داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

بچه ی جدید

توضیح مختصر

خرس کوچولو با مامان و باباش، تو سرزمین خرس ها زندگی می کنه. بزرگ شدن تو سرزمین خرس ها، خیلی با حاله. خرس کوچولو یه تختِ گرم و نرم داره که دیگه براش کوچیک شده. خوابیدن تو تخت کوچیک باعث می شه، صبح ها با پا درد از خواب بیدار بشه. بنابراین، بابا یه دونه بزرگ ترش رو براش درست می کنه. خرس کوچولو، درباره ی تختِ قدیمیش سؤال می کنه، که قراره چی بشه! مامان می گه، نگران اون نباشه. اونها صاحب یه بچه ی جدید شدن، و بچه ی جدید قراره از تخت استفاده کنه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

New baby

Down a sunny dirt road, over a log bridge, up a grassy hill, deep in the bear country, lived a family of bears… papa bear, mama bear, and small bear.

They lived in a large tree which papa bear had hollowed out and made into a house.

It was a very fine house. This is what it looked like inside.

It was fun growing up in bear country … helping papa get honey from the old bee tree …

Helping mama bring the vegetables in from the garden.

There were all sorts of interesting things for a small bear to do and see in bear country.

Small bear felt good growing up in a tree … in his own room … in a snug little bed that papa bear had made for him when he was a baby.

But one morning, it did not feel so good. Small bear woke up with pain in his knees and aches in his legs. “small bear, you have outgrown your little bed,” said papa bear, as he hitched up his overalls and buttoned his shoulder straps.

“today, we shall go out into the woods and make you a bigger one!”

With that, he ate his breakfast of piping-hot porridge… washed it down with a gulp of honey from the family honey pot … Took up his ax and was out the door. “but, papa,” called small bear, following after him. “what will happen to my little bed?”

“don’t worry about that, small bear,” said mama bear as she closed the door after him.

She smiled and patted her front, which had lately grown very big and round. “you’ve outgrown that snug little bed just in time!”

“what will happen to my little bed?” small bear asked as he caught up with papa bear. But papa was sharping his ax on his grinding stone and didn’t hear. “yes, indeed,” said papa bear. “you need a bed you can stretch out in- a bed that will not give you pains in your knees and aches in your legs.”

He tested the ax to see if it was sharp. Then headed off into the woods.

“what will happen to my little bed?” small bear asked again as he caught up with papa bear in the woods. Papa had chopped down a tree and was splitting it into boards. “we will a new baby soon who will need that little bed,” said papa bear as he whacked off another board.

“a new baby?” asked small bear. (he hadn’t noticed that mama bear had grown very round lately, although he had noticed it was harder and harder to sit on her lap.) “and it’s coming soon?” “yes, very soon!” said papa bear. With a final whack he split off the last boards, which gave him enough wood to make a bigger bed for small bear.

They made the bed a good size and took the rest of the day to chip and shave it smooth and neat. Then they carried it back to the tree and up to small bear’s room.

When they got there, small bear noticed right away that his old bed wasn’t there anymore. “my little bed!” said small bear. “it’s already gone!” “you outgrew it just in time,” called mama bear from the next room. “come and see.”

It was true! There was his snug little bed with a new little baby in it. Small bear had outgrown his snug little bed just in time for his new baby sister. And now he was a big brother!

She was very little but very lively. As small bear leaned over for a closer look, she popped him on the nose with a tiny fist.

“hmm,” said small bear. “she has a pretty good punch for a little baby!”

That night he stretched out proudly in his bigger bed. “aah,” he said. “being a big brother is going to be fun.”

The next morning, he woke up feeling fine, with no pains in his knees or aches in his legs. His nose was little tender, though.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

بچه ی جدید

پایین جاده ی خاکی و آفتابی، بالای پل چوبی، بالای تپه ی سبز، در سرزمین خرس ها، یه خانواده ی خرس زندگی می کرد … بابا خرس، مامان خرس، و خرس کوچولو.

اونها تو یه خونه ی درختی بزرگ، که بابا خرس توش رو خالی کرده و تبدیل به خونه اش کرده بود ، زندگی می کردن.

یه خونه ی خیلی قشنگ بود. داخلش این شکلی بود.

بزرگ شدن تو سرزمین خرس ها، خیلی با حاله. کمک کردن به بابا، برای برداشتن عسل از درخت قدیمیِ زنبور …. کمک به مامان تو آوردن سبزیجات از باغچه ….

