داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

دنی و دایناسور

توضیح مختصر

دنی عاشق دایناسورهاست! وقتی او یکی از آنها را در موزه می بیند می گوید "خیلی خوب بود اگر می شد با یک دایناسور بازی کرد". یک صدا جواب داد "و خیلی خوب بود اگر می شد با تو بازی کرد.". از اینجا بود که ماجراهای شگفت انگیز دنی و دایناسور شروع شد. برای دنی و هم بازی ماقبل تاریخی او ساده ترین کارهای روزانه مثل پیدا کردن جایی به اندازه کافی بزرگ برای پنهان شدن یک دایناسور در بازی قایم موشک هم به کاری فوق العاده تبدیل شد.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Danny and the Dinosaur

By Syd Hoff.

One day Danny went to the museum. He wanted to see what was inside.

He saw Indians. He saw Bears. He saw Eskimos.

He saw guns. He saw swords. And he saw . . . Dinosaur.

Danny loved dinosaurs. He wished he had one.

“I’m sorry they are not real.” Said Danny. “It would be nice to play with a dinosaur.”

“And I think it would be nice to play with you.” Said a voice. “Can you?” said Danny.

“Yes,” said the dinosaur. “Oh, good.” Said Danny. “What can we do?”

“I can take you for a ride,” Said the dinosaur. He put his head down so Danny could get on him.

“Let’s go!” said Danny.

A policeman stared at them. He had never seen a dinosaur stop for a red light.

The dinosaur was so tall Danny had to hold up the ropes for him.

“Look out!” said Danny.

“Bow wow!” said a dog. “He thinks you are a car.” Said Danny. “Go away, dog. We are not a car”

“I can make a noise like a car,” said the dinosaur. “Honk! Honk! Honk!”

“What big rocks,’ said the dinosaur. “They are not rocks,” said Danny. “They are buildings.”

“I love to climb,” said the dinosaur. “Down, boy!” said Danny.

The dinosaur had to be very careful not to knock over houses or stores with his long tail.

Some people were waiting for a bus. They rode on the dinosaur’s tail instead.

“All who want to cross the street may walk on my back,” said the dinosaur.

“It’s very nice of you to help me with my bundles,” said a lady.

Danny and the dinosaur went all over town and had lots of fun. “It’s good to take an hour or two off after a hundred million years,” said the dinosaur.

They even looked at the ball game. “Hit the ball,” said Danny. “Hit a home run,” said the dinosaur.

“I wish we had a boat,” said Danny. “Who needs a boat? I can swim,” said the dinosaur.

“Toot, toot!” went the boats. “Toot, toot!” went Danny and the dinosaur.

“Oh, what lovely green grass!” said the dinosaur. “I haven’t eaten any of that for a very long time.” “Wait,” said Danny. “See what it says.”

They both had ice cream instead.

“Let’s go to the zoo and see the animals,” said Danny.

Everybody came running to see the dinosaur.

Nobody stayed to see the lions.

Nobody stayed to see the elephants.

Nobody stayed to see the monkeys.

And nobody stayed to see the seals, giraffes or hippos, either.

“Please go away so the animals will get looked at,” said the zoo man.

“Let’s find my friends,” said Danny. “Very well,” said the dinosaur.

“There they are,” said Danny. “Why, it’s Danny riding on a dinosaur,” said a child. “Maybe he’ll give us a ride.”

“May we have a ride?” asked the children. “I’d be delighted,” said the dinosaur. “Hold on tight,” said Danny.

Around and around the block ran the dinosaur. Faster and faster and faster.

“This is better than a merry-go-round,” the children said.

The dinosaur was out of breath. “Teach him tricks,” said the children.

Danny taught the dinosaur how to shake hands. “Can you roll over on your back?” asked the children.

“That’s easy,” said the dinosaur. “He’s smart,” said Danny, patting the dinosaur.

“Let’s play hide and seek,” said the children. “How do you play it?” said the dinosaur. “We hide and you try to find us,” said Danny.

The dinosaur covered his eyes.

All the children ran to hide.

The dinosaur looked and looked but he couldn’t find the children. “I give up,” he said.

Now it was the dinosaur’s turn to hide. The children covered their eyes.

The dinosaur hid behind a house. The children found him.

He hid behind a sign. The children found him.

He hid behind a big gas tank. The children found him. They found him again and again and again.

“I guess there’s no place for me to hide,” said dinosaur. “Let’s make believe you can’t find him,” Danny said.

“Where can he be? Where, oh, where is that dinosaur? Where did he go? We give up,” said the children.

“Here I am,” said the dinosaur.

“The dinosaur wins,” said the children. “We couldn’t find him. He fooled us.” “Hurrah for the dinosaur! “The children cried. “Hurray! Hurray!”

It got late and the other children left. Danny and the dinosaur were alone. “Well, goodbye Danny,” said the dinosaur.

“Can’t you come and stay with me? “said Danny. “We could have fun.” “No,” said the dinosaur. “I’ve had a good time, the best I’ve had in a hundred million years. But now I must get back to the museum. They need me there.” “Oh,” said Danny. “Well, goodbye.”

Danny watched until the long tail was out of sight.

Then he went home alone.

“Oh, well,” thought Danny. “We don’t have room for a pet that size, anyway. But we did have a wonderful day. “

ترجمه‌ی درس

دنی و دایناسور

یک روز دنی به موزه رفت. او می خواست بداند که چه چیزی در موزه هست.

او سرخپوست ها را دید. خرس ها را دید. اسکیموها را دید.

تفنگ ها را دید. شمشیرها را دید. و ….دایناسور را دید.

دنی عاشق دایناسورها بود. او آرزو کرد که یک دایناسور داشته باشد.

دنی گفت “متاسفانه آنها واقعی نیستند” خیلی خوب بود اگر می شد با یک دایناسور بازی کرد.

یک صدا گفت “و خیلی خوب بود اگر می شد با تو بازی کرد.” دنی گفت “می توانی؟”

دایناسور گفت “بله،”. دنی گفت “اوه، چه خوب”. چکار می توانیم بکنیم؟”

دایناسور گفت. “می توانم با تو گشتی بزنم”. او سرش را پایین آورد تا دنی سوارش شود.

دنی گفت ‘ بزن برویم!”

یک پلیس به آنها خیره شد. او هرگز ندیده بود که یک دایناسور پشت چراغ قرمز بایستد.

دایناسور آنقدر بلند بود که دنی مجبور بود طناب ها را برایش بلند کند.

دنی گفت “مواظب باش!”

سگ گفت “بو وو! دنی گفت “ او فکر می کند که تو یک ماشین هستی.” “دور شو، سگ. ما ماشین نیستیم”.

دایناسور گفت “من می توانم صدای یک ماشین را در بیاورم،” “هنک! هنک! هنک!”.

دایناسور گفت “چه صخره های بزرگی”. دنی گفت” آنها صخره نیستند،”. “آنها ساختمان هستند.”

دایناسور گفت “ من عاشق بالا رفتن هستم،”. دنی گفت “بیا پایین، پسر!”

دایناسور باید خیلی مواظب می بود تا خانه ها و مغازه ها را با دم بلندش واژگون نکند.

بعضی از مردم منتظر اتوبوس بودند. به جای آن سوار دم دایناسور شدند.

دایناسور گفت “ همه کسانی که می خواهند از خیابان عبور کنند می توانند از روی من رد شوند”

یک خانم گفت “ خیلی لطف کردید که به من در حمل کردن بسته ها کمک کردید”

دنی و دایناسور به همه جای شهر رفتند و خیلی خوش گذراندند. دایناسور گفت” خیلی خوب است که بعد از صد میلیون سال یکی دو ساعت مشغول کار کردن نباشی”

آنها بازی بیسبال را هم تماشا کردند. دنی گفت “به توپ ضربه بزن”. دایناسور گفت “ به توپ یک ضربه درست بزن”.

دنی گفت “ای کاش یک قایق داشتیم”. دایناسور گفت “ چه کسی به قایق احتیاج دارد؟ من می توانم شنا کنم”

قایق ها با صدای “توت، توت!” رفتند. دنی و دایناسور با صدای “توت، توت! رفتند.

دایناسور گفت” اوه، چه علف های سبز جذابی!” “ خیلی وقت است که از آنها نخورده ام”. دنی گفت”صبر کن”. “ ببین چه می گوید.”

به جایش هر دو بستنی گرفتند

دنی گفت “ بیا به باغ وحش برویم و حیوانات را ببینیم.

همه دویدند تا دایناسور را ببینند.

هیچکس نماند تا شیرها را ببیند.

هیچکس نماند تا فیل ها را ببیند.

هیچکس نماند تا میمون ها را ببیند.

و هیچ کس نماند تا سگ های آبی، زرافه ها یا اسب های آبی را ببیند.

نگهبان باغ وحش گفت “ لطفاً بروید تا حیوانات دیده شوند”.

دنی گفت “بیا دوستانم رو پیدا کنیم “. دایناسور گفت” حتماً”

دنی گفت” آنها آنجا هستند” یکی از بچه ها گفت” وای، دنی سوار یک دایناسور است” شاید او به ما هم سواری بدهد،”

بچه ها پرسیدند “ به ما سواری می دهی ؟” دایناسورگفت “خیلی خوشحال می شوم’. دنی گفت “ محکم بگیرید”

دایناسور دور تا دور ساختمان ها دوید. سریعتر و سریعتر و سریعتر.

بچه ها گفتند “ این از چرخ و فلک بهتر است”

نفس دایناسور بند آمد. بچه ها گفتند “ به او شیرین کاری یاد بده”.

دنی به دایناسور یاد داد که چگونه دست بدهد. بچه ها پرسیدند “ می توانی روی پشتت بغلطی؟”

دایناسور گفت “این کار ساده ای است”. دنی دایناسور را نوازش کرد و گفت “ او باهوش است”

بچه ها گفتند “ بیایید قایم موشک بازی کنیم.” دایناسور گفت “ چطور بازی می کنید؟” دنی گفت ما قایم می شویم و تو سعی کن که ما را پیدا کنی”

دایناسور جلوی چشمهایش را گرفت.

همه بچه ها دویدند تاجایی قایم شوند.

دایناسور همه جا را دید و دید ولی نتوانست بچه ها را پیدا کند. او گفت “ من تسلیم شدم،”

حالا نوبت دایناسور بود که قایم شود. بچه ها جلوی چشمهایشان را گرفتند.

دایناسور پشت یک خانه قایم شد. بچه ها پیدایش کردند.

او پشت یک تابلو پنهان شد. بچه ها پیدایش کردند.

او پشت یک مخزن گاز بزرگ پنهان شد. بچه ها پیدایش کردند. آنها دوباره و دوباره و دوباره او را پیدا کردند.

دایناسور گفت “فکر می کنم جایی برای پنهان شدن من وجود ندارد”. دنی گفت “ بیایید کاری کنیم که فکر کند نمی توانید پیدایش کنید”

بچه ها گفتند” کجا می تواند باشد؟ کجا، اوه، آن دایناسور کجاست؟ او کجا رفت؟ ما تسلیم می شویم”

دایناسور گفت “ من اینجا هستم”

بچه ها گفتند “ دایناسور برنده شد”. “ ما نتوانستیم پیدایش کنیم. او ما را گول زد” “هورا دایناسور!”

دیر شد و بچه ها رفتند. دنی و دایناسور تنها ماندند. دایناسور گفت” خب، خداحافظ دنی”

دنی گفت” نمی توانی بیایی و با من بمانی؟” “می توانیم خوش بگذرانیم”. دایناسور گفت “نه”. “ به من خوش گذشت، این بهترین خوشگدرانی من در این صد میلیون سال بود. ولی حالا باید به موزه برگردم. آنها در آنجا به من نیاز دارند.” دنی گفت “اوه”. “خب، خداحافظ”.

دنی رفتن دایناسور را تماشا کرد تا دم او هم محو شد.

و بعد تنها به خانه رفت.

دنی با خودش فکر کرد “اوه، خوب”. “ در هر صورت ما جای کافی برای یک حیوان خانگی به آن بزرگی نداریم. ولی یکم روز عالی داشتیم”