داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

خرس های برن استاین و اتاق نامرتب

توضیح مختصر

خونه ی خرس های برن استاین از بیرون و داخل خیلی مرتب و تمیزه. تنها جای نامرتب خونه، اتاق بچه هاست.

  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

The Berenstain bears and the messy room

From the outside, the bears’ tree house, which stood beside a sunny dirt road deep in bear country, looked very neat and well-kept, the flower beds sparkled with red, yellow, and blue tulips. The woodwork was freshly painted and in good repair. The grass was cut and the vegetable patch was properly weeded. Even the bird’s nest that perched on one of the tree house branches was well-trimmed.

The inside of the bears’ tree house was neat and clean too. The pictures were straight. The piano was dusted. The kitchen was spick-and- span.

Even the basement was neat and clean. (and if you think it’s easy to keep a tree house basement neat and clean- well, you’ve never tried to do it!)

Yes, the bears’ tree house was a lesson in neatness and cleanliness. Except for one place… brother bear and sister bear’s room. It was a mess!!!

A dust-catching, wall-to-wall, helter-skelter mess!

A half-done jigsaw puzzle gathered dust in one corner of the room. A group of brother’s dinosaur models collected cobwebs in another. Sister’s stuffed animals were everywhere.

As for the cubs’ big storage closet well, just be careful how you open it!

It wasn’t that brother and sister were naturally messy. They tried to keep their room straight. They made their beds … most of the time, and they swept and picked up… once in a while.

The trouble was that when clean-up time came, they spent more time arguing than cleaning. “how am I supposed to sweep with your dumb dinosaur toys all over the floor?” argued sister. “they’re no toys- they’re models! And don’t move them! I’m working on a set-up of the Pleistocene age!” brother protested. “ Pleistocene Schmeistocene!” shouted sister. Not only was brother and sister’s room a mess, but brother and sister were getting to be a mess too- always arguing about clean-up chores instead of sharing the job and working as a team.

What usually happened was that while the cubs argued about whose turn it was to do what, mama took the broom and did the sweeping herself…

And she often did the picking up too. That was the worst part-the picking up. And the putting away.

Well, the mess just seemed to build up and build up, until one day … maybe it was because mama’s back was a little stiff, or maybe it was stepping on brother’s airplane cement, or maybe she was just fed up with that messy room, but whatever it was… mama bear lost her temper!

She stormed into the cubs’ room with a big box.

“the first thing we have to do is get rid of all this junk!” she said. “junk!?” said brother and sister, watching in horror as mama began to throw things into the box. “my teddy isn’t junk!” screamed sister. “my bird’s nest collection isn’t junk!” yelled brother at the top of his lungs.

The screaming and yelling got so loud that it reached papa, who was in his workshop putting the finishing touches on a batch of chairs that had been ordered by one of his customers. He couldn’t imagine what was wrong.

He hurried up the stairs and looked into the messy, noisy room. It didn’t take a deep thinker to figure out what was going on.

Papa got mama’s and the cubs’ attention and called a family meeting right then and there. “now, the mess has really built up in this room,” he said. “in fact, it’s the worst case of messy build-up I’ve ever seen! “and it isn’t fair,” he continued. “it isn’t fair to your mama and me, because we have a lot of other things to take care of. And it isn’t fair to you, because you really can’t have fun or relax in a room that’s such a terrible mess.”

“but mama is putting all my things into that box- even my teddy!” said sister. “and my things too!” cried brother. Then papa got an idea. “a box, yes,” he said. “better yet, a lot of different kinds of boxes- a big toy box for your large toys … I can make one for you in my shop… and some smaller boxes for your collections and models.” “and how about one of those boards with holes and pegs to hang things on?” asked sister. “a pegboard!” said papa. “great idea! All this room needs is a little organization.”

“a little organization- and a few rules!” added mama. “rules about more sweeping and less arguing and not leaving things to gather dust and cobwebs.”

Papa set to work making a fine big toy box and a large pegboard…

While the cubs and mama sorted out toys, books, games, and puzzles and put them into boxes that fit neatly into the closet. Every box was clearly labeled.