کلی کار جالب، برای انجام دادن و دیدن برای خرس کوچولو تو سرزمین خرس ها بود.

خرس کوچولو از بزرگ شدن تو درخت، تو اتاق خودش، تو تخت خواب گرم و نرمش که بابا خرس وقتی بچه بود، براش ساخته بود، احساس خوبی داشت …

ولی یه روز صبح، زیاد هم حس خوبی نداشت. خرس کوچولو، با یه درد تو پاهاش و زانوهاش از خواب بیدار شد. بابا خرس، که داشت سرهمیش رو می پوشید و بند هاش رو دکمه می کرد، گفت: “خرس کوچولو، تختت دیگه اندازه ات نیست.”

“امروز می ریم تو جنگل و برات یه دونه بزرگ ترش رو درست می کنیم!”

با این حرف، اون صبحانه اش رو که دسرِ گرم بود خورد… و از روش یه قلوپ عسل، از قوریِ عسلِ خانوادگی سر کشید …

تبرش رو برداشت و رفت بیرون در. خرس کوچولو که پشت سر باباش می رفت، گفت: “ولی بابا، تخت کوچیک من چی می شه؟”

مامان خرس که پشت سرشون در رو می بست، گفت: “نگران اون نباش، خرس کوچولو!”

لبخند زد و دست کشید رو شکمش، که این اواخر خیلی بزرگ و گرد شده بود. “اون تختِ گرم و نرم، درست به موقع برات کوچیک شده!”

خرس کوچولو که دنبال باباش بود، گفت: “تخت کوچیک من چی میشه؟” ولی بابا داشت تبرش رو، روی سنگ تراش تیز می کرد و نشنید. بابا خرس گفت: “بله، دقیقاً. تو به تختی احتیاج داری که بتونی قشنگ روش کش بیای- یه تختی که باعث نشه پا درد و زانو درد بگیری.”

اون تبرش رو امتحان کرد تا ببینه تیز هست یا نه. بعد رفت تو جنگل.

خرس کوچولو که تو جنگل کنار بابا بود، دوباره پرسید: “تخت کوچیک من چی می شه؟” بابا، یه درخت رو شکست و داشت به قطعات کوچیک تر، خردش می کرد. بابا خرس که یه تیکه ی دیگه رو می شکست، گفت: “به زودی صاحب یه بچه ی جدید میشم که به اون تخت نیاز داره.”

خرس کوچولو پرسید: “یه بچه ی جدید؟” (اون اصلاً متوجه نشده بود که مامان خرس این اواخر تپل تر شده، البته متوجه شده بود که نشستن تو بغلش سخت تر و سخت تر شده.) “و به همین زودی میاد؟” بابا خرس گفت: “بله، خیلی زود!” و آخرین تیکه درخت هم شکست، که برای درست کردن یه تخت بزرگ تر، برای خرس کوچولو چوب کافی به دست اومد.

اونها، یه تخت جدید تو اندازه ی خوب درست کردن و بقیه ی روز تخت رو تراشیدن و صاف و مرتبش کردن. بعد بردنش تو درخت و اتاق خرس کوچولو.

وقتی رسیدن به اتاقش، خرس کوچولو متوجه شد که تخت قدیمیش دیگه اونجا نیست. خرس کوچولو گفت: “تخت کوچیک من! اینجا نیست!” مامان خرس از اتاق بغلی گفت: “درست به موقع تختت برات کوچیک شد. بیا و ببین.”

درست بود. تخت گرم و نرم کوچیکش، با یه بچه ی جدید توش، اونجا بود. تخت گرم و نرمِ کوچولوش، درست سر وقت، برای خواهر کوچولوی جدیدش، براش کوچیک شده بود. و حالا اون برادر بزرگ بود!

بچه خیلی کوچولو اما سر حال بود. همین که خرس کوچولو نزدیک تر اومد تا بهتر نگاه کنه، اون با یه مشت کوچولو زد از رو دماغش.

خرس کوچولو گفت: “هممم، اون برای یه بچه ی تازه به دنیا اومده، مشت های خوبی داره.”

اون شب، با غرور تو تخت خواب بزرگش کش اومد. گفت: “آه، برادر بزرگ بودن عجب حالی میده!”

صبح روز بعد سر حال از خواب بیدار شد، بدون هیچ دردی تو پاهاش و زانوهاش. هر چند که دماغش لطیف تر شده بود.