داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

خرس های برنستین به دکتر می روند

توضیح مختصر

این داستان، راهی عالی برای آشنا کردن بچه ها با اتفاقاتی است که موقع مراجعه به دکتر برایشان پیش می آید. با مامان، بابا، برادر، و خواهر که قصد دارند برای انجام معاینه های عمومی مهمشان به مطب دکتر گریزلی بروند، همراه شوید.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

The Berenstain Bears GO TO THE DOCTOR

“Tomorrow,” said Mama Bear as she helped the cubs get ready for bed, “you’ll be going to the doctor for a checkup.” “Doctor?” said Brother Bear. “We’re not sick!” “And what’s a checkup?” asked Sister Bear, a little worried.

“It’s just what it sounds like,” said Mama. “Dr. Grizzly will check to see if you are growing the way healthy cubs should.” “Will it hurt?” asked Sister, pulling the covers up close.

“Now, now” said Papa Bear as he kissed her good night. “You just settle down. There’s absolutely nothing to worry about.” But sister wasn’t so sure.

The next morning, after a good breakfast, the family got into their red roadster and were on their way.

“Do you ever get checkups, Mama?” Sister asked as they drove along the dusty dirt road.

“Yes, I do,” answered Mama. “I don’t need checkups anymore,” bragged Papa. “Because I . . . I . . . AH-CHOO! Never get sick.” “That was quite a sneeze,’ said Mama. “It’s this dusty road,” said Papa, turning onto the main highway into Beartown.

They pulled to a stop in front of the doctor’s office.

“Come, cubs!” said Mama. “We don’t want to be late for our appointment.” But Brother held back. He remembered something.

“Are we going to get shots?” he asked. “That’s up to . . . to . . . to . . . –Ah CHOO! . . . the doctor,” said Papa, sneezing an even bigger sneeze than before.

“Bless you!” said Mama.

“It’s just this bright sunlight,” sniffed Papa. “I never get sick.”

The doctor’s waiting room was a busy, cheerful place with pictures on the walls, books to look at, and puzzles to do.

Brother started a puzzle. Sister took a book, but didn’t really look at it. Other bears were coming in-and she looked around the room at them. There were cubs of all ages with their parents.

Some of the smallest cubs looked a little worried. Sister smiled at them so they wouldn’t be afraid.

There was a big cub with a cast on his leg. It had names and funny drawings all over it.

He let Brother write his name on it for luck, and Sister drew a picture.

There was even a little baby cub only a few weeks old.

“Next!” called Dr. Grizzly. It was Brother’s and Sister’s turn.

Dr. Grizzly was friendly, but she got right down to work. She had a lot of bears to take care of and not much time to waste.

First, she weighed and measured the cubs.

“Fine!” she said. “You‘ve both gained weight nicely, and grown taller.” She listened to their chests with a stethoscope.

And poked them all over to check on everything inside.

Then Dr. Grizzly took each cub’s temperature to see if it was normal . . .

She checked their throats.

Then, she looked at their eyes, ears, and noses with a special little light.

Next, she tested their hearing by whispering very softly.

Then came the eye test. Brother read every letter except the very smallest. Sister didn’t’ know all the letters yet, so she read a special chart that looked like this: “Very good!” said the doctor, as she studied some papers in a folder. Sister whispered to Brother “So far, it hasn’t hurt at all!” “Well, that pretty much takes care of it,” said Dr. Grizzly, looking through her eyeglasses at the papers, “except for one thing. I see it’s time for your booster shots.” “I knew it!” said Brother.

“Why do we have to have shots when we’re not even sick?” Said sister.

“Now, Sister,” said Papa, “the doc . . . doc . . . doc . . . AH-CHOO! . . . doctor knows best!” “Bless you,” said Dr. Grizzly. “And that’s e very good question, Sister . . . . ‘ As she got the shots ready, she called out into the waiting room, “I’ve got a brave little cub in here who’s going to show you all how to take a shot!” “Getting back to your question, Sister,” said Dr. Grizzly. “You see, there are some kinds of medicine that you take after you get sick, and those are very useful.

But this kind of shot is a special medicine that keeps you from getting seek.” “Will it hurt?” asked Sister.

“Not nearly as much as biting your tongue or bumping your shin,” the doctor explained. “There! All done!” Dr. Grizzly was right! And it happened so fast that Sister didn’t even have time to say ouch!

The little cubs who were watching were very impressed. So was Brother.

After Brother’s shot, Papa said, “Well, Doctor, we’ll be go . . . go . . . go . . . AH-CHOO! – going now.” “Just a minute, Papa Bear,” said Dr. Grizzly.

“Let me have a look at you.”

“But, I never get sick . . . . “ Papa started to say.

“Hmmm . . . temperature above normal. “Hmmm . . . throat red. “Hmmm… nose all stuffed.” “Time for your medicine, papa!” said the cubs, offering him a big spoonful of the gooey pink stuff that Dr. Grizzly prescribed for his cold. “Well,” said Papa, smiling weakly, “I hardly ever get sick!”

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

خرس های برنستین به دکتر می روند

مامان خرس در حالی که کمک می کرد تا بچه ها آماده رفتن به تختخواب شوند گفت “فردا” “ برای انجام معاینه عمومی به دکتر می روید.”

خرس برادر گفت “دکتر؟” “ما مریض نیستیم” خرس خواهر با کمی نگرانی پرسید “و معاینه عمومی یعنی چه؟”

مامان گفت “همان چیزی است که به نظر می رسد.” “دکتر گریزلی شما را معاینه می کند تا بداند که مثل بچه های سالم رشد کرده اید یا نه.”

خواهر در حالی که پتو را بالا می کشید پرسید “درد دارد؟”

بابا خرس در حالی که به او بوس شب بخیر می داد گفت “خوب ، خوب”.” آرام باش. چیزی برای نگرانی وجود ندارد.”

ولی خواهر خیلی مطمئن نبود.

صبح روز بعد، بعد از خوردن یک صبحانه خوب ، خانواده سوار بر ماشین قرمز روبازشان شدند و در جاده حرکت می کردند.

خواهر در حالی که در جاده پرگردو خاک و گلی حرکت می کردند پرسید “مامان تو هرگز معاینه عمومی انجام داده ای؟”

مامان جواب داد “بله، انجام داده ام”. بابا با تکبر گفت که “من دیگر به معاینه احتیاجی ندارم. “چون من . . . من . . . آچچوو! هرگز مریض نمی شوم.”

مامان گفت “عطسه کردی”. بابا در حالی که به بزرگراه بیرتون وارد می شد گفت “به خاطر این جاده خاک آلود است”

آنها جلوی مطب دکتر توقف کردند.

مامان گفت “ بیایید بچه ها!” “ نمی خواهیم که دیر سر قرارمان برسیم.”

ولی برادر توقف کرد. چیزی یادش آمد.

او پرسید “باید آمپول بزنیم؟” بابا گفت “بستگی به . . . به . . . به . . . -آچچوو! . . . دکتر دارد” عطسه او از بار قبل شدیدتر بود.

مامان گفت “عافیت باشد!”

بابا دماغش را بالا کشید و گفت”به خاطر نور خورشید است.”

اتاق انتظار مطب دکتر جایی شلوغ و شاد با عکس هایی روی دیوار، کتاب هایی برای مطالعه و جورچین هایی برای حل کردن بود.

برادر شروع به حل کردن جورچین کرد. خواهر یک کتاب برداشت ولی آنرا نخواند. خرس های دیگری به اتاق می آمدند و او آنها را تماشا کرد.

بعضی از بچه های کوچک کمی نگران به نظر می رسیدند. خواهر به آنها لبخند زد تا وحشت زده نباشند.

یک بچه بزرگ بود که پایش گچ گرفته شده بود. روی گچ چند اسم و نقاشی بامزه بود.

او به برادر اجازه داد که اسمش را برای شانس روی آن بنویسد و خواهر رویش یک نقاشی بکشد.

حتی یک بچه که فقط چند هفته اش بود هم آنجا بود.

دکتر گریزلی گفت “بعدی!”. نوبت برادر و خواهر شده بود.

رفتار دکتر گریزلی دوستانه بود، ولی سریع به سراغ کارش رفت. باید به خرس های زیادی رسیدگی می کرد و وقت زیادی برای تلف کردن نداشت.

اول وزن و قد بچه ها را اندازه گیری کرد.

او گفت”خوب است!” “وزن هر دو شما به اندازه مناسب زیاد شده و بلندتر شده اید.”

او با یک گوشی پزشگی به صدای سینه آنها گوش کرد.

و همه جایشان را کمی فشار داد تا همه چیز داخل بدنشان را معاینه کند.

بعد دکتر گریزلی دمای بدن هر کدام از بچه ها را اندازه گرفت تا طبیعی بودنش را بررسی کند . . . او گلوی بچه ها را معاینه کرد.

بعد با یک دستگاه که نور کمی داشت، چشم ها، گوش ها و دماغ هرکدامشان را نگاه کرد.

بعد خیلی آرام صحبت کرد تا شنوایی آنها را آزمایش کند.

بعد نوبت معاینه چشم شد. برادر به جز کوچکترین حرف، همه حرف ها را خواند. خواهر هنوز همه حرف ها را بلد نبود بنابراین تابلوی مخصوصی را که به این شکل بود خواند: دکتر در حالی که کاغذهای داخل یک پوشه را می خواند گفت”خیلی خوب است!”. خواهر به آرامی به برادرگفت “تا حالا که درد نداشت!”

دکتر گریزلی در حالی که با عینکش به کاغذها نگاه می کرد گفت “خوب، تمام کارهای لازم انجام شد” “ به جز یک چیز. آنطور که می بینم الان موقع تزریق آمپول های تقویتی شماست.”

برادر گفت “می دانستم!”

خواهر گفت “چرا در حالی که مریض نیستیم باید آمپول بزنیم؟”

بابا گفت “خوب، خواهر” دک . . . دک . . . دک . . . آچچوو! . . . دکتر از همه بهتر می داند!”

دکتر گریزلی گفت “عافیت باشد “ و خواهر، سوال خیلی خوبی بود . . .

همینطور که آمپول ها را آماده می کرد به کسانی که در سالن انتظار بودند گفت” اینجا یک بچه کوچک شجاع هست که می خواهد به همه شما نشان دهد که آمپول زدن چطور است!”

دکتر گریزلی گفت “خواهر، برگردیم به سوال تو”. بعضی از داروها هستند که بعد از اینکه مریض شوی استفاده می شوند و خیلی هم مفید هستند.

“ولی این نوع آمپول، دارویی است که نمی گذارد مریض شوی.”

خواهر پرسید “درد دارد؟”

دکتر توضیح داد که “حتی کمی هم به اندازه گاز گرفتن زبانت یا ضربه خوردن به ساق پایت درد ندارد.” “بفرمایید! تمام شد!”

حق با دکتر گریزلی بود! و به قدری سریع انجام شد که خواهر حتی فرصت نکرد که آخ بگوید!

بچه های کوچک که در حال تماشا بودند خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودند. برادر هم همینطور.

بعد از اینکه دکتر به خرس برادر آمپول زد، بابا گفت “بسیار خوب دکتر، پس ما می . . . می . . . می . . . آچچوو! - می رویم.”

دکتر گریزلی گفت “فقط یک لحظه، بابا خرس”

“اجازه بدهید نگاهی به شما بیندازم.”

بابا شروع به گفتن “ولی، من هرگز مریض نمی شوم . . . “ کرد.

“هممم . . . دمای بیشتر از نرمال. هممم . . . گلوی قرمز. “هممم . . . بینی کاملاً گرفته شده.”

بچه ها گفتند “موقع خوردن دارو شده است بابا!” و به او یک قاشق پر از مایعی چسبناک و صورتی رنگ تعارف کردند که دکتر گریزلی برای سرماخوردگی او تجویز کرده بود. بابا گفت”خوب” و با خنده ای با بی حالی گفت “من به ندرت مریض می شوم!”