Some of the cubs’ things did end up in Mania’s big through away box- not sister’s teddy- of course, but some of brother’s bird’s nests (the crumbling, falling-apart ones). It was a very big job cleaning up all that messy build-up. But after a lot of straightening up and putting away, the job was finally finished. “wow!” said brother. “that was quite a job, but it was worth it!” “it looks like a whole new room!” said sister. The cubs were right.

And papa had been right too. It was so much more enjoyable to live in a neat, clean, well-organized room- and so much more relaxing! It wasn’t as exciting to open the big storage closet now, but it was much more practical- and a lot more fun!

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

خرس های برن استاین و اتاق نامرتب

از بیرون، خونه ی برن استاین ها، که کنار جاده ی خاکی و آفتابی در اعماق سرزمین خرسه ا قرار داشت، مرتب و شسته و رفته دیده میشد. باغچه ی گلها، با لاله های قرمز، زرد، و آبی می درخشید. قسمتهای چوبیِ خونه، تازه رنگ کاری شده و تعمیر شده بود. چمنها، زده شده بودن و باغچهی سبزیجات از علف هرز پاک بود. حتی لونه ی پرندهای که روی یکی از شاخه های خونهی چوبی بود، مرتب بود.

داخل خونهی خرسها هم مرتب و تمیز بود. قاب عکسها صاف بود. پیانو گردگیری شده بود. آشپزخونه مثل اینکه تازه درست شده باشه، شسته و رفته بود.

حتی، زیرزمین هم تمیز و مرتب بود. (و اگه فکر میکنی تمیز نگه داشتنِ زیرزمینِ یه خونه چوبی آسونه، خوب، هرگز همچین کاری نکردی تا بدونی!)

بله، خونهی چوبی خرسها درسی برای تمیزی و پاکیزگی بود. به جز یه جا … اتاق برادر خرس و خواهر خرس. درب و داغون بود!!!

پر از گرد و غبار، هرج و مرج و نامرتبی!

جورچینِ نیمه کاره، تو یه گوشه از اتاق، تو گرد و خاک افتاده بود. مدلهای دایناسورِ برادر، تو یه گوشهی دیگه تارِ عنکبوت بسته بودن. عروسکهای خواهر همه جا پخش و پلا بود.

دقیقاً مثل کمد دیواری بزرگ، فقط مواظب باش چطور بازش میکنی!

به این خاطر نبود که برادر و خواهر ذاتاً نامرتب بودن. اونها سعی میکردن اتاقشون رو مرتب نگه دارن. تخت خوابشون رو جمع میکردن … اکثر اوقات، جارو میکشیدن، و وسایلها رو برمیداشتن… هر از گاهی.

مشکل اینجا بود که وقتی، زمانِ تمیزکاری میرسید بیشتر زمانشون با جر و بحث میگذشت تا تمیز و مرتب کردن. خواهر دعوا میکرد که: “چطور میتونم جارو بکشم وقتی عروسکهای لالِ دایناسورت ریختن کفِ زمین؟” برادر اعتراض میکرد که: “اونها عروسک نیستن، مدلن! و بهشون دست نزن! من دارم رو نحوهی شکلگیری عصر چهارم زمینشناسی مطالعه میکنم!” خواهر داد زد: “عصر چهارم زمین شناسی!” نه تنها اتاق برادر و خواهر نامرتب بود، بلکه خود برادر و خواهر هم داشتن نامرتب میشدن- همیشه دربارهی جمع و جور و مرتب کردنِ اتاق بحث میکردن، به جای اینکه تقسیم وظایف کنن و مثل یه تیم با هم همکاری کنن.

چیزی که معمولاً اتفاق میافتاد این بود که، وقتی برادر و خواهر با هم سر اینکه نوبتِ کیه که چه کاری رو انجام بده دعوا میکردن، مامان جارو رو بر میداشت و خودش جارو میکشید…

و بعضی وقتها، وسایل رو هم جمع میکرد. که بدترین قسمتِ مرتب کردن بود. و میذاشتشون سر جاشون.

خوب، نا مرتبی ادامه پیدا کرد و ادامه پیدا کرد، تا اینکه روزی … شاید به خاطر این بود که کمر مامان یه کم درد گرفت، یا شاید به خاطر این بود که رو چسبِ هواپیمای برادر پا گذاشت، یا شاید فقط از اتاق نامرتب خسته شده بود، ولی هر چی که بود … مامان خرس، طاقتش رو از دست داد!

