پادشاه بستنی هابچه گربه ی جدیدِ خرس های برن استاین
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: خرس های برنستین / داستان انگلیسی: پادشاه بستنی هابچه گربه ی جدیدِ خرس های برن استاینسرفصل های مهم
پادشاه بستنی هابچه گربه ی جدیدِ خرس های برن استاین
توضیح مختصر
برادر رفته تو برکه قورباغه شکار کنه. ولی به جاش یه گربه ی گِلی که سعی داره از لبه ی برکه بیاد بالا، پیدا می کنه. گربه رو تو کلاه قد بلند میاره خونه. مامان، گربه رو می شوره، خشک می کنه و شونه می زنه. اون یه گربه ی خوشگلِ خاکستریه. اونها اسمش رو گرسی می ذارن. ولی مشکل اینجاسن که اونها یه سگ هم دارن، و سگ ها و گربه ها با هم خوب کنار نمیان.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
The Berenstain bear’s new kitten
One day brother bear was hunting bullfrogs. He was about to catch a big one. He heard a tiny “mew! Mew!” it was a kitten. The kitten was trying to climb the muddy bank of the pond. The kitten was so covered with mud that you couldn’t tell what color it was.
Someone else was hunting bullfrogs. “whatcha got there?” asked too tall from the bushes. Too tall worried brother. He was head of a schoolyard gang. “never mind what I’ve got,” said brother.
“hey!” said too tall. “a kitten! A poor little shivering kitten.” How about that” thought brother. Even too tall has a soft spot in his heart for kittens. “you’d better take it home to your mother.” Said too tall. “here. Take it home in this!” with that he gave brother his hat. Brother was surprised.
Brother ran home with the kitten in too tall’s hat. “hmm,” said mama bear. “you go looking for bullfrogs and you bring home this little kitten.”
“may we keep it, mama?” asked sister bear. “may we please?” “never mind about that,” said mama. “this kitten needs cleaning up.” She turned to papa bear for help. “papa,” she said. “we need some warm water, some cotton balls, and washrags.”
Mama went to work. She washed the mud off. She cleaned the kitten’s eyes. she cleaned its paws. Pretty soon it began to look like a kitten., not a muddy ball of fur.
Little lady, the family’s dog, came sniffing around. “papa,” said mama. “would you please take little lady?” “yes, my dear,” said papa. “I think the kitten needs a name.” he took a quick look at the kitten’s bottom. “she’s a she,” he said. “so I guess we’d better give her a girl’s name,”
That made the cubs’ ears perk up. You don’t name a kitten if you’re not going to keep her. “well,” said sister, “she’s gray.” Now that she was clan and dried and combed, she was a beautiful gray. Gray, thought sister. “let’s name her Gracie!”
“fine with me,” said mama. “now about keeping her. Have you forgotten that we have a dog? Though she’s a kitten now, she’ll soon be a cat. Dogs and cats don’t always get along.” “your mama’s right,” said papa. “let’s introduce them right now and find out.”
little lady was underfoot again, sniffing around. Papa picked her up. He held her close to Gracie. Little lady snarled. Uh-oh, thought brother, they’re not going to get along. Little lady bared her teeth. But Gracie was not frightened.
She reached out and popped little lady on the nose with her tiny sharp claws. Little lady ran away. “hmm,” said papa. “I think they are going to get along fine.” “what about Gracie and Goldie, our goldfish?” asked brother. “I wouldn’t worry,” said papa. “little lady loves Goldie. She’ll protect Goldie.”
Gracie was now all clean, dry, and combed. Her fur was soft and fluffy. She was very beautiful. “so I guess we’ve got a new kitten,” said mama. “yippee!” cried brother and sister.
They took Gracie to the vet to be checked. Little lady went with them. Her tail was between her legs, she looked unhappy. The vet checked Gracie from head to toe. “she’s a fine, healthy kitten, “said the vet. “but I do have a prescription for little lady.” He wrote something on a piece of paper. here is what it said: prescription- little lady might be jealous for a few days. So give her at least twenty extra hugs a day.
Right then and there little lady got her first big hug of the day. “mew! Mew!” said Gracie.
ترجمهی داستان انگلیسی
بچه گربه ی جدیدِ خرس های برن استاین
یه روز خرس برادر داشت قورباغه شکار می کرد. کم مونده بود که یه دونه بزرگش رو بگیره، که یه صدایِ نازکِ “میو! میو!” شنید. یه بچه گربه بود. بچه گربه تلاش می کرد از لبه ی گِلی برکه بیاد بالا. بچه گربه انقدر گِلی بود که نمی شد فهمید چه رنگیه.
یه نفر دیگه هم داشت قورباغه شکار می کرد. قد بلند، از بین بوته ها پرسید: “چی گرفتی؟” قد بلند، برادر رو نگران کرد. اون رئیسِ باندِ مدرسه بود. برادر گفت: “مهم نیست چی گرفتم.”
قد بلند گفت: “هِی! یه بچه گربه! یه بچه گربه ی بیچاره ی کوچولو که می لرزه.” برادر فکر کرد: پس که اینطور. حتی قد بلند هم تو قلبش برای بچه گربه ها دل رحمی داره. قد بلنده گفت: “بهتره ببریش خونه پیش مامانت. بگیرش. با این ببرش خونه!” و کلاهش رو داد به برادر. برادر تعجب کرد.
برادر با بچه گربه، تو کلاه قد بلند دوید سمت خونه. مامان خرس گفت: “همم، تو رفتی دنبال قورباغه و با این بچه گربه برگشتی خونه.”
خواهر خرس پرسید: “مامان، می تونیم نگهش داریم؟ خواهش می کنم؟” مامان گفت: “نگران اون نباش، اول باید بچه گربه تمیز بشه.” و برای کمک، برگشت سمت بابا خرس. مامان گفت: “بابا، ما به کمی آب گرم، پنبه، و لیف نیاز داریم.”
مامان رفت سر کار. اون گِل رو از رو گربه شست. چشم های گربه رو تمیز کرد. چنگال هاش رو تمیز کرد. کمی بعد شبیه یه بچه گربه شده بود، نه یه گوله خزِ گِلی.
خانم کوچولو، سگِ خانواده، بو کشان اومد. مامان گفت: “بابا، لطفاً خانم کوچولو رو بگیر!” بابا گفت: “البته عزیزم.” “فکر کنم گربه ی کوچولو به یه اسم نیاز داره.” و یه نگاه سریع به زیرِ گربه انداخت. گفت: “اون یه دختره. پس به نظرم بهتره یه اسمِ دخترونه روش بذاریم.”
گوش های بچه ها تیز شد. اگه قرار باشه نگهش ندارید، روش اسم نمی ذارید. خواهر گفت: “خوب، اون خاکستریه.”حالا که شسته شده و خشک شده، و شونه کشیده بود، یه خاکستریِ خوشگل شده بود. خواهر فکر کرد؛ خاکستری. “بیاید اسمش رو گرسی بذاریم!”
مامان گفت: “به نظر من خوبه. حالا در مورد نگه داشتنش. یادتون رفته که ما یه سگ داریم؟ هر چند الان یه بچه گربه است، ولی خیلی زود بزرگ میشه، سگ ها و گربه ها با هم کنار نمیان.” بابا گفت: “مامانتون راست می گه. بیاید همین الان به هم معرفی شون کنیم، و ببینیم چی می شه.”
خانم کوچولو، بوکشان دوباره زیر دست و پا بود. بابا بلندش کرد. اونو نزدیک گرسی نگه داشت. خانم کوچولو، پارس کرد. برادر فکر کرد، آه، اونها نمی تونن با هم کنار بیان. خانم کوچولو، دندون هاش رو نشون داد. ولی گرسی نترسید.
اون اومد بیرون و با پنجه های تیز و کوچولوش زد از رو دماغِ خانم کوچولو. خانم کوچولو فرار کرد. بابا گفت: “همم، به نظرم به خوبی با هم کنار میان.” برادر پرسید: “گرسی و گلدی، ماهیِ قرمزمون چی؟” بابا گفت: “من نگران نیستم، خانم کوچولو، گلدی رو دوست داره، و ازش مراقبت می کنه.”
گرسی، حالا شسته شده، خشک شده، و شونه کشیده بود. موهای تنش، نرم و کرکی بود. خیلی خوشگل بود. مامان گفت: “پس، به نظرم یه بچه گربه ی جدید داریم.” برادر و خواهر داد کشیدن: “هورااا!”
اونها گرسی رو برای معاینه پیش دامپزشک بردن. خانم کوچولو هم باهاشون رفت. دمش بین پاهاش بود. ناراحت به نظر می رسید. دام پزشک، گرسی رو از سر تا نوکِ پا معاینه کرد. دامپزشک گفت: “اون یه بچه گربه ی خوب و سالمه. ولی برای خانم کوچولو یه نسخه دارم.” اون یه چیزی رو یه تیکه کاغذ نوشت. این چیزی بود که نوشت: “نسخه- خانم کوچولو برای چند روز ممکنه حسودی کنه. پس حداقل روزی بیست بار اضافه بغلش کنید.”
همون لحظه و همون جا، خانم کوچولو اولین بغلِ جانانه اش رو گرفت. گرسی گفت: “میو! میو!”