دربارهی این مجموعه:
این مجموعه شامل 37 درس زیر است:
تمساح زیر تخت خواب، خوابیدن یک پسر را به کاری خطرناک تبدیل می کند تا اینکه او تمساح را با طعمه به گاراژ فرستاد.
دنی عاشق دایناسورهاست! وقتی او یکی از آنها را در موزه می بیند می گوید "خیلی خوب بود اگر می شد با یک دایناسور بازی کرد". یک صدا جواب داد "و خیلی خوب بود اگر می شد با تو بازی کرد.". از اینجا بود که ماجراهای شگفت انگیز دنی و دایناسور شروع شد. برای دنی و هم بازی ماقبل تاریخی او ساده ترین کارهای روزانه مثل پیدا کردن جایی به اندازه کافی بزرگ برای پنهان شدن یک دایناسور در بازی قایم موشک هم به کاری فوق العاده تبدیل شد.
خاطرات روزمره یک کرم
یه مجسمه شاهزاده که شمشیری از یاقوت و چشمهایی از زمرد داره، به کمک یه پرستو به همه کسایی که نیاز به کمک دارن، کمک میکنه
یه ملکه بدجنس یازدهتا شاهزاده رو تبدیل به قو میکنه. پرنسس الیزا، با بافتن لباسهایی از گزنه، برادراش رو از شر طلسم خلاص میکنه
گوسفند مادر میره خرید و به بچههاش میگه، در رو برای کسی باز نکنن. ولی بچهها در رو برای گرگ باز میکنن
بندانگشتی یه دختر خیلی کوچولوست، که یه موش کور میخواد باهاش ازدواج کنه، ولی بندانگشتی دلش نمیخواد با اون ازدواج کنه. در نهایت بندانگشتی با شاه ازدواج میکنه و خوشبخت میشه ....
یه پرنسس زیبا به دنیا میاد و در اولین جشن تولدش، یه جادوگر بد اونو طلسم میکنه که وقتی بزرگ شد و انگشتش رو زخمی کرد، همه به خواب برن
جادوگر بدجنس شاهزاده رو جادو کرده و تبدیل به قورباغه کرده ولی قورباغه با دوست شدن با پرنسس دوباره تبدیل به شاهزاده میشه
ژپت دلش میخواد یه پسربچه داشته باشه، پس برای خودش یه پسربچه چوبی میسازه
حیوون ها می خوان یه فیلم درباره ی گوزن شمالی بسازن. ولی گوزن شمالیِ بازیگر می خواد یه فضانورد باشه. کارگردان می گه، گوزن شمالی نمی تونه فضانورد باشه، و باید مثل یه گوزن شمالی تو جنگل عمل کنه. بعد از کلی تلاش، میرن به فضا و فیلمِ یه فضانورد رو می سازن.
اردک یه فکری داره. می خواد دوچرخه سواری کنه. دوچرخه رو بر میداره و از کنار حیوون ها رد میشه و بهشون سلام می کنه. هر کدوم از اونها یه فکری دربارش دارن. ولی وقتی یه دسته بچه، میرن تو یه خونه و دوچرخه هاشون رو کنار خونه پارک می کنن، حیوون ها دوچرخه ها رو بر میدارن و دور حیات طویله، دوچرخه سواری می کنن و کلی خوش می گذرونن.
خرس یه دندون لق داره. اول بابتش ناراحته. ولی به جای دندون کهنه، یه دونه تازه در میاد. همه ی حیوون ها دونه دونه امتحان می کنن تا دندون لق رو در بیارن ولی موفق نمی شن. نهایتاً خرس با زبونش امتحان می کنه و دندون لق در میاد. شب با دندونش کنار سرش می خوابه. یه پری میاد تو و کمی تمشک میذاره اونجا. صبح که با دوستاش می خوان صبحانه بخورن، خرس یه چیزی لق تو دهنش حس می کنه!
یه پنگوئن کوچولو سکسکه می گیره، هر کاری می کنه، سکسکه اش خوب نمیشه. دوستش یه ایده ای داره. باید بترسه. بعد از چند بار امتحان کردن، دوستش فرانکلین می ترسوندش و خوب میشه. ولی با یه ساندویچ تاکوی فلفلی جشن می گیره و ...
