نانسیِ تجملی، فقط شانس من!
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: نانسی کلانسی / داستان انگلیسی: نانسیِ تجملی، فقط شانس من!سرفصل های مهم
نانسیِ تجملی، فقط شانس من!
توضیح مختصر
نانسی تو مدرسه از دوستاش درباره چیزایی که باعث بدشانسی میشن، میشنوه. بعد از اون سعی میکنه از چیزایی که باعث بدشانسی میشن، دوری کنه.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
fancy Nancy just my luck
For show-and-share, Clara has four-leaf clover. She passes it around.
“four-leaf clovers bring good luck,” Clara tells everyone. “they bring even more good luck than finding a penny.” Ms. Glass isn’t positive that is true. (positive is fancy for sure about something.) she says, “I don’t believe in good luck charms. But four-leaf clovers are quiet rare. There aren’t a lot of them. So Clara is lucky to have one.”
At recess, I decide to find a four-leaf clover for my own. Lionel helps. Here is what we find: a key and some string, a wheel from a toy car, and Roberts library card. “thanks!” Robert says. He puts the card in his pocket. It is hard because he is upside down. “I’m lucky you found it.”
On the way inside, I hear someone shouting. It is Grace from the other class. “didn’t you see what you just did? You stepped on a crack.” Grace says. She points to a sidewalk square. There is a big crack in it. “so what?” I say. “duh!” says Grace. “don’t you know that’s bad luck?” “no,” I say. “I was not aware of that.”
It turns out that Grace is an expert on bad luck. (expert is fancy for someone who knows a lot.) “walking under a ladder is bad luck. Don’t open an umbrella indoors or spill salt. Anything with thirteen is bad luck. And you better hope that a black cat never runs by you. That’s like double-trouble bad luck.” Wow! There are so many bad luck things to keep track of!
At lunch, I spill pudding on myself. Maybe it’s because I stepped on the sidewalk crack. For bad luck, it is not so bad. But from now on, I need to be more careful. On the way home, I try not to walk on any cracks. I have to back up and leap over this one. Whew! I just made it.
At home, I check all the mirrors. Whew! None of them have cracks. At dinner, JoJo bangs my arm by accident. I almost spill some salt! Whew! That was a close call. The next morning it is raining. I almost forget about not opening an umbrella inside. Whew! That was another close call.
All day I stay away from thirteens. I eat fourteen veggie chips. I use twelve pipe cleaners. Then math gets me in trouble. One of the problems is six plus seven. When Ms. Glass calls on me, I say, “thirty-seven?” I know that is incorrect. (that is fancy for wrong, wrong, wrong!) but maybe saying “thirteen” will bring bad luck- big bad luck.
By the end of the day, I am exhausted- that is way more tired than tired. “what’s wrong?” Ms. Glass asks. “I knew the answer was thirteen,” I say. I explain about bad luck stuff. “keeping bad luck away is hard work!”
Ms. Glass puts an arm around me. “Nancy, don’t worry about any of these things. They aren’t true. I promise.” I want to believe Ms. Glass. Ms. Glass is very wise, after all. (that is fancy for extra smart.)
Walking home, I try not to think about cracks. Then, a block from my house, something terrible happens. A black kitten comes out of nowhere and runs across the sidewalk. Grace says a black cat is double-trouble bad luck!
A second later, a boy turns the corner. “my kitten got out of the house! Have you seen it?” “the kitten went into the park!” I tell the boy. Without thinking, I help him look. It’s just a lost kitten that needs my help.
At last, I spot the kitten. It is in the playground tube. I block one end of the tube. The boy crawls in … and out he comes with his kitten! “thanks so much!” he says. “it sure was good luck that you saw where she ran.” Seeing a black cat wasn’t bad luck at all! Grace is mistaken. Ms. Glass is correct.
Just before I get home, I see something shiny in a puddle. It is a penny- a new penny. Maybe it will not bring good fortune. I put it in my pocket anyway. After all, if I find ninety-nine more, I will have a dollar. And that is almost a fortune!
ترجمهی داستان انگلیسی
نانسیِ تجملی، فقط شانس من
برایِ زنگِ “نشون بده و تقسیم کن” کلارا، یه شبدرِ چهار برگ آورده بود. اون رو دست به دست دادن.
کلارا به همه گفت: “شبدرِ چهار برگ، خوششانسی میاره، حتی بیشتر از پیدا کردن یه پنی.” خانم گلس، زیاد به این موضوع یقین نداره. (یقین داشتن، تجملیِ کلمهی دربارهی چیزی مطمئن بودنه.) میگه: “من به خرافاتی مثل خوششانسی اعتقاد ندارم. ولی شبدرِ چهار برگ به نُدرت پیدا میشه. زیاد ازشون نیست. بنابراین، کلارا از این که یکیشون رو داره، خوش شانسه.”
