خرس های برن استاین ادب شون رو فراموش می کنن

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: خرس های برنستین / داستان انگلیسی: خرس های برن استاین ادب شون رو فراموش می کنن

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

خرس های برن استاین ادب شون رو فراموش می کنن

توضیح مختصر

برادر و خواهر خرس ادب شون رو فراموش کردن. اونها در هر زمان و مکانی بی ادبی می کنن.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

The Berenstain bears forget their manners

There was trouble in the big tree house down a sunny dirt road deep in bear country- trouble with manners. The bear family’s trouble with manners was that they forget them!

At first it was just an occasional “please” or “thank you” that was forgotten. Then there was a rude push without an “excuse me.”

Then a reach across the table instead of a “please pass the broccoli.”

Mama bear wasn’t quite sure how or why it happened. But she was sure of one thing- whatever the reason, the bear family had become a pushing, shoving, name-calling, ill-mannered mess!

At the table it was even worse. They were a grabbing, mouth-stuffing, food-fighting, kicking under the table super mess!

Of course, mama bear tried to correct brother and sister bear’s behavior. She tried coaxing. She tried complaining. She tried shouting! She tried going to papa for help (though it sometimes seemed to mama that he was part of the problem).

Papa banged on the table and shouted as only he could shout. But nothing really seems to do any good.

Mama didn’t like what was happening to her family. Not one bit. Something had to be done. But what? The best way to fight bad habits, she thought, was with good habits. Then she thought of a plan. She got a big piece of cardboard and a marker. At the top she wrote: THE BEAR FAMILY POLITENESS PLAN When the plan was finished, she called a family meeting and showed it to papa and the cubs.

It certainly got the bear family’s attention!

Mama’s plan had a list of all the rude things she wanted to stop. Beside each one was a plenty a job or chore that went with it. If you forgot a “please” or a “thank you” you had to sweep the front steps. If you pushed or shoved, you had to beat two rugs. If you got caught name calling, you had to clean the whole cellar!

“but, mama!” sputtered the cubs. “you’re not being fair!” “it seems to me,” she said, “that you’re the ones who aren’t being fair to yourselves or anyone else. That’s what manners are all about- being fair and considerate. Manners are very important. They help us get along with each other. Why, without manners …” “your mama’s absolutely right!” interrupted papa.

“thank you papa, for your comment. But interrupting is number three on the rude list, and the penalty is dusting downstairs,” mama said, and handed him the feather duster.

“hmm,” said brother. “this looks serious. I think we’d better come up with a plan of our own or were going to be doing a lot of extra chores.” “what sort of plan?” asked sister. “well,” he said, “instead of being polite, we’ll be super polite. We’ll “please” and “thank you” so much that mama will get fed up and call the whole thing off!” “yes,” said sister. “we’ll be so polite, she won’t be able to stand it!”

They put their plan into action. They were super polite … on the stairs; “after you, sister dear!” “thank you, dear brother!” in the hall: “excuse me, brother dear!” “why, certainly, my dear sister!”

Waiting for the bathroom: “terribly sorry to have kept you waiting!” thinking nothing of it, my dear!”

But it didn’t work the way they expected. Mama didn’t get fed up at all. And after a while brother and sister forget about being super polite and were just polite…. At the table: “pass the honey please.” “certainly.” In their room: “would you like me to help you pick up your toys?” “thank you very much.”

In the yard: “oops! Sorry- I didn’t mean to bump you.” “that’s all right. No harm done.” And it turned out that mama had been right: things did go more smoothly. Once they got into the good manners habit, they didn’t even have to think about it.

But it wasn’t so easy for papa. He was the one who get fed up. It’s a little harder to change habits when you’re older, and he had to do quite a few extra chores for forgetting his manners. “I’m glad to get out of the house away from that politeness plan!” he said as he drove the family along the highway on a trip to the supermarket.

“manners and courtesy are just as important away from home- especially on the road,” said mama as they stopped at the stop sign to let pedestrians and other cars pass. “they help us drive safely.”

“well,” grumbled papa as they all went into the busy supermarket, “I think you can have too much of good thing- you’ve got to have common sense along with manners! Why, if you let everyone go ahead of you at the checkout, you’d be there forever!

“and sometimes you have to interrupt- excuse me, madam,” he interrupted a shopper, “but I believe you have a leaking bottle in your cart!” the shopper thanked him for his help.

“you see?” he said, driving home. “there’s more to life than remembering your manners. Beside, manners are all right for cubs and mama bears….

“but we papa bears have other things to think about.” At that moment the car in front stopped suddenly and papa bumped into it. He was furious. “why, that pinheaded fiddle brain!” he snarled. “name calling!” reminded sister.

