داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نیست

توضیح مختصر

داستان یه دختر که هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگش نبود. بنابراین، اون خیلی چیزها رو در مورد ظاهرش نمی دونست. نمی دونست پوستش انقدر سیاهه. نمی دونست دماغش انقدر صافه. و دنیای بیرون رو نمی شناخت. اون فقط زیبایی و عشق رو می شناخت. برای اینکه، تو چشمای مادربزرگش فقط زیبایی و عشق بود.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

There were no mirrors in my Nana’s house. No mirrors in my Nana’s house. So the beauty that I saw in everything, the beauty in everything, Was in her eyes, like the rising of the sun. Let’s turn on other page.

There were no mirrors in my Nana’s house. No mirrors in my Nana’s house. So I never knew that my skin was too black. I never knew that my nose was too flat. Here we go illustratain a page again. I never knew that my clothes didn’t fit. I never knew there were things that I missed. Cause the beauty in everything was in her eyes, like the rising of the sun. Here we go again.

There were no mirrors in my Nana’s house. No mirrors in my Nana’s house. I was intrigued by the cracks in the wall. Let’s turn the page. I tasted with joy the dust that would fall. The noise in the hallway was music to me. The trash and the rubbish just cushioned my feet. And the beauty in everything was in her eyes, like the rising of the sun was in her eyes.

There were no mirrors in my Nana’s house. No mirrors in my Nana’s house. The world outside was a magical place. Let’s turn on a page. I only knew love and I never knew hate. And the beauty in everything was in her eyes, like the rising of the sun. Chil look deep into my eyes. Chil look deep into my eyes. Chil look deep into my eyes.

This is the end of our Story.

ترجمه‌ی درس

هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نبود. هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نبود. بنابراین، زیبایی-ای که من در همه چیز می دیدیم، در همه چیز، تو چشمای اون بود، مثل طلوع آفتاب. برم صفحه بعد.

هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نبود. هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نبود. پس من هیچ-وقت نمی دونستم که پوستم انقدر سیاهه. هیچ وقت نمی دونستم که دماغم انقدر صافه. حالا دوباره بریم به تصویر صفحه بعد. نمی دونستم که لباس هام سایزم نیست. نمی دونستم چیزایی هست که من از دست شون دادم. برای اینکه، زیباییِ همه چیز تو چشم های اون بود، مثل طلوع آفتاب.

حالا دوباره بریم.

هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نبود. هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نبود. به ترک های روی دیوار، علاقه مند شده بودم. بریم صفحه بعد.

غباری رو که ازش می ریخت رو با لذت چشیدم. صدایِ تویِ راهرو برام مثل موسیقی بود. آشغال ها و زباله ها فقط پاهام رو نوازش می کردن. و زیباییِ همه چیز تو چشم های اون بود، مثل طلوع آفتاب توی چشمای اون بود.

هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نبود. هیچ آینه ای تو خونه ی مامان بزرگ من نبود. بریم صفحه بعد. دنیایِ بیرون یه جایِ جادویی بود. من فقط عشق رو می شناختم و هرگز نفرت رو نمی شناختم. و زیباییِ همه چیز تو چشم های اون بود، مثل طلوع آفتاب.

بچه، در چشمای من خیره شو. بچه، در چشمای من خیره شو. بچه، در چشمای من خیره شو.

این پایان داستانه.