خرس های برن استاین به مدرسه می رن
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: خرس های برنستین / داستان انگلیسی: خرس های برن استاین به مدرسه می رنسرفصل های مهم
خرس های برن استاین به مدرسه می رن
توضیح مختصر
تابستون تموم شده و وقت مدرسه هاست. برادر هیجان زده است و می خواد مدرسه ها هر چه زودتر باز بشن. ولی خواهر کمی نگرانه، برای اینکه تازه می خواد بره مدرسه.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
The Berenstain bears go to school
It had been a wonderful summer for the bear family. They had gone swimming and boating at the lake. They had picnicked in the woods, and taken many walks along sunny paths.
But now summer was just about over. There was a nip in the air. The birds were beginning to fly south, and the leaves on the tree house were changing colors.
One evening at supper, brother bear said, “I’m getting tired of summer vacation. I think I’m ready to go back to school!” “this is good news,” said papa bear. “because school will be starting again, very soon!” sister bear’s ears perked at the word school.
Mama bear noticed. “as a matter of fact,” she said, “sister and I are going to meet her new teacher tomorrow.” This year sister would be starting kindergarten. And she wasn’t quite sure how she felt about it.
She liked being at home with her mother and father… her books and toys … and all her friends.
“what will school be like, mama?” asked sister at bedtime. “you’ll find out tomorrow,” said mama as she tucked sister in and kissed her good-night.
The next day, mama and sister packed a lunch and took the long walk down the winding dirt road to the bear country school.
Handybear Gus was up on a ladder, fixing the roof. “hello!” said mama. “this is sister bear. She starts kindergarten next week.” “we’ll be glad to have her,” said Gus. “miss Honeybear is the kindergarten teacher. You’ll find her inside.”
“hello there!” said miss Honeybear in a loud, jolly voice. “come right in and look around!” sister thought miss Honeybear’s voice was a little scary. But she let miss Honeybear take her hand and lead her into the kindergarten room.
What a big friendly room! It had yellow curtains and tables and chairs that looked just right for someone sister’s size.
“what do you do at kindergarten?” sister asked as they sat down for lunch. “we read stories, sing songs, learn our ABCs, paint pictures, play games, make things out of clay, build with blocks- we do lots of things!” said miss Honeybear.
Those were all things sister liked to do. And she had never seen such big jars of paint…or such line blocks. There was even a whole barrel of clay… school might be fun, after all, thought sister by the time she and mama started home.
But when the big morning came, sister began to worry again. “mama!” she said, “what if I don’t like school? What if I just don’t like it?”
Just then the big yellow school bus pulled up the tree house. “stop worrying!” said brother bear. “school is fun. You’ll like it. Now let’s going or we’ll miss the bus!” he grabbed her hand and away they went.
Every so often the bus stopped and more bears climbed on. Most of them were excited like brother. But some of the smaller ones were quiet like sister. As more and more old friends climbed on, they got noisier and noisier… and the smaller ones got quieter.
The little bear who sat next to sister began to look worried, so she smiled at him and held his hand.
At last the bus arrived. The bear country school looked very nice. Handybear Gus had fixed the roof, and painted the trim, and cut the grass. And miss Honeybear’s kindergarten room looked beautiful. Everything was ready!
Before very long, the kindergarten’s got noisy! Two of them wanted to play with the same dump truck. Two others wanted to look at the same book. And a whole gang of them wanted to be first to play with the blocks. What a commotion!
Suddenly a loud, jolly voice called out: “STORY TIME!” miss Honeybear was calling the class to the book corner. That quieted things down.
After the story, sister tried everything. She painted a picture …helped build a block city… made a giant clay doughnut… and looked at the books.
She ate all of her bread and honey at snack time… and she fell asleep at nap time.
When she climbed off the bus with brother at the end of the day, sister was the excited one. “mama! Papa! Look what I did in school today!” she said, holding up her painting.
A few days later, the weather turned warm again, as it sometimes does in early fall. Brother was restless at breakfast. “I wish it was still summer vacation,” he said, “so I wouldn’t have to go to school today.” “oh, come on, brother bear!” said sister. “school is fun. Let’s get going or we’ll miss the bus!”
On the bus, all the bears were talking about the things they were going to do at school- soccer practice, science projects, music lessons- all kinds of things! Hmm, thought brother. Sister bear was right. School is fun!
And off they went in the big yellow bus to the bear country school.
ترجمهی داستان انگلیسی
خرس های برن استاین به مدرسه می رن
خانواده ی خرس ها یه تابستون خیلی خوب رو پشت سر گذاشتن. اونها تو دریاچه شنا و قایق سواری کردن. اونها تو جنگل ها رفتن به پیک نیک و تو راه های آفتابی، پیاده روی کردن.
ولی حالا دیگه تابستون داشت تموم می شد. یه سوزی تو هوا بود. پرنده ها داشتن به جنوب مهاجرت می-کردن، و رنگ برگ های خونه ی درختی داشت عوض میشد.
یه روز موقع شام، برادر خرس گفت: “من دیگه از تعطیلات تابستون خسته شدم. فکر کنم دیگه آماده ام تا برم به مدرسه!” بابا خرس گفت: “این خبر خوبیه، برای اینکه مدرسه ها دوباره شروع میشه، خیلی زود!” گوش های خواهر از شنیدن کلمه ی “مدرسه” تیز شد.
مامان خرس متوجه شد. گفت: “در حقیقت، من و خواهر فردا میریم، خانم معلم جدیدش رو ببینیم.” امسال قراره خواهر بره کودکستان. و دقیق نمی دونه در این باره چه حسی داره.
اون، تو خونه پیش مامان و باباش بودن رو دوست داشت… کتاب هاش و اسباب بازی هاش و همه ی دوستاش.
موقع خواب پرسید: “مامان، مدرسه چه جور جائیه؟ مامان که خواهر رو بغل کرد و بوسید و بهش شب بخیر گفت، گفت: “فردا می بینی.”
روز بعد، مامان و خواهر نهار برداشتن و از جاده ی خاکی پیچ در پیچ رفتن به مدرسه ی خرس ها.
خرسِ دستیار، گاس، رو نربون بود و داشت سقف رو تعمیر می کرد. مامان گفت: “سلام! این خواهر خرسه. هفته ی بعد کودکستانش شروع میشه.” گاس گفت: “از اینکه میاد به این مدرسه خوشحال می شیم. خانم هانی، معلمِ کودکستانه. می تونید داخل ببینیدش.”
خانم هانی، با صدای بلند و بشاش گفت: “سلام! بیاید تو و اطراف رو نگاه کنید!” به نظرِ خواهر، صدای خانم هانی کمی ترسناک بود. ولی اجازه داد خانم هانی دستش رو بگیره و ببره تو کلاس کودکستان.
چه اتاقِ بزرگ و دوست داشتنی ای! پرده های زرد و میز و صندلی هایی داشت که درست به اندازه ی خواهر بودن.
خواهر وقتی برای نهار نشسته بودن، پرسید: “تو کودکستان چیکار می کنید؟” خانم هانی گفت: “کتاب داستان می خونیم، آواز می خونیم، الفبا رو یاد می گیریم، نقاشی می کشیم، بازی می کنیم، با خاک کاردستی می سازیم، با جورچین ها چیزهای مختلف می سازیم، کلی کار انجام می دیم!”
اینها همه کارایی بود که خواهر دوست داشت. و تا حالا شیشه های رنگِ به این بزرگی ندیده بود … یا همچین جورچین هایی. همچنین یه بشکه پر از خاک رُس بود… وقتی خواهر و مامان داشتن برمی گشتن خونه، خواهر فکر کرد، حتماً مدرسه جای خوبیه.
ولی وقتی روزِ موعود رسید، خواهر دوباره شروع به نگرانی کرد. گفت: “مامان، اگه از مدرسه خوشم نیاد چی؟ اگه دوستش نداشته باشم چی؟”
همون لحظه اتوبوس زرد و بزرگ مدرسه جلوی خونه ی چوبی ایستاد. برادر خرس گفت: “نگران نباش! مدرسه جای خوبیه. ازش خوشش میاد. حالا بیا بریم وگرنه اتوبوس میره!” برادر دست خواهر رو گرفت و رفتن.
اتوبوس هی می ایستاد و خرس های بیشتری سوار می شدن. بیشترشون مثل برادر هیجان زده بودن. ولی بعضی از کوچیک ترها مثل خواهر بودن. همین که دوستای بیشتری سوار می شدن، سر و صدای بیشتری می کردن … و کوچیکترها بیشتر ساکت میشدن.
خرس کوچیکی که کنار خواهر نشسته بود، نگران به نظر می رسید. بنابراین خواهر بهش لبخند زد و دستش رو گرفت.
بالاخره، اتوبوس رسید. مدرسه ی خرس ها خیلی قشنگ دیده می شد. خرس دستیار، گاس، سقف رو تعمیر کرده بود، و رنگ کرده بود، و چمن ها رو هم کوتاه کرده بود. و اتاق کودکستانِ خانم هانی قشنگ بود. همه چیز آماده بود.
بعد از مدتی، کودکستان شلوغ و پر سر و صدا شد. دو تا از اونها می خواستن با یه کامیونِ تخلیه، بازی کنن. دو تا دیگه می خواستن به یه کتاب نگاه کنن. و کلی از اونها هم می خواستن اولین نفری باشن که با جورچین ها بازی می کنن. عجب غلغله ای!
یهو، یه صدای بلند و بشاش بلند شد: “وقتِ قصه است!” خانمِ هانی کلاس رو به قسمت داستان صدا کرد، که باعث شد سر و صدا آروم بگیره.
بعد از قصه خوانی، خواهر همه چی رو امتحان کرد. نقاشی کشید … برای ساختن شهرِ جورچینی کمک کرد…. یه دوناتِ بزرگِ رُسی درست کرد… و کتاب ها رو نگاه کرد.
همه ی نون و عسلش رو زنگِ تغذیه خورد …. و زنگِ استراحت، به خواب رفت.
وقتی آخرِ روز با برادر از اتوبوس پیاده می شدن، خواهر هیجان زده بود. درحالکیه نقاشیش رو بالا گرفته بود گفت: “مامان! بابا! ببینید امروز تو مدرسه چی کشیدم!”
چند روز بعد، هوا دوباره گرم شد، همون طور که گاهی تو پاییز اتفاق میفته. برادر سر میز صبحانه بی حال بود. گفت: “ای کاش هنوز تعطیلات تابستون بود، من هم مجبور نمی شدم امروز برم مدرسه.” خواهر گفت: “اه، برادر خرس! مدرسه خیلی باحاله. بیا بریم و گرنه اتوبوس میره!”
تو اتوبوس، همه ی خرس ها درباره ی کارهایی که قرار بود انجام بدن حرف می زدن. تمرین فوتبال، پروژه-های علمی، زنگ موسیقی، همه جور فعالیت! برادر با خودش فکر کرد؛ هممممم، خواهر خرس حق داره. مدرسه خیلی باحاله!
و با اتوبوس زرد بزرگ، رفتن به مدرسه ی خرس ها.