خرس های برن استاین نعمت هاشون رو می شمارن
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: خرس های برنستین / داستان انگلیسی: خرس های برن استاین نعمت هاشون رو می شمارنسرفصل های مهم
خرس های برن استاین نعمت هاشون رو می شمارن
توضیح مختصر
برادر و خواهر خرس همیشه درباره ی چیزهایی که ندارن شکایت می کنن و درباره ی چیزهایی که دوستاشون دارن حرف می زنن. مامان خرس از این وضعیت خسته شده. یک روزِ طوفانیه، و خونه ی خرس ها گرم و دنجه. مامان می گه، بهتره به جای غُر زدن، نعمت هایی که داریم رو بشماریم، مثل این خونه ی گرم، خانواده مون و ... بعد از طوفان برادر و خواهر متوجه می شن که کلی نعمت دارن که قدردانش باشن.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
The Berenstain bears count their blessings
“mama,” said sister bear one day after school, “may I go over to Lizzys house to play this afternoon?” “yes, you may,” said mama bear. “but be sure not to leave a mess for Lizzys mom, and be sure to be home in time for supper.”
As mama watched sister skipping happily over the hill to Lizzys house, she sighed. She knew exactly what was going to happen when sister got home. And it wasn’t just when she got home from Lizzy’s. it was the same thing when she got home from Anna’s, or Queene’s.
“Anna’s got own phone in her room!” sister would complain. Or, “Queene’s got her own phone and her own TV in her room!” but Lizzy’s was the worst. That was because Lizzy had the biggest collection of Bearbie dolls, ever.
“but you have a Bearbie doll,” mama would say. “and your Bearbie has lovely clothes.” “but Lizzy has lots of Bearbies!” complained sister. “she’s got high fashioned Bearbie, supersport Bearbie, tropical Bearbie, motorcycle Bearbie, and just married Bearbie- and just married Bearbie has a whole trousseau!” then mama usually said, “please sister! I’ve heard quite enough about Lizzy’s Bearbie collection!”
It wasn’t much better with brother bear. Of course, it wasn’t Bearbie dolls with brother. It was video games for his game bear player. When brother came home from cousin Freddy’s house, it was “you ought to see how many video games Freddy has! He’s got space avengers, rocket rangers, killer koyote…”and on and on and on.
Mama looked around. Where was brother? She asked papa bear when he came in from his shop for a tea break. “brother asked if he could go over to cousin Fred’s,” he said. “I told him, sure. He’ll be back in time for supper.” There was a distant rumble of thunder. “Hmm,” he added. “there must be a storm coming.”
That’s right, thought mama. With sister at Lizzy’s and brother at Fred’s, there was bound to be a storm coming- a storm of complaints about how many Bearbies Lizzy had and how many video games Fred had. Mama got upset just thinking about it. But as the thunder got louder and the storm came closer, she began to worry.
She was about to call to have the cubs sent home when she heard them coming up the front steps. They came in the door just ahead of the rain. It didn’t take long for the complaining to start.
“Lizzy just got Equestrienne Bearbie!” said sister. “it’s brand-new! It comes with riding clothes and a beautiful horse!” “you think that’s something?” cried brother. “cousin Fred’s got three new video games! Three!” “now look, you two!” said mama. “I’ve heard quite enough about what you don’t have. It would be very nice if you would start appreciating the things you do have. It’s called counting your blessings.”
“like what?” asked sister. “yes,” said brother. “like what?
Just then, there was a big streak of lightening, followed by a big clap of thunder, and the rain started coming down very hard. The cubs weren’t exactly afraid of lightning and thunder, but this looked as if it was going to be a really big storm, and they were a little nervous.
“well,” said mama, “like this warm, cozy house that protect us against the weather/ that’s one blessing.” Now it was really pouring. The wind was whipping the curtains and blowing rain into the house. Mama and papa rushed about, closing windows.
There was another lightning flash and another thunderclap.
“and we have each other,” said mama, bringing the cubs close. “that’s another blessing.” That’s when the biggest lightning flash yet lit up the sky. It was followed by a clap of thunder that shook the very air.
“yipe!” cried sister, jumping into mama’s arm. “help!” cried brother, jumping into papa’s arm.
“and you’ve got a mama and papa who love you,” said mama. The lights started to flicker. Then, after a few flickers, they went out. “and you have a papa who knows how to make a fire in the fireplace,” said papa. Soon he had a cheery fire roaring.
“and a mama who knows how to make cocoa over it,” said mama. She hung a cook pot over the fire. Soon they were sitting in the glow of the fire, sipping hot, sweet cocoa. Mmm! What a blessing that was!
The storm kept getting worst. The lightning flashed brighter and brighter. The thunder crashed louder and louder. “th-th-that last flash seems awful close,” said sister.
“nothing to worry about,” said papa. “it was at least five thousand feet away.” “how can you tell?” asked brother.
“easy,” said papa. “you see, sound travels a lot slower than light. So when you the flash, start counting the seconds- one… two… three- until you hear the thunder. Then you figure about a thousand feet for each second.” Just then there was a flash.
The cubs started counting. “one… two… there…” on “four” there was a big thunderclap. “that flash was about four thousand feet away!” said sister. “very good!” said papa.
Outside, the storm raged on.
But inside their sturdy tree house, the bear family was cozy and warm. As the storm grew worse, they sipped cocoa and counted out the thunder. The counting helped. Papa explained what lightning and thunder were. Lightening Was a big electrical flash that traveled between storm clouds and burned up the air. Thunder was the sound of air rushing in to the burnt space. that helped too.
Gradually the storm eased. The rain slowed and stopped, and the lights came back on. The bear family sighed a big sigh of relief.
Then sister started counting again. “why are you counting, dear?” asked mama. “the storm is over.” “I’m doing what you said, mama,” she said. “I’m counting my blessings.”
So while papa set the table and mama started supper, sister went upstairs to play with her Bearbie doll, and brother tried to reach the next level on one of his video games.
“you know, my dear,” said papa. “there are birthdays and charismas coming. Do you have any idea for the cubs?”
“I thought perhaps a just married Bearbie for sister and a couple of video games for brother might be nice,” mama said. “what do you think?” “I think we should count our blessings too.” Said papa.
ترجمهی داستان انگلیسی
خرس های برن استاین نعمت هاشون رو می شمارن
یه روز بعد از مدرسه، خواهر خرس گفت: “مامان، می تونم امروز بعد از ظهر برم خونه ی لیزی باهاش بازی کنم؟” مامان خرس گفت: “بله، می تونی. ولی مراقب باش برای مامانِ لیزی کار نتراشی، و سر وقت برای شام خونه باشی.”
مامان که داشت، با خوش حالی از تپه پایین رفتنِ خواهر رو تماشا می کرد، آهی کشید. دقیقاً می دونست وقتی خواهر برسه خونه، قراره چه اتفاقی بیفته. و این فقط برای زمانی نبود که از خونه ی لیزی می اومد. هر وقت از خونه ی آنا و کوئین هم برمی گشت، همین اوضاع بود.
خواهر غُر می زد: “آنا برای خودش، تو اتاقش تلفن داره!” یا “کوئین، تو اتاقش برای خودش تلفن و تلوزیون داره!” ولی برای لیزی بدترین بود. برای اینکه، لیزی بزرگترین کلکسیون عروسک های باربی رو داشت.
مامان می گفت: “ولی تو یه عروسک باربی داری، و باربی تو لباس های خوشگل داره.” خواهر شکایت می-کرد: “ولی لیزی یه عالمه باربی داره! اون باربی های مدِ روز داره، باربی ورزشکار، باربیِ مناطق گرمسیری، باربی موتورسوار، . باربیِ نو عروس، و باربی نو عروس یه عالمه جهاز داره!” و بعد مامان معمولاً می گفت: “لطفاً خواهر! من به حد کافی درباره ی کلکسیون باربیِ لیزی شنیدم!”
وضع برادر خرس بهتر از این نبود. البته مشکل برادر عروسک باربی نبود. بازی های کامپیوتری برای دستگاه بازیِ خرسیش بود. هر وقت برادر از خونه ی پسرخاله فرِدی میومد خونه، اینطور بود: “باید ببینی فرِدی چقدر بازی کامپیوتری داره! اون انتقام جویان فضایی داره، تفنگداران موشکی، کویوتِ قاتل…” وَ، وَ، وَ.
مامان اطراف رونگاه کرد. برادر کجا بود؟ وقتی پدر خرس از مغازه اش برای استراحت و خوردنِ یه چایی اومد خونه، مامان ازش پرسید. اون گفت: “برادر اجازه خواست تا بره خونه ی پسرخاله فرِد. بهش گفتم، البته. برای شام بر می گرده خونه.” صدای یه رعد و برق از فاصله ی دور اومد. پدر گفت: “هممم، حتماً یه طوفان تو راهه.”
مامان با خودش فکر کرد، درسته. با وجودِ خواهر تو خونه ی لیزی اینا، و برادر خونه ی فرِد اینا، یه طوفان تو راه بود. طوفانی از شکایت ها و غُر زدن ها درباره ی اینکه لیزی چقدر باربی داره، و فرِد چقدر بازی کامپیوتری داره. مامان حتی از فکر کردن بهش هم افسرده شد. ولی همین که صدای رعد و برق بلندتر شد و طوفان نزدیک تر، شروع کرد به نگرانی.
داشت تلفن رو برمی داشت تا زنگ بزنه که بچه ها رو بفرستن خونه، که صدای پاهاشون رو، روی پله ها شنید. درست موقعِ بارون از در اومدن تو. زیاد طول نکشید که شکایت ها شروع شد.
خواهر گفت: “لیزی یه باربیِ اسب سوار خریده! جدیده جدیده! با لباس اسب سواری و یه اسب خوشگل!” برادر داد زد: “فکر می کنی اینم چیزیه؟ پسرخاله فرِد سه تا بازی کامپیوتری تازه خریده! سه تا!” مامان گفت: “شما دو تا، ببینید! من درباره ی چیزایی که ندارید به حد کافی شنیدم. خیلی خوب میشه قدردانِ چیزایی که دارید، باشید. اسمش، شمارشِ نعمت هاست.”
خواهر پرسید: “مثل چی؟” برادر گفت: “راست می گه، مثل چی؟”
دقیقاً همون موقع، یه خط بزرگی از نور تابید، پشت سرش یه صدای بزرگ رعد، و بارون به شدت باریدن گرفت. بچه ها از رعد و برق نترسیده بودن، ولی مثل اینکه یه طوفان خیلی بزرگ تو راه بود، و اونها هم کمی نگران شدن.
مامان گفت: “خوب، مثل این خونه ی گرم و دنج که ما رو از هوای بیرون محافظت می کنه. این یه نعمته.” حالا بارون به شدت می بارید. باد پرده ها رو تکون می داد و بارون رو میاورد توی خونه. مامان و بابا با عجله پنجره ها رو بستن.
یه رعد و برق دیگه هم اومد.
مامان که بچه ها رو نزدیک تر می کشید، گفت: “و ما هم دیگه رو داریم. این هم یه نعمت دیگه است.” همون موقع یه برق شدید آسمون رو روشن کرد. پشت سرش یه رعد بلند تو هوا پیچید.
خواهر داد کشید: “وای!” و پرید بغل مامان. برادر فریاد زد: “کمک!” و پرید بغل بابا.
مامان گفت: “و شما مادر و پدری دارید که شما رو دوست دارن.” لامپ ها شروع کردن به سوسو زدن. و بعد از چند تا سوسو، برق ها رفت. بابا گفت: “و شما پدری دارید که بلده چطور تو شومینه آتیش درست کنه. کمی بعد، اون یه آتیش گرم و قشنگ درست کرد.
مامان گفت: و مادری که میدونه چطور شکلات درست کنه. و یک قابلمه رو روی آتیش گذاشت. خیلی زود اونها در نور آتیش نشسته بودند و شکلات داغ و خوشمزه میخوردند. امممم! چه نعمتی بود!
طوفان داشت شدیدتر میشد. برق روشن تر و روشن تر میزد. رعد بلندتر و بلندتر میزد. خواهر گفت: “او-او-اون آخری خیلی نزدیک بود.”
بابا گفت: “نگران نباش. حداقل پنج هزار فوت دورتر از اینجاست. برادر پرسید: “از کجا می دونی؟”
بابا گفت: “آسونه، سرعتِ صدا کمتر از نوره. بنابراین وقتی نور رو می بینی، شروع به شمردن ثانیه ها می-کنی، یک … دو … سه- تا وقتی صدایِ رعد رو بشنوی. بعد برای هر ثانیه هزار فوت در نظر می گیری.” درست همون موقع، یه نورِ رعد تابید.
بچه ها شروع به شمارش کردن. “یک… دو…. سه….” و “چهار” که یه رعد بلند زد. خواهر گفت: “این نور تقریباً چهار هزرا فوت دورتره!” بابا گفت: “خیلی خوب!”
بیرون، طوفان شدت گرفت.
ولی داخلِ خونه ی درختیِ محکم اونها، خانواده ی خرس تو جای گرم و دنج بودن. درحاالیکه بیرون طوفان شدت می گرفت، اونها شیر کاکائوشون رو جرعه جرعه می کردن و رعد و برق ها رو می شمردن. شمارش کمک کرد. بابا توضیح داد که رعد و برق چیه. برق، یه نورِ الکتریکی بود که بین ابرهای طوفانی حرکت می کرد و هوا رو می سوزوند. رعد، صدای هوایی بود که به فضای سوخته وارد می شد. اون هم کمک کرد.
به تدریج، طوفان آروم شد. بارون کم شد و متوقف شد، و آفتاب دوباره سر زد. خانواده ی خرس آهی از سر آسودگی کشیدن.
بعد خواهر دوباره شروع به شمارش کرد. مامان پرسید: “عزیزم، چرا می شماری؟ طوفان که تموم شده.” اون گفت: “دارم کاری رو که گفتی، می کنم مامان. دارم نعمت هام رو می شمارم.”
پس وقتی بابا میز رو می چید و مامان شام رو آماده می کرد، خواهر رفت طبقه ی بالا تا با باربیش بازی کنه. و برادر هم سعی کرد تا به مرحله ی بعدی از بازی کامپیوتریش بره.
بابا گفت: “می دونی عزیزم، جشن تولد و کریسمس تو راهه. به نظرت برای بچه ها چی بخریم؟”
مامان گفت: “فکر کنم یه باربیِ نو عروس برای خواهر و چند تا بازی کامپیوتری برای برادر خوب باشه. نظر تو چیه؟” بابا گفت: “فکر کنم ما هم باید نعمت هامون رو بشماریم.”