زنگِ تفریح تصمیم گرفتم، یه شبدرِ چهار برگ برای خودم پیدا کنم. لیونل کمکم کرد. اینها چیزاییه که پیدا کردیم: یه کلید و کمی کاموا، چرخ یه ماشین اسباببازی، و کارتِ کتابخونهی رابرت. رابرت گفت: “ممنونم!” کارت رو گذاشت تو جیبش. سخت بود، جون کله معلق بود. “خیلی خوششانسم که شما پیداش کردید.”
وقتی داشتم میرفتم تو، یکی داد زد. گریس، از یه کلاسِ دیگه بود. گریس گفت: “ندیدی چیکار کردی؟ پاتو گذاشتی رو تَرَکِ زمین.” اون به کاشیِ پیادهرو اشاره کرد. یه تَرَکِ بزرگ روش بود. گفتم: “خوب که چی؟” گریس گفت: “آره جونِ خودت! یعنی نمیدونی بد شانسی میاره؟” گفتم: “نه. اطلاع نداشتم.”
بعداً مشخص شد که گریس، متخصصِ بد شانسیه. (متخصص، تجملیِ کسیه که خیلی چیزا میدونه.) “راه رفتن زیرِ نردبون بدشانسی میاره. چتر رو تو خونه باز نکن، یا نمک نریز. هر چیزی با سیزده، بدشانسی میاره. و بهتره امیدوار باشی که یه گربهی سیاه هیچوقت از جلوت ندوه. این مثل دو تا بدشانسی میمونه.” وای! یه عالمه بدشانسی هست که باید حواست بهشون باشه!
وقتِ نهار، پودینگ رو ریختم رو خودم. شاید به خاطرِ اینه که رو تَرَکِ پیادهرو پا گذاشتم. به عنوان بدشانسی، زیاد هم بد نبود. ولی از این به بعد باید بیشتر حواسم باشه. تو راه خونه، سعی کردم رو هیچ شیاری پا نذارم. مجبور شدم برم عقب و از رو این یکی بپرم. اوه! موفق شدم.
تو خونه، همهی آینهها رو بررسی کردم. آخیش! هیچ کدوم تَرَک نداشت. موقع شام، جوجو اتفاقی زد به آرنجم. کم مونده بود، نمک رو بریزم! آخیش! کم مونده بود. روز بعد، بارونی بود. کم مونده بود یادم بره که نباید چتر رو تو خونه باز کنم. آخیش! اینم کم مونده بود.
تمام روز رو از عدد سیزده، دور موندم. چهارده تا سرخکردنی خوردم. از دوازده تا لوله برای کاردستی استفاده کردم. بعد ریاضی برام مشکلساز شد. یکی از مشکلها، شش به علاوهی هفته. وقتی خانم گلس، منو صدا کرد، گفتم: “سی و هفت؟” میدونستم نادرسته. (این تجملیِ، اشتباه، اشتباه و اشتباهه!) ولی شاید گفتنِ “سیزده” بدشانسی میاورد- یه بدشانسیه خیلی بزرگ.
آخرِ روز، درمونده شده بودم- این یعنی خستهتر از خسته. خانم گلس پرسید: “مشکل چیه؟” گفتم: “میدونستم جواب، سیزدهه.” دربارهی مسائلِ بدشانسی بهش توضیح دادم. “ دور موندن از بدشانسی ، خیلی سخته!”
خانم گلس دستش رو انداخت دورم. “نانسی، دربارهی هیچ کدوم از این چیزها نگران نباش. واقعیت ندارن. قسم میخورم.” دلم میخواست حرفهای خانم گلس رو باور کنم. بالاخره هر چی بشه، خانم گلس خیلی داناست. (این کلمه تجملیه، خیلی باهوشه.) تو راه خونه، سعی کردم به تَرَکها فکر نکنم. بعد یه خونه مونده به خونهمون، یه اتفاقِ وحشتناک افتاد. یه گربهی سیاه از جایی پیداش شد و از وسطِ پیادهرو دوید. گریس گفت گربهی سیاه، بدشانسیِ دو برابره!
یه ثانیه بعد، یه پسر از کوچه اومد. “گربهی من از خونه اومد بیرون! ندیدیش؟” بهش گفتم: “گربه رفت تو پارک!” بدون اینکه فکر کنم، بهش کمک کردم، دنبالش بگرده. اون فقط یه گربهی گمشدهاست، که به کمک من احتیاج داره.
بالاخره، گربه رو دیدم. تو لولهی زمین بازی بود. یه سرِ لوله رو گرفتم. پسره خزید توش…. و بعد با گربهاش اومد بیرون! گفت: “خیلی ممنون! خوششانسی بود که تو دیدیش.” دیدن گربهی سیاه به هیچ وجه، بدشانسی نبود! گریس اشتباه میکرد. حق با خانم گلس بود.
قبل از اینکه برسم خونه، تو گودال، یه چیزِ درخشان پیدا کردم. یه پِنی بود، یه پِنیِ تازه. شاید خوششانسی نیاره. به هر حال گذاشتمش تو جیبم. اگه نود و نه تایِ دیگه هم پیدا کنم، یه دلار خواهم داشت. و این تقریباً یه جور شانسه!