نانسی کلانسی, تاریخچه ی خانوادگیِ من

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: نانسی کلانسی / داستان انگلیسی: نانسی کلانسی, تاریخچه ی خانوادگیِ من

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

نانسی کلانسی, تاریخچه ی خانوادگیِ من

توضیح مختصر

نانسی می خواد یه گزارش درباره ی نیاکانش برای کلاسشون بنویسه. پدرِ پدربزرگِ اون، یه مردِ عادی و خوب بود. نانسی درباره ی اون می نویسه. ولی گزارشش اصلاً جالب و هیجان انگیز نمی شه. بنابراین یه چیزهای جالب بیشتری اضافه می کنه. وقتی گزارشش رو برای مامانش می خونه، مامانش می گه که فقط اغراق نکرده بلکه از خودش در آورده و این یعنی دروغ. بنابراین، یه گزارش جدید می نویسه و اینبار فقط حقیقتِ ساده رو می نویسه. پدربزرگش باهاش میره مدرسه، و نانسی گزارشش رو برای کلاس و پدربزرگش می خونه.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Fancy Nancy, my family history

Do you know about your ancestors? They are people in your family who lived long ago. (you say it like this: ANN-sess-terz.) isn’t that a great fancy word?

We are writing ancestor report in class. Bree is writing about her great grandfather. He is ninty. He was a war hero. Robert’s great grandmother is one hundred. She came to America on a ship. It almost sank.

“you are both luck,” I tell my friends. “you know your ancestors. All of mine are deceased. That’s fancy for dead.” That night my grandpa calls. He is coming to visit soon. His parents are my great grandparents. So I ask, “were they famous? Did they have adventures?”

Grandpa says no. “they were nice, ordinary people.” Ordinary? That is like plain. I wish I had fancy ancestors.

Later that night, grandpa sends a photo of my great grandfather. Grandpa’s email says, “my dad was kind and honest. He only lost his temper once. I broke a teapot and I blamed my sister. My dad wasn’t upset about a teapot. He was upset that I lied.”

“your dad sounds like a very lovely person,” I reply. (reply is fancy for answer.) “I am going to write my report about him.” I gather facts from grandpa. My ancestor had five children. He was a bank guard. He liked to fish. He lived to be seventy-four.

The next day I illustrate the cover. (illustrate is fancy for making a picture.) then I start writing my report. It begins, “my great grandpa was a bank guard.” Hmmm. That does not sound exciting.

So I add something extra. “once he stopped a bunch of bank robbers.” Yes! That sounds very exciting. Next I write, “my great grandpa loved to fish.” Then I add some more exciting stuff. “one time he caught a shark!”

The next day, Clara and Yoko both read their reports. I do not mean to brag, but mine is way more interesting.

After school I tell my parents, “on Friday I get to read my report!” my dad says, “great! Grandpa is coming on Thursday. He can go to school with you. He is so proud that your report is about his dad.”

I forget about grandpa coming. All of a sudden, my tummy feels funny. “I don’t think he is allowed to come,” I say. Mom looks at me. “of course he can come. Don’t you want him to come?”

Upstairs I show mom my reports. “I wanted it to be interesting. So I exaggerated.” (exaggerate is a fancy word for stretching the truth.) “honey,” mom says. “you didn’t just exaggerate, you made up stuff. That is lying.”

I remember the story about the broken teapot. My ancestor would be very upset with me. My grandpa will be too. By the time grandpa comes, I have written a new report. This time I stick to the plain truth. I write about the teapot. It is an ordinary story. But I really like it.

On Friday grandpa comes to school. He has brought his dad’s top hat. It is a real one. Not like the one on magic set. “my great grandpa loved to get dress up,” I tell everyone. “I must get being fancy from him!”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

نانسی کلانسی؛ تاریخچه ی خانوادگیِ من

چیزی درباره ی نیاکانت می دونی؟ اونها افرادی از خانوادت بودن که خیلی قبل تر زندگی می کردن. (این طور تلفظش می کنی: نیا-کان.) یه کلمه ی خیلی تجملی نیست؟

ما تو کلاس گزارش نیاکان مون رو می نویسیم. بری، درباره ی پدرِ پدربزرگش می نویسه. اون نود سالشه. اون یه قهرمان جنگی بود. مادرِ مادربزرگِ رابرت صد ساله است! اون با یه کشتی به آمریکا اومده. کشتی، کم مونده بوده که غرق بشه.