The penalty for name calling was cleaning whole the cellar, so papa gritted his teeth and remembered his manners. And a good thing, too. Because climbing out of the other car was the biggest, angriest bear he had ever seen!

But when the angry bear saw how polite pap was, he remembered his manners, too. He explained that he had stopped short because a mama duck and her ducklings had crossed in front of him. Then he and papa bear looked at their bumpers and saw that no harm had been done.

“as I was saying,” said papa as they continued on their way, “it’s very important for us to remember our manners at all times- and I want to thank you, sister, for reminding me to remember mine.” “you’re very welcome, I’m sure,” said sister bear politely.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

خرس های برن استاین ادب شون رو فراموش می کنن

تو خونه ی چوبیِ واقع در جاده ی خاکی و آفتابی در سرزمین خرس ها مشکلی به وجود اومده بود- مشکل ادب و رفتار. مشکل خانواده ی خرس با ادب این بود که فراموشش کرده بودن!

اول از همه، فراموشیِ گاه به گاهِ “لطفاً” و “متشکرم” بود. بعد، نوبت به هُل دادن های بی ادبانه بدون “معذرت خواهی” رسید.

بعد تلاش برای رسیدن به اون طرف میز بود، به جای اینکه بگن “لطفاً بروکلی رو بدید.”

مامان خرس زیاد مطمئن نبود که چرا و چطور این اتفاق افتاد. ولی از یه چیز مطمئن بود- اینکه علت هر چی می خواد باشه، خانواده ی خرس تبدیل به بی ادب هایی شده بودن که هُل می دادن، تنه می زدن، و رو هم اسم می ذاشتن!

سر میز غذا بدتر هم بود. غذا رو از دست هم می کشیدن، با دهن پر حرف می زدن، سر غذا دعوا می کردن، از زیر میز به هم لگد می زدن، اوضاع خیلی بدی بود!

البته مامان خرس، تلاش می کرد رفتار برادر و خواهر خرس رو اصلاح کنه. اون با زبان خوش ازشون خواست. اون با شکایت کردن و غُر زدن، سعی کرد. اون با داد کشیدن، سعی کرد! اون سعی کرد بره پیش بابا و ازش کمک بخواد (هرچند که گاهی مامان فکر می کرد، بابا هم جزئی از مشکله.) بابا با مشت کوبید رو میز و طوری داد کشید که فقط خودش می تونست. ولی در واقع، هیچ فایده ای نداشت.

مامان از اتفاقی که داشت برای خانواده اش می افتاد، خوشش نمیومد. حتی یه ذره هم. باید یه کاری انجام میشد. ولی چی؟ مامان فکر کرد، بهترین راه برای مبارزه با رفتار و عادات بد، جایگزینی شون با رفتار و عادات خوب بود. بعد یه نقشه ای به ذهنش رسید. یه تیکه مقوای بزرگ و یه ماژیک آورد. بالای مقوا نوشت: برنامه ی ادبی خانواده ی خرس.

وقتی برنامه تموم شد، یه جلسه ی خانوادگی برگزار کرد و برنامه رو به بابا و بچه ها نشون داد.

این برنامه توجه خانواده رو کاملاً به خوش جلب کرد!

برنامه ی مامان، یه لیست از رفتارهای بی ادبانه داشت که می خواست دیگه انجام نشن. کنار هر کدوم از اونها، یه جریمه از کارهای خونه بود که در صورت انجام دادن شون باید می کردن. اگه “لطفاً” یا “متشکرم” رو یادتون می رفت، باید پله های جلوی خونه رو جارو می کردید. اگه هل می دادید یا تنه می زدید، باید دو تا قالی می تکوندید. اگه رو کسی اسم می ذاشتید، باید کل انباری رو تمیز می کردید!

بچه ها با عصبانیت گفتن: “ولی مامان! این اصلاً عادلانه نیست!” مامان گفت: “ولی به نظر من، این شمایید که درباره ی خودتون یا هرکس دیگه ای منصف نیستید. رفتار خوب و ادب درباره ی منصف و با ملاحظه بودنه. ادب خیلی مهمه. بهمون کمک می کنه کنار هم زندگی کنیم. چرا که بدون ادب ….” بابا پرید وسط حرف مامان: “ کاملاً حق با مامان تونه!”

مامان گفت: “ بابت نظرت ممنونم بابا، ولی وسط حرف پریدن، تو لیست ادب، شماره سه است، و جریمه-اش هم گردگیری طبقه ی پایینه.” و گردگیر رو داد دست بابا.

برادر گفت: “هممم، مثل اینکه قضیه جدیه. فکر کنم بهتره ما هم برای خودمون نقشه بکشیم و گرنه مجبور میشیم کلی کار خونه انجام بدیم.” خواهر پرسید: “چه نقشه ای؟” برادر گفت: “خوب، به جای اینکه فقط مؤدب باشیم، خیلی خیلی مؤدب باشیم. انقدر “لطفاً” و “ممنونم” می گیم که مامان بیزار بشه و همه ی این ماجرا رو تموم کنه!” خواهر گفت: “آره. ما انقدر مؤدب می شیم که نتونه تحمل کنه!”

اونها نقشه شون رو اجرا کردن. اونها خیلی خیلی مؤدب بودن… رو راه پله ها؛ “خواهر عزیزم، بعد از شما!” “برادر عزیز، متشکرم!” تو سالن پذیرایی؛ “برادر عزیز، معذرت می خوام!” “این چه حرفیه، البته، خواهر عزیز!”

موقع انتظار برای حموم؛ “برای منتظر گذاشتنت، خیلی متأسفم!” “اصلاً فکرش رو هم نکن، عزیزم!”

ولی اوضاع طوری که انتظارش رو داشتن، پیش نرفت. مامان به هیچ وجه، خسته و بیزار نشد. و بعد از مدتی خواهر و برادر خیلی خیلی مؤدب بودن از یادشون رفت و فقط مؤدب بودن… سر میز غذا؛ “لطفاً عسل رو بده.” “البته، بفرما.” تو اتاقشون؛ “می خوای کمکت کنم اسباب بازی هات رو جمع کنی؟” “خیلی ممنونم.”

تو حیاط؛ “وای! متاسفم- نمی خواستم بخورم بهت.” “اشکال نداره. چیزی نشد.” و مشخص شد که مامان حق داشت: اوضاع به آرومی پیش می رفت. همین که به رفتارهای خوب عادت کردن، دیگه حتی بهش فکر هم نمی کردن.

ولی برای بابا خیلی آسون نبود. اون کسی بود که خسته شد. وقتی بزرگ تر می شی، تغییر عادات و رفتار سخت تر می شه. و مجبور بود کلی کار خونه برای فراموش کردن ادبش انجام بده. وقتی داشتن تو جاده با خانواده می رفتن سمت سوپرمارکت، گفت: “خوشحالم که از این خونه اومدم بیرون، به دور از برنامه ی ادب!”

وقتی جلوی تابلوی ایست، ایستادن تا پیاده ها و ماشین های دیگه رد بشن، مامان گفت: “ادب و تواضع بیرون از خونه هم مهمه- مخصوصاً تو جاده. بهمون کمک می کنن با احتیاط رانندگی کنیم.”

وقتی همگی داشتن میرفتن تو سوپرمارکت بزرگ، باب غر زد که: “فکر کنم می تونی کلی چیز خوب داشته باشی- باید در کنار ادب، عقل سلیم هم داشته باشی! اگه اجازه بدی سر میز خروج، همه قبل تو برن، باید برای همیشه اونجا بایستی!”

“و گاهی اوقات باید بپری وسط حرف دیگران” اون پرید وسط حرف یه خریدار: “معذرت می خوام، خانوم، ولی فکر کنم یکی از بطری ها تون تو سبد می چکه!” خریدار ازش بابت کمکش تشکر کرد.

وقتی برمی گشتن خونه، گفت: “می بینی؟ تو زندگی چیزهایی بیشتر از یادآوری ادب هم وجود داره. علاوه بر این، ادب برای مامان و بچه خرس هاست…..”

“ولی ما بابا خرس ها چیزهای دیگه ای داریم که بهش فکر کنیم-“ در همون لحظه ماشین جلویی ناگهانی ایستاد و بابا زد بهش. اون عصبانی بود. اون غرید که: “آخه چرا، مردِ کله پوکِ بی عقل!” خواهر یادآوری کرد که: “اسم گذاشتن!”

جریمه ی اسم گذاشتن، تمیز کردن کل انباری بود. بنابراین بابا دندون هاش رو به هم فشار داد و ادبش رو به یاد آورد. و یه چیز خوب هم بود. برای اینکه خرسی که از اون یکی ماشین پیاده شد، بزرگ ترین و عصبانی ترین خرسی بود که تا به حال دیده بودن!

و وقتی خرس عصبانی دید که بابا چقدر مؤدبه، اون هم مؤدب شد. اون توضیح داد که به خاطر اینکه یه مامان اردک و بچه هاش از جلوی ماشین رد شدن مجبور شده یهویی بایسته. بعد اون و بابا خرس به سپرهاشون نگاه کردن و دیدن که چیزی نشده.

وقتی داشتن راهشون رو ادامه می دادن، بابا گفت: “همونطور که گفتم، خیلی مهمه که ادبمون رو فراموش نکنیم، هر زمانی- و از تو هم تشکر می کنم خواهر که بهم یادآوری کردی ادبم رو فراموش نکنم.” خواهر خرس مؤدبانه گفت: “اصلاً قابلی نداشت.”