داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

حیوون خونگیم یه حیوون خونگی میخواد

توضیح مختصر

وقتی مادر یه پسر کوچولو حاضر میشه براش یه سگ بخره، سگ هم خودش یه حیوون خونگی میخواد که مال خود خودش باشه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

My Pet Wants a Pet

Once there was a boy who wanted something to take care of. Something of his very own. He begged, and he begged, and he begged his mother— until- what do you know! She said yes!

The boy loved his puppy. He fed him, and played with him, and cuddled him in his arms.

The puppy loved his boy. He licked him, and jumped on him, and fell asleep in his lap.

They had the best time together, the boy and his pet. Such a good time, in fact, that the puppy decided he, too, wanted a pet. The boy’s mother thought this was a terrible idea. “The puppy is your pet!” she said. “He does not need a pet.” But the boy understood that the puppy wanted something to take care of. Something of this very own. And so the puppy got a kitten, a furry orange kitten. Truth to be told, the boy was surprised at this choice. “Dogs chase cats,” he told the puppy.

And the puppy did chase the kitten- but only as a game. And afterward, he let her eat from his bowl and play with his ball, and they dozed in the Sun, side by side. In fact, they got along so well and had so much fun together that it wasn’t long before the kitten herself wanted a pet.

When the boy told his mother, she looked at him like he was crazy. “That kitten is the pet of your pet! She certainly does not need a pet.” But the boy in the puppy understood that the kitten wanted something to take care of. Something of her very own. And so the kitten came home one day with a bird. A pretty red bird.

Now, once again, this seemed like an odd choice. “Cats catch birds,” the boy told the kitten. And the kitten did sometimes pounce on the bird- but really it was all in good fun. The kitten made sure the bird had water and places to fly and perch, and they got along so well and did just so many marvelous things together that soon enough, what do you think! The bird wanted a pet.

“Now, this is getting ridiculous,” said the boy’s mother. “That bird is the pet of the pet of your pet! she does not need a pet.” But the boy knew that she did. She really did. So the bird brought home a worm, a little green worm. The boy started to explain that birds eat worms, but then he decided to leave well enough alone. And the bird took such good care of that worm and was so gentle when she carried him and so quick to protect him the before long, guess what! The worm wanted a pet.

“What!” cried the boy’s mother. “That worm is the pet of the pet of the pet of your pet! He does not need a pet.” But the boy knew that even a worm might need something to take care of. Something of his very own. And so the worm found a flea. It was a tiny brown flea, and it hopped all over the house. Why, the worm had trouble keeping up with it! But he followed the flea and looked after it, and soon they were the best of friends— such good friends, in fact, that in no time at all, can you imagine what happened next! That’s right, the flea wanted a pet.

“Absolutely not,” said the boy smother. “That flea is the pet of the pet of the pet of the pet of your pet. No more pets!” But that didn’t stop the flea. Because of course he wanted something to take care of. Something of his very own. So the flea decided the puppy would be his pet.

Oh, life was wonderful! The boy and the puppy and the kitten and the bird and the worm and the flea were as happy as could be, because they all had pets. But there was someone, a special important someone, who wasn’t happy. She wasn’t happy at all.

Now, the boy and the puppy and the kitten and the bird and the worm and the flea were a little bit worried. None of them wanted to give up their pets. What were they going to do! The boy thought about this for a long time. And then he had an idea.

His mother needed something to take care of! Something of her very own. Because whenever you take care of something, that something takes care of you.

ترجمه‌ی درس

حیوون خونگیم یه حیوون خونگی میخواد

روزی روزگاری یه پسر بچه ای بود که یه چیزی میخواست که ازش مراقبت کنه. یه چیزی که مال خود خودش باشه. اون بارها و بارها از مادرش خواهش کرد، تا اینکه، حدس بزنین چی، مادرش راضی شد!

پسر بچه عاشق سگش بود. بهش غذا میداد و باهاش بازی می کرد، و اون رو توی بغلش می گرفت. سگ کوچولو عاشق پسربچه بود. لیسش میزد، می پرید روش، و روی پاهاش به خواب می رفت. پسر بچه و سگش خیلی با هم خوش بودن. راستش اونقدر با هم خوش بودن که سگ کوچولو به این نتیجه رسید که اونهم دلش یه حیوون خونگی میخواد.

به نظر مادر پسربچه این فکر خیلی ناجوری بود. اون گفت: این سگ کوچولو حیوون خونگی توئه. اون به حیوون خونگی نیازی نداره. اما پسر بچه درک می کرد که سگش یه چیزی میخواست که ازش مراقبت کنه. یه چیزی که مال خود خودش باشه. به این ترتیب سگ کوچولو یه بچه گربه برای خودش آورد، یه بچه گربه ی نارنجی پشمالو. راستش رو بخواین، پسربچه از این انتخاب متعجب شده بود و به سگش گفت: سگ ها گربه ها رو دنبال می کنن.