به دوستام می گم: “شما هر دو خیلی خوش شانسید! شما نیاکانتون رو می شناسید. همه ی نیاکان من فوت شدن. تجملیِ مُردنه.” اون شب پدربزرگم زنگ زد. به زودی به دیدنمون میاد. پدر و مادرِ اون نیاکان من هستن. بنابراین می پرسم: “اونها مشهور بودن؟ ماجراجویی هایی هم داشتن؟”

پدربزرگ می گه نه. “اونها آدم های خوب و عادی ای بودن.” عادی؟ مثل ساده است. ای کاش نیاکان تجملی تری داشتم.

همون شب، پدربزرگ یه عکس از نیاکانم رو برام می فرسته. پدربزرگ تو ایمیل می گه: “پدر من مهربون و راستگو بود. فقط یک بار کنترلش رو از دست داد. من یه قوری شکستم و انداختم گردن خواهرم. پدرم به خاطر قوری ناراحت نبود. به خاطر این ناراحت بود که من دروغ گفتم.”

“پدرت مثل اینکه یه مرد خیلی دوست داشتنی ای بوده.” من پاسخ میدم. (پاسخ دادن تجملیِ جواب دادنه.) “گزارشم رو درباره ی اون می نویسم.” از پدربزرگ اطلاعات جمع می کنم. جد من پنج تا بچه داشت. اون گهبانِ بانک بود. ماهیگیری رو دوست داشت. تا هفتاد و چهار سالگی زندگی کرد.

روز بعد، من جلد رویِ گزارش رو به تصویر کشیدم. (به تصویر کشیدن، تجملیِ عکس کشیدنه.) بعد شروع به نوشتنِ گزارشم کردم. این طور شروع می شه: “پدرِ پدربزرگم یه نگهبانِ بانک بود.” هممم، به نظر هیجان انگیز نمیاد.

بنابراین، چیزهایی اضافه کردم. “یک بار اون جلوی یه گروه سارق رو گرفت.” خودشه! خیلی هیجان انگیز به نظر میرسه. بعد می نویسم: “پدرِ پدربزرگم ماهیگیری رو دوست داشت.” بعد کمی چیزای هیجان انگیز اضافه می کنم. “یه بار یه کوسه گرفت!”

روز بعد، کلارا و یوکو هر دو گزارش هاشون رو خوندن. نمی خوام از خودم تعریف کنم، ولی مال من خیلی جالب تره.

بعد از مدرسه به پدر و مادرم می گم: “جمعه گزارشم رو می خونم!” بابام می گه: “عالیه! پدربزرگ پنجشنبه میاد. می تونه باهات به مدرسه بیاد. از اینکه گزارشت درباره ی پدر اونه احساسِ غرور می کنه.”

یادم رفته بود که پدربزرگ قراره بیاد. یهویی، شکمم یه جور خنده داری میشه. می گم: “فکر نمی کنم اجازه داشته باشه بیاد.” مامان نگاهم میکنه. “البته که می تونه بیاد. تو نمی خوای بیاد؟”

طبقه ی بالا، گزارشم رو به مامان نشون میدم. “می خواستم جالب باشه، بنابراین اغراق کردم.” (اغراق کردن یه کلمه ی تجملی برای کش دادنِ حقیقته.) مامان می گه: “عسلم، تو فقط اغراق نکردی، تو از خودت در آوردی. این میشه دروغ.”

داستانِ قوریِ شکسته به یادم میاد. جدم از دستِ من خیلی ناراحت میشد. پدربزرگم هم همینطور. تا زمانی که پدربزرگ بیاد یه گزارش جدید نوشتم. این بار حقیقت ساده رو نوشتم. درباره ی قوری شکسته نوشتم. این یه داستان عادیه. ولی من واقعاً دوستش دارم.

جمعه، پدربزرگ میاد به مدرسه. اون کلاهِ پدرش رو با خودش آورده. یه کلاهِ واقعیه، نه مثلِ یکی که تو جعبه ی ابزارِ شعبده بازیِ منه. به همه می گم: “پدرِ پدربزرگم لباس پوشیدن رو خیلی دوست داشت، من حتماً تجملی بودن رو از اون به ارث بردم!”