داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

میشه یه شیرینی بردارم؟

توضیح مختصر

توی این داستان، الفی متوجه میشه که بهترین راه برای گرفتن یه شیرینی خوشمزه چیه!

  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Mommy was baking cookies. Alfie loved cookies. He loved to smell cookies. He loved to look at cookies. But most of all, Alfie loved to eat cookies. “Don’t grab, Alfie,” said Mommy. “Can you think of a better way to get a cookie?” Alfie thought, and thought and thought. Then Alfie got an idea. He found a big coat and a big hat. “I want a cookie.” said Alfie in a big deep voice. Oops… ”No, Alfie,” said Mommy. “Think of a better way to get a cookie.” Alfie had another idea. He went outside. Mommy put icing on the cookies. Then she saw something. “Get down, Alfie!”cried Mommy. “Think of a better way to get a cookie,” Alfie thought of another idea. He went to his room and got some paper. He cut and he colored. Soon Alfie had his own cookies. But he still wanted a real cookie. He began to cry. Mommy hugged Alfie.”Your cookies look yummy. May I please have one?” Then Alfie had the best idea of all. “Mommy, may I please have a cookie?” he said. “Yes, you may, Alfie” said Mommy. “Thank you” said Alfie.”You’re welcome,” said Mommy.

ترجمه‌ی درس

میشه یه شیرینی بردارم؟

مامان داشت شیرینی درست می کرد. الفی عاشق شیرینی بود. عاشق این بود که شیرینی ها رو بو کنه. عاشق این بود که به شیرینی ها نگاه کنه. اما بیشتر از همه، عاشق این بود که شیرینی ها رو بخوره. مامان گفت: دست نزن، الفی. یعنی راه دیگه ای برای شیرینی گرفتن به ذهنت نمیرسه؟ الفی هی فکر کرد و فکر کرد. بعد یه فکری به ذهنش رسید. الفی یه کت و کلاه بزرگ پیدا کرد و با صدای بزرگونه و گرفته ای گفت: من یه شیرینی میخوام. اوپس… مامان گفت: نه، الفی. یه راه بهتری برای شیرینی گرفتن پیدا کن.

یه فکر دیگه ای به ذهن الفی رسید. رفت بیرون خونه. مامان شیرینی ها رو تزئین کرد. بعد یه چیزی دید و فریاد زد: بیا پایین، الفی! یه راه بهتری برای شیرینی گرفتن پیدا کن. یه فکر دیگه ای به ذهن الفی رسید. رفت توی اتاقش و چند تا کاغذ برداشت و برششون داد و رنگشون کرد. یه خرده بعد الفی شیرینی های خودش رو داشت. اما بازم دلش یه شیرینی واقعی میخواست و شروع کرد به گریه کردن. مامان الفی رو بغل کرد و گفت: شیرینی هات به نظر خوشمزه میان. میشه یه دونه بردارم؟ بعد بهترین فکر ممکن به ذهن الفی رسید و گفت: مامان، میشه یه شیرینی بردارم؟ مامان گفت: بله، میشه، الفی. الفی گفت: ممنونم. مامان گفت: خواهش میکنم.