اولین روز مدرسه جورج کنجکاو
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: اولین روز مدرسه جورج کنجکاوسرفصل های مهم
اولین روز مدرسه جورج کنجکاو
توضیح مختصر
اولین روز مدرسه است و جورج کنجکاو به کلاس آقای اپل دعوت شده است تا دستیار ویژه باشد. مشکلاتی پیش می آید ولی در پایان روز همه می گویند که جورج دستیار خوبی است.
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curios George’s First Day of School
This is George.
He was a good little monkey and always very curious.
Today George was so excited, he could barely eat his breakfast.
“You have a big day ahead of you, George,” said his friend the man with yellow hat.
It was a big day for George. It was the first day of school, and he had been invited to be a special helper.
George and his friend walked together to the schoolyard. Some of the children were nervous, but George could not wait for the fun to begin.
In the classroom George’s friend introduced him to Mr. Apple.
“Thank you for inviting George to school today,” the man with the yellow hat said to teacher. Then he waved goodbye.
“Have a good day, George. I’ll be back to pick you up after school.” The children were excited to have a monkey in class. “George is going to be our special helper,” Mr. Apple told them.
And what a helper he was!
At story time George held the book.
At math time the children could count on George.
And at recess George made sure everyone had a ball . . .
And a well-balanced snack.
After lunch Mr. Apple got out paints and brushes. George saw red, yellow, and blue paint. Three colors were not very many. George was curious. Could he help make more colors?
First George mixed red and blue to make . . . purple.
Next George mixed red and yellow to make . . . orange.
Then George mixed yellow and blue to make . . . green.
Finally George mixed all the colors to make . . . . . . a big mess!
The children thought the mess was funny. But Mr. Apple did not.
“Oh, dear,” he said. “We are going to need something to clean this up. Everyone please sit quietly while I look.” George did not mean to make such a mess and he certainly did not want to sit quietly. He wanted to help —it was his job, after all. George had an idea.
In the hallway George found a closet. In the closet he found a bucket. In the bucket he found just what he needed . . . A mop!
George was on his way back to the classroom when he heard somebody yell.
“Stop! Stop! What are you doing with my mop?” The janitor ran after George.
“Stop! Stop! No running in the halls!” The principal ran after the janitor.
But George was going too fast to stop. He grabbed the doorway and swung inside, and . . . SPLOSH!
The bucket tipped, the mop dropped, and George slid across the floor.
Now the mess was even bigger.
Mr. Apple looked surprised. The principal frowned. The janitor just shook his head.
And George — poor George. He felt terrible. Maybe he was not such a good helper after all.
The children felt terrible too. They did not like to see George looking so sad. They thought he was a great helper. Now they wanted to help him.
So the children all lent a hand (and some feet).
And before anyone knew it, the mess was gone!
“That little monkey sure is helpful,” the janitor said.
“It looks like Mr. Apple has a whole class full of helpers,” the principal added.
At the end of the day, when George’s friend arrived to pick him up, Mr. Apple said, “Thank you for all of your help, George. We hope you will come help us again.” The children cheered. They hoped George would come again too.
George waved goodbye to his new friends. What a great day it had been! He could not wait to come back to school.
ترجمهی داستان انگلیسی
اولین روز مدرسه جورج کنجکاو
این جورج است.
او یک میمون کوچولو خوب بود که همیشه خیلی کنجکاو بود.
امروز جورج خیلی هیجان زده بود، او به سختی می توانست صبحانه اش را بخورد.
دوستش مرد کلاه زرد گفت “جورج، روز بزرگی در انتظار توست”
روز بزرگی برای جورج بود. اولین روز مدرسه بود و او به عنوان دستیار ویژه دعوت شده بود.
جورج و دوستش با هم به حیاط مدرسه رفتند. بعضی از بچه ها نگران بودند، ولی جورج نمی توانست صبر کند تا تفریح و بازی شروع شود.
در کلاس دوست جورج او را به آقای اپل معرفی کرد.
مرد کلاه زرد گفت “متشکرم از اینکه جورج را امروز به مدرسه دعوت کردی،”. بعد خداحافظی کرد.
روز خوبی داشته باشی جورج. بعد از مدرسه دنبالت می آیم.”
بچه ها از اینکه یک میمون در کلاس هست خوشحال بودند. آقای اپل به آنها گفت “جورج دستیار ویژه ما خواهد بود “ و چه دستیاری بود!
جورج در ساعت قصه خوانی کتاب را نگه داشت.
در ساعت ریاضی بچه ها می توانستند روی جورج حساب کنند.
در ساعت تفریح جورج از اینکه همه یک توپ . . .
و تغذیه ای متعادل داشته باشند مطمئن می شد.
بعد از نهار آقای اپل رنگ ها و قلم موها را بیرون آورد. جورج رنگ قرمز، زرد و آبی را دید. سه نوع رنگ خیلی زیاد نبودند. جورج کنجکاو بود. آیا می توانست کمک کند تا رنگ های بیشتری درست شود؟ جورج اول قرمز و آبی را با هم ترکیب کرد تا … بنفش درست کند .
بعد جورج قرمز و زرد را با هم ترکیب کرد تا . . . نارنجی درست کند.
بعد جورج زرد و آبی را با هم ترکیب کرد تا . . . سبز درست کند.
سرانجام جورج همه رنگ ها را با هم ترکیب کرد تا … یک خرابکاری بزرگ به بار بیاورد!
بچه ها فکر می کردند که خرابکاری به بار آمده جالب است. ولی آقای اپل اینطور فکر نمی کرد.
او گفت “اوه ! عزیزم،” “چیزی لازم داریم تا تمیزش کنیم. لطفا در زمانیکه دنبال آن می گردم همه ساکت بنشینید.”
جورج قصد نداشت که این خرابکاری را به بار بیاورد و مطمئناً نمی خواست که ساکت بنشیند. بالاخره کار خودش بود. جورج ایده ای داشت.
جورج در راهرو یک کمد پیدا کرد. در کمد یک سطل پیدا کرد. در سطل چیزی که می خواست را پیدا کرد . . . یک زمین شوی!
جورج در حال برگشت به کلاس بود که فریاد کسی را شنید.
مستخدم مدرسه به دنبال جورج دوید “صبر کن! صبر کن! با زمین شوی من چکار داری؟”
مدیر مدرسه به نبال مستخدم مدرسه دوید “صبر کنید! صبر کنید! در راهرو دویدن ممنوع است!”
ولی جورج سریع تر از آن می دوید که