اون با یه جعبهی بزرگ اومد تو اتاق بچهها.

اون گفت: “اولین کاری که باید بکنیم، اینه که از دست این آت آشغالها راحت شیم!” برادر و خواهر که داشتن مامان رو که وسیلهها رو تو جعبه مینداخت تماشا میکردن، گفتن: “آشغالها؟” خواهر داد کشید: “عروسک خرسی، آشغال نیست!” برادر از ته سینهاش داد زد: “کلکسیونِ لونهی پرندهی من آشغال نیست!”

داد و هوار انقدر بلند بود که رسید به بابا، که تو کارگاهش داشت آخرین کارهای نیمکتی که یکی از مشتریاش سفارش داده بود رو میکرد. نمیتونست تصور کنه که چه اتفاقی افتاده.

اون با عجله از پلهها بالا رفت و تو اتاقِ شلوغ و پر سر و صدا رو نگاه کرد. حدس زدن اینکه چه اتفاقی افتاده، خیلی سخت نبود.

بابا، توجه مامان و بچهها رو جلب کرد و یه جلسهی خانوادگی همون موقع، همون جا برگزار کرد. گفت: “حالا، نامرتبی واقعاً تو این اتاق بیداد میکنه. در حقیقت این بیشترین نامرتبیایه که تو عمرم دیدم!” و ادامه داد: “و منصفانه نیست. برای مامانتون و من منصفانه نیست، برای اینکه ما کلی مسأله ی دیگه داریم که نگرانش باشیم. و برای شما هم منصفانه نیست، برای اینکه شما هم نمیتونید تو این اتاق بازی و استراحت کنید، خیلی نامرتبه.”

خواهر گفت: “ولی مامان همهی وسایلِ منو گذاشت تو جعبه، حتی عروسک خرسیم رو!” برادر داد زد: “وسایل من رو هم!” بعد بابا، یه فکری به ذهنش رسید. اون گفت: “جعبه، بله، بهتره، جعبههای متفاوت- یه جعبهی بزرگ برای اسباببازیهای بزرگتون… میتونم براتون تو کارگاهم بسازم… و یه جعبهی کوچیک برای کلکسیون و مدلهاتون.” خواهر سوال کرد: “و یکی از اون تختهها با سوراخ و گیره برای آویزون کردن وسایل؟” بابا گفت: “تختهی آویز! فکر خوبیه! تنها چیزی که این اتاق نیاز داره، سازماندهیه.”

مامان اضافه کرد: “یه سازماندهیِ کوچیک- و چند تا قانون! قانونی دربارهی جاروی بیشتر و جر و بحث کمتر، و اینکه وسایل رو نذاریم بمونه تا گرد و خاک و تار عنکبوت جمع کنه.”

بابا رفت سر کار درست کردنِ یه جعبهی بزرگ اسباببازی و تختهی آویز …

مامان و بچهها اسباببازیها، کتابها، بازیها و پازلها رو مرتب کردن و گذاشتنشون تو جعبهها که مرتب کنار کمد گذاشته شده بود. هر جعبه یه برچسب و اسم مشخص داشت.

بعضی از وسایل بچهها سر از جعبهی بزرگِ آشغال سر در آورد- البته نه عروسک خرسی خواهر، ولی چند تا از لونههای پرندهی برادر (اونهایی که خرابشده و از هم جدا شده، بودن). اون همه شلوغی و نامرتبی رو جمع کردن کار سختی بود. ولی بعد از کلی منظم کردن و سر جا گذاشتن، بالاخره کار تموم شد. برادر گفت: “وای! خیلی کار سختی بود، ولی ارزشش رو داشت!” خواهر گفت: “شبیه یه اتاق تازه شده!” بچهها حق داشتن.

و بابا هم حق داشت. زندگی و استراحت کردن تو یه اتاق مرتب، تمیز و خوب سازماندهی شده، لذت بیشتری داشت! البته باز کردنِ کمد دیواری بزرگ مثل قبل هیجان نداشت، ولی راحتتر بود و بیشتر خوش میگذشت!