پلام یه سگ کوچولوئه که با اِما و روپرت زندگی می کنه. عشق مورد علاقه ترین چیزشه. گاهی وقت ها فراموش می کنه دختر خوبی باشه و شیطنت می کنه. ولی مهم نیست که چیکار می کنه، خانواده اش همیشه دوستش دارن. و اون سعی می کنه یادش بمونه که دختر خوبی باشه.
هیولای عشق از تعطیلات برگشته و یه جعبه شکلات جلو در خونش دیده. اول می خواد شکلات ها رو با دوستاش تقسیم کنه ولی بعد تصمیم می گیره همش رو خودش بخوره. نهایتاً، نمی تونه همه رو خودش بخوره و میره تا دوستاش رو پیدا کنه و با اونها تقسیم کنه. ولی متوجه میشه که دوستاش اون شکلات رو براش نگه داشته بودن.
تکی یه پرنده ی عجیب و غریبه که با دوستاش تو یه سرزمین خوب و یخی زندگی می کنه. دوستاش خیلی مودبانه با هم حال و احوال می کنن ولی تکی با سیلی میزد پشتشون و اونطور حال و احوال میکرد. اون آوازهای عجیب و غریب می خوند. یه روز شکارچی های سخت و خشن برای شکارشون اومدن. همه به جز تکی قایم شدن. اون به روش عجیب و غریب خودش آواز خوند و شیرجه زد و قدم زد و شکارچی ها نتونستن تحمل کنن و فرار کردن و رفتن.
اگر به یک خوک یک پنکیک بدهی، هر کدام از خواسته هایش به خواسته دیگری تبدیل می شوند.
اگر به یک موش یک کوکی بدهی، او چیزهای دیگری مثل شیر، نی، دستمال و . . . می خواهد. بنابراین بعد از اینکه به او کوکی دادی باید دیگر نیازهایش را هم برطرف کنی.
میپل و ویلو عاشق زمستان هستند و حالا اولین درخت واقعی کریسمس خودشان را خواهند داشت. قرار است که این کریسمس، بهترین کریسمسی که تا به حال داشته اند باشد! بعد از پیدا کردن درخت مناسب حالا وقت تزئین کردن آن است. ولی هر بار که میپل به درخت نزدیک می شود، شروع به عطسه کردن می کند. آیا او واقعاً به درخت کریسمس حساسیت دارد؟ و اگر اینطور است، دخترها چه راهی را برای اینکه این کریسمس بهترین کریسمس عمرشان باشد پیدا می کنند؟
وقتی مادر یه پسر کوچولو حاضر میشه براش یه سگ بخره، سگ هم خودش یه حیوون خونگی میخواد که مال خود خودش باشه.
سایمن بیمار یاد میگیره که توی فصل سرما و سرماخوردگی به مسائل بهداشتی و سلامتیش توجه کنه.
یه پسر کوچولو یه ماهی قرمز هدیه میگیره که اسمش نورمنه، اما نورمن اون حیوون خونگی ای نیست که پسر کوچولو دلش میخواد.
مکسین دنبال یه مادر جدید میگرده... و متوجه میشه که بهترین مادر همون مادریه که کل این مدت همراهش بوده.
بین یه دسته ماهی قرمز، یه ماهی سیاه کوچولو راهی پیدا میکنه تا از اونها در مقابل دشمنان ذاتیشون محافظت کنه.
پاگ یک سگ شاد است. او حیاط، کاسه و تختخواب راحت خودش را دارد. تا وقتی که سر و کله پیگ پیدا می شود. پیگ از کاسه پاگ غذا می خورد، مزاحم کار کردن پاگ می شود و از همه بدتر، در تخت خواب پاگ می خوابد. آیا پاگ و پیگ یاد می گیرند که دو دوست خوب باشند؟
امیلی توی حوض خونه شون یه نهنگ پیدا میکنه و شروع میکنه به نامه نوشتن به معلمش تا درباره ی نهنگ ها ازش سؤال کنه.
وقتی دایناسورها غذا میخورن، چه کارایی انجام میدن؟
توی این داستان، الفی متوجه میشه که بهترین راه برای گرفتن یه شیرینی خوشمزه چیه!
کیت از مامانش می پرسه که چی باعث شده پدرش انقدر خاص باشه. مامانش بهش همه ی کارهایی که پدرش براش انجام داده رو توضیح میده. اینکه تو تمام مراحل زندگیش کنارش بوده و هواش رو داشته و حمایتش کرده، و خیلی چیزها یادش داده. و همه ی لحظات زندگیش رو باهاش تقسیم کرده. به همین علته که پدرش خیلی خاصه.
یه تخم، از روی تپه ها و میون درخت ها قِل خورد و وارد خونه ی یه اردک شد. ولی تخم، تخمِ یه اردک نبود. بلکه تخم کروکدیل بود. کروکدیل کوچولو از تخم بیرون اومد و یکی از ارک ها شد. اما یه روز کروکدیل های دیگه به کروکدیل کوچولو گفتن که اون اردک نیست، بلکه یه کروکدیله و باید به اونها کمک کنه تا اردک ها رو بخورن. کروکدیل کوچولو از روی پل به جای اردک، سنگ انداخت و دندون های کروکدیل ها شکست. و اونها فرار کردن و کروکدیل کوچولو جون خونواده ی اردکش رو نجات داد.
زندگی روزمره بندیکت با اعتصاب زنبورها تغییر می کند. حالا این مسئولیت به عهده بندیکت است که به زنبورها گوش بدهد، و کارهای فراوانی را برای کمک به آنها انجام دهد. بنابراین کندو را تعمیر می کند و یاد می گیرد که زنبوردار بهتری باشد. آیا زنبورها راضی می شوند؟ این داستان شیرین و گیرا در مورد توانایی زندگی کردن با یکدیگر، و احترام به یکدیگر است.
تو یه شبِ طوفانی، یه پسر بچه ی کور به دنیا اومد. اون نمی تونست ببینه، ولی یه اسب داشت و اسبش رو آموزش داد. اسب، چشم های پسر بود. اونها با هم می تونستن از کوه های تاریک عبور کنن و به هر جایی برن. پدبزرگش داستان به دنیا اومدنش رو بارها و بارها براش تعریف کرده بود. ولی پسر به قدری داستان رو دوست داشت، که می خواست دوباره بشنوه. صبح روزی که به دنیا اومده بود، پدربزرگش بردش بیرون تا صبح رو نشونش بده که دو تا اسب آبی و قوی اومدن و نگاهش کردن. پدربزرگ هم اسمش رو پسرِ نیرویِ اسب های آبی گذاشت تا قوی بزرگ بشه.
یه پسر یه سگ داشت. اون فکر می کرد سگش خسته کننده است. اون نمی تونه هیچ کار خاصی انجام بده. یه روز صبح، پسر متوجه چیزی شد. اون سگش رو کت و شلوار به تن، در حالیکه از یه لیموزین پیاده میشد، دید. تعقیبش کرد. سگش، رئیس یه کلوپ بود. جاییکه سگ ها می تونستن استراحت کنن و هر کاری که طبیعت شون طلب می کنه، انجام بدن. از اون شب به بعد، پسر نظرش رو درباره ی سگش عوض کرد.
داستان یه دختر که هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگش نبود. بنابراین، اون خیلی چیزها رو در مورد ظاهرش نمی دونست. نمی دونست پوستش انقدر سیاهه. نمی دونست دماغش انقدر صافه. و دنیای بیرون رو نمی شناخت. اون فقط زیبایی و عشق رو می شناخت. برای اینکه، تو چشمای مادربزرگش فقط زیبایی و عشق بود.
پسری به اسم نیکولاس بدنش رو با گربه اش لئوناردو عوض می کنه.
ماریسا و مادرش به مطب دندونپزشک که توی مرکز شهر قرار گرفته میرن اما ماریسا توی راه چیزهای جالبی می بینه.