خرس های برنستین - شوالیه ی به یاد موندنی
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: خرس های برنستین / داستان انگلیسی: خرس های برنستین - شوالیه ی به یاد موندنیسرفصل های مهم
خرس های برنستین - شوالیه ی به یاد موندنی
توضیح مختصر
یه نفرین قرون وسطایی باعث میشه برادر خرسه و خواهر خرسه ماجرایی رو تجربه کنن که هیچوقت از ذهنشون پاک نشه!
- سطح خیلی سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
The Berenstain Bears: Knight to Remember
It was a sunny day in Bear Country. Brother Bear was riding his skateboard, and Sister and her butterfly friend were jumping rope when they noticed a new sign on the Shagbark Hickory Bulletin Board.
“Help Wanted; At arch-a-e-ological Digs,” Brother read aloud. “Apply to professor Actual Factual.” “Archeo-who?” asked Sister. “It has to do with digging up stuff to find out what happened in olden times.” Brother explained. “Sounds like fun! Let’s go help!” Sister said. “I’ll bet tons of bears will be signing up,” Brother said.
But the only bear in front of the Bearsonian Institution was Actual Factual. He was sitting sadly on the front steps, and brightened up when he saw the cubs. “Ah, Brother and Sister Bear! Hardly any visitors come to museums these days, but I should have known that I could count on you,” he said.
“That’s because the museum’s filled with dusty old things,” Sister whispered to Brother. “Maybe we’ll find something exciting on the dig,” Brother said hopefully.
The professor and the cubs got into the Actual Factual Mobile and drove across the countryside to the archeological site. Then Actual Factual handed out shovels, picks and sieves.
“Just remember there’s no such thing as luck in archaeology,” he said, beginning to dig in the soil. “Sometimes you have to dig for years before you find anything.” Sister lifted up her first shovel full of dirt, “Look- here’s something!” she shouted.
“Well, you must have beginner’s luck,” Actual Factual said, examining Sister’s find. “My goodness- you have found a real suit of armor, the kind worn by a medieval knight!” “Complete with battle ax and chains!” Brother said. “This indeed is a day to remember!” Actual Factual said happily. “Don’t you mean a knight to remember?” Sister asked, giggling.
“Wait- there’s something written on the axe blade,” Actual Factual said. He looked at it carefully under his magnifying glass. “Tongue of a toad, eye of a newt, He who disturbs this armored suit, shall shiver and shake, and what is worse, shall suffer a medieval curse!” Sister looked scared, while Brother tried to look brave. “Nonsense!” the professor said. “There’s no such thing as a curse. Let’s set up this knight in the old tower of the museum. That’s the kind of exciting exhibit that ought to bring bears from all over!” Actual Factual put up a sign announcing the new exhibit in front of the Bearsonian Institution. Then he and the cubs dragged the clinking armor up the steep stairs to the tower room. “I bet nobody’s been up here for years,” Sister said nervously. “Nobody except big old spiders and bats,” Brother said.
Actual Factual turned on the light. “Let’s put this armor together,” he said. Sister connected the arm pieces to the hand pieces. Brother connected the shoulders to the body. And Actual Factual connected the head to the neck. “Now we really have a knight to remember!” he said.
“We’ll hold a grand opening tomorrow,” Actual Factual said. “I’ll serve some of my special crumpets and-“ Suddenly the knight’s axe fell down, slicing one of the crumpets on the table right in half! “I-I-I thought I saw the gauntlet move,” Brother said. “And I saw eyes in the visor!” Sister added. “It was simply an accident,” Actual Factual said firmly. “Time to go home now. I’ll see you here tomorrow, bright and early.” That night Actual Factual woke to the sound of heavy metal footsteps in the tower room above his apartment in the museum. Then he heard a noise that sounded like clanking chains. “I’d better go see what’s up,” he muttered, and climbed out of bed.
When Actual Factual climbed up the tower stairs, what should he see but the knight coming towards him, waving the axe and dragging the chains!
“Yowwww!” screamed the frightened professor, and he raced down the steps, ran out of the museum, and streaked off into the night, muttering, “I must cancel the exhibit!”
The next morning Brother and Sister Bear saw the Exhibit Cancelled sign in front of the museum. “It doesn’t make any sense,” Sister said. “Yes, it does!” said Actual Factual, popping out from behind the sign. “The curse has come true. The knight is alive! The exhibit’s not safe for visitors! “I think we should investigate this,” Brother said, “Come on!” The cubs and the professor tiptoed up the stairs to the tower room. The knight’s chain was lying on the floor. Brother and Sister each hooked up an end to a nail on the wall. “Now for my plan. Start teasing him,” Brother whispered. “Hey, over here, you old rust bucket!” he called to the knight. Sister stuck out her tongue and made faces at the suit of armor.
The night began to move! It lurched towards the cubs, tripped over the low chain stretched across the room, and crashed to the floor with a loud clatter! “Look!” cried Brother. “That spider silk is holding the pieces of armor together.” “And those squirrels and crows and bats were pulling the threads so the knight can move,” Sister said. “Well, those animals can’t stay here,” Actual Factual said. “We must get rid of them.” “But they’re just trying to protect their home,” Sister said. “I’ll talk to them. I’m good at talking with little creatures.” After a few minutes of chatter, Sister turned to Actual Factual. “The insects and animals can stay and make the knight perform for the museum’s visitors. It’ll be a sensation!” “Oh my, that sounds wonderful!” Actual Factual said. “I better change that canceled sign right away!” That day crowds of curious bears streamed into the Bearsonian Institution to view the walking medieval knight. “That certainly is a knight to remember,” one of the bears remarked to Actual Factual. “That’s right, madam,” the professor agreed. “But last night was pretty exciting too!” And he gave Brother and Sister a big wink.
ترجمهی داستان انگلیسی
خرس های برنستین: شوالیه ی به یاد موندنی
روستای خرس ها یه روز آفتابی رو از سر می گذروند. برادر خرسه سوار اسکیت بردش بود و خواهر خرسه و دوست پروانه اش داشتن طناب بازی میکردن که روی تابلوی اعلانات درخت گردو یه اعلانیه ی جدید دیدن.
برادر خرسه با صدای بلند خوند: نیاز به کمک برای کاوش های باستان شناسی. به پرفسور اکچوال فکچوال مراجعه کنید. خواهر خرسه پرسید: چی چی شناسی؟ برادر خرسه توضیح داد: یعنی درآوردن چیزهای مختلف از زیر زمین برای فهمیدن اینکه قدیما چه اتفاقایی افتاده. خواهر خرسه گفت: به نظر جالب میاد! بریم کمک کنیم! برادر خرسه گفت: مطمئنم کلی خرس دیگه هم ثبت نام میکنن.
اما تنها خرسی که جلوی مؤسسه ی برسونین بود، خود اکچوال فکچوال بود. اون غمگین روی پله های جلویی نشسته بود و وقتی بچه خرس ها رو دید چهره اش از خوشحالی باز شد و گفت: اه، برادر خرسه و خواهر خرسه! این روزها کمتر پیش میاد بازدیدکننده ای بیاد موزه، اما باید میدونستم که میتونم روی شما حساب کنم.
خواهر خرسه آروم به برادر خرسه گفت: چونکه موزه پر از چیزای قدیمی خاک گرفته است. برادر خرسه امیدوارانه گفت: شاید موقع کاوش چیز جالبی پیدا کنیم.
پرفسور و بچه خرس ها سوار ماشین اکچوال فکچوال شدن و رفتن به منطقه باستان شناسی که اون سر روستا بود. بعد اکچوال فکچوال بهشون بیل و کلنگ و الک داد.
اکچوال فکچوال همینطور که شروع میکرد به کندن خاک، گفت: فقط یادتون باشه که توی باستان شناسی چیزی به اسم شانس وجود نداره. بعضی وقتا باید چند سال زمین رو بکنین تا چیزی پیدا کنین. خواهر خرسه اولین بیل پر از خاکش رو بلند کرد و فریاد زد: نگاه کنین، یه چیزی اینجاست!
اکچوال فکچوال همینطور که یافته ی خواهر خرسه رو بررسی می کرد گفت: خب، به این میگن شانس تازه کارها. خدای من، تو یه زره پیدا کردی، از اون زره ها که شوالیه های قرون وسطی می پوشیدن! برادر خرسه گفت: تازه تبرزین و زنجیر هم داره. اکچوال فکچوال با خوشحالی گفت: واقعاً که امروز روز به یاد موندنی ایه! خواهر خرسه با یه خنده ی نخودی گفت: منظورتون این نیست که شوالیه ی به یاد موندنی ایه؟ (knight به معنی شوالیه و night به معنی شب در زبان انگلیسی تلفظ مشابهی دارند، با اینحال انتقال این بازی زبانی در برگردان فارسی امکان پذیر نیست).
اکچوال فکچوال گفت: وایسین، روی تیغه ی تبرزین یه چیزی نوشته. بعد با دقت از زیر ذره بینش به اون نوشته نگاه کرد: اجی مجی لاترجی، هر کس که مزاحم این زره بشه، به ترس و لرز مبتلا میشه، و از اونهم بدتر، دچار یه نفرین قرون وسطایی میشه. خواهر خرسه ترسیده بود اما برادر خرسه سعی می کرد شجاع به نظر بیاد. پرفسور گفت: مزخرفه! چیزی به اسم نفرین وجود نداره. بیاین این شوالیه رو توی برجک قدیمی موزه مستقر کنیم. این از اون نمایشگاه های هیجان انگیزه که خرس ها رو از کل منطقه میکشونه اینجا!
اکچوال فکچوال جلوی مؤسسه ی برسونین یه تابلو گذاشت که برگزاری نمایشگاه جدید رو اعلام می کرد. بعد اون و بچه خرس ها زره رو که تلق و تولوق می کرد از پله های تند تا برجک موزه بردن. خواهر خرسه با اضطراب گفت: شرط میبندم سالهاست که هیچکس اینجا نیومده. برادر خرسه گفت: هیچکس جز عنکبوت های گنده و خفاش ها.
اکچوال فکچوال چراغ رو روشن کرد و گفت: بیاین این زره رو سر هم کنیم. خواهر خرسه بازوها رو به دست ها وصل کرد. برادر خرسه شونه ها رو به تنه وصل کرد. اکچوال فکچوال هم سرش رو به گردنش وصل کرد و گفت: حالا واقعاً یه شوالیه ی به یاد موندنی داریم!
اکچوال فکچوال گفت: فردا یه افتتاحیه ی باشکوه برگزار می کنیم. با کیک مخصوص خودم از مردم پذیرایی می کنم و.. یه مرتبه تبرزین شوالیه افتاد پایین و یکی از کیک هایی رو که روی میز بود نصف کرد! برادر خرسه گفت: فکر میکنم دیدم که دستکشش تکون خورد. خواهر خرسه اضافه کرد: منم پشت نقابش چشم دیدم! اکچوال فکچوال قاطعانه گفت: یه اتفاق بود، همین. حالا وقتشه که برین خونه. فردا صبح اول وقت می بینمتون.
اون شب اکچوال فکچوال از صدای قدم های فلزی و سنگینی بیدار شد که از برجک که بالای آپارتمانش توی موزه بود به گوش می رسید. بعد یه صدایی شنید که شبیه تلق تولوق زنجیر بود. اکچوال فکچوال من و من کنان گفت: بهتره برم ببینم چه خبره، و از تخت بیرون اومد.
وقتی اکچوال فکچوال از پله های برج بالا رفت، با چیزی روبرو نشد جز شوالیه که به سمتش میومد و تبرزینش رو توی هوا تکون می داد و زنجیرش رو دنبال خودش می کشید!
پرفسور که ترسیده بود فریاد زد: وااای! و با عجله از پله ها پایین اومد و از موزه دوید بیرون و همینطور که زیر لب می گفت: باید نمایشگاه رو لغو کنم، زد به دل شب.
صبح روز بعد برادر خرسه و خواهر خرسه تابلوی «نمایشگاه لغو شد» رو جلوی موزه دیدن. خواهر خرسه گفت: اصلاً با عقل جور درنمیاد. اکچوال فکچوال درحالیکه از پشت تابلو بیرون می پرید گفت: چرا، درمیاد. اون نفرین به واقعیت پیوست! شوالیه زنده است! این نمایشگاه برای بازدیدکننده ها امن نیست! برادر خرسه گفت: به نظرم باید موضوع رو بررسی کنیم. بیاین!
بچه خرس ها و پرفسور نوک پا نوک پا از پله ها تا برجک بالا رفتن. زنجیر شوالیه روی زمین افتاده بود. برادر خرسه و خواهر خرسه هر کدوم یه سر زنجیر رو به یه میخ روی دیوار بستن. برادر خرسه آروم گفت: حالا وقت اجرای نقشه ی منه. شروع کن به مسخره کردنش. بعد هم رو به شوالیه گفت: هی، من اینجام آهن قراضه ی زنگ زده! خواهر خرسه هم زبونش رو درآورد و برای زره شکلک درآورد.
شوالیه شروع کرد به حرکت کردن! به سمت بچه خرس ها خم شد، بعد پاش گیر کرد به زنجیری که نزدیک زمین از این سر تا اون سر اتاق کشیده شده بود، و با یه صدای بلند افتاد کف اتاق! برادر خرسه فریاد زد: نگاه کنین! چیزی که قسمت های مختلف زره رو سر هم نگه داشته اون تار عنکبوته. خواهر خرسه گفت: اون سنجاب ها و کلاغ ها و خفاش ها هم تارها رو می کشیدن تا شوالیه بتونه حرکت کنه. اکچوال فکچوال گفت: خب، نمیشه اون حیوونها اینجا بمونن. باید از شرشون خلاص شیم.
خواهر خرسه گفت: اما اونها فقط دارن سعی میکنن از خونه شون محافظت کنن. من باهاشون حرف میزنم. من خوب بلدم با حیوونهای کوچولو حرف بزنم. بعد از چند دقیقه حرف زدن، خواهر خرسه رو کرد به اکچوال فکچوال و گفت: این حشره ها و حیوونها میتونن بمونن و کاری کنن که شوالیه برای بازدید کننده های موزه هنرنمایی کنه. فوق العاده میشه! اکچوال فکچوال گفت: وای، چه پیشنهاد فوق العاده ای! بهتره فوراً اون تابلوی لغو نمایشگاه رو عوض کنم!
اونروز خرس های کنجکاو زیادی سمت مؤسسه ی برسونین سرازیر شدن تا شوالیه ی متحرک قرون وسطایی رو ببینن. یکی از خرس ها به اکچوال فکچوال گفت: واقعاً که شوالیه ی به یادموندنی ایه. پرفسور موافقت کنان گفت: درسته، خانم. اما دیشب هم واقعاً شب هیجان انگیزی بود. بعد هم به برادر خرسه و خواهر خرسه چشمک زد.