البته سگ کوچولو هم بچه گربه رو دنبال می کرد، اما فقط به عنوان بازی. و بعدش، به بچه گربه اجازه میداد که از ظرفش غذا بخوره و با توپش بازی کنه و زیر آفتاب کنار هم چرت میزدن. راستش، اونها اونقدر رابطه شون با هم خوب بود و اونقدر با هم خوش میگذروندن که طولی نکشید که بچه گربه هم خودش یه حیوون خونگی خواست.

وقتی پسربچه این رو به مادرش گفت، مادرش طوری نگاهش کرد که انگار دیوونه است. مادر گفت: اون بچه گربه حیوون خونگی حیوون خونگی توئه! اون قطعاً به حیوون خونگی نیازی نداره. اما پسربچه و سگ کوچولو درک میکردن که بچه گربه یه چیزی میخواست که ازش مراقبت کنه. یه چیزی که مال خود خودش باشه. به این ترتیب بچه گربه یه روز با یه پرنده اومد خونه. یه پرنده ی قرمز قشنگ.

حالا، بازم، به نظر انتخاب عجیبی میومد. پسربچه به بچه گربه گفت: گربه ها پرنده ها رو میگیرن. البته بچه گربه هم گاهی به سمت پرنده حمله ور میشد، اما همه اش از روی شوخی بود. بچه گربه حواسش بود که پرنده آب و جایی برای پرواز کردن و لونه درست کردن داشته باشه، و اونقدر رابطه شون با هم خوب بود و کارهای فوق العاده ای کنار هم انجام میدادن که طولی نکشید که، حدس بزنین چی! پرنده هم یه حیوون خونگی خواست.

مادر پسربچه گفت: دیگه داره مسخره میشه. اون پرنده حیوون خونگی حیوون خونگی حیوون خونگی توئه! اون به حیوون خونگی نیازی نداره. اما پسر بچه میدونست که نیاز داره. واقعاً نیاز داشت. پس پرنده یه کرم آورد خونه، یه کرم سبز کوچولو. پسربچه خواست توضیح بده که پرنده ها کرم ها رو میخورن، اما به این نتیجه رسید که سری رو که درد نمیکنه دستمال نمیبندن. پرنده هم اونقدر خوب از کرم مراقبت می کرد و وقتی اون رو حمل می کرد اونقدر ملایمت به خرج می داد و اونقدر برای محافظت از اون سرعت عمل به خرج می داد که، طولی نکشید، که حدس بزنین چی! کرم هم یه حیوون خونگی خواست.

مادر پسربچه فریاد زد: چی؟ اون کرم حیوون خونگی حیوون خونگی حیوون خونگی حیوون خونگی توئه! اون به حیوون خونگی نیازی نداره. اما پسربچه میدونست که حتی یه کرم هم ممکنه یه چیزی بخواد که ازش مراقبت کنه. یه چیزی که مال خود خودش باشه. به این ترتیب کرم یه کک پیدا کرد. یه کک قهوه ای فسقلی که توی کل خونه بالا و پایین می پرید. وای، اونقدر فرز بود که کرم نمیتونست به راحتی خودش رو بهش برسونه! اما دنبالش می رفت و ازش مراقبت می کرد و خیلی زود به بهترین دوست های هم تبدیل شدن— راستش اونقدر دوستای خوبی شدن که چیزی نگذشت که خودتون میتونین تصور کنین چی شد! درسته، کک هم یه حیوون خونگی خواست.

مادر پسربچه گفت: به هیچ وجه. اون کک حیوون خونگی حیوون خونگی حیوون خونگی حیوون خونگی حیوون خونگی توئه! دیگه حیوون خونگی کافیه. اما این مانع کک نشد. چون معلومه که اون هم یه چیزی میخواست که ازش مراقبت کنه. یه چیزی که مال خود خودش باشه. پس کک تصمیم گرفت که سگ کوچولو بشه حیوون خونگیش!

وای، چه زندگی فوق العاده ای بود! پسربچه و سگ کوچولو و بچه گربه و پرنده و کرم و کک بی نهایت خوشحال بودن، چون همه شون حیوون خونگی داشتن. اما یه نفر بود، یه نفر خیلی مهم، که خوشحال نبود. اصلاً خوشحال نبود.

حالا پسربچه و سگ کوچولو و بچه گربه و پرنده و کرم و کک یه خرده نگران بودن. هیچکدومشون دلشون نمیخواست از حیوون خونگیشون دست بکشن. یعنی باید چیکار میکردن! پسربچه مدت زیادی به این موضوع فکر کرد. بعد یه فکری به ذهنش رسید.

مادرش هم یه چیزی لازم داشت که ازش مراقبت کنه. یه چیزی که مال خود خودش باشه. چون هر وقت از چیزی مراقبت کنین، اون هم از شما مراقبت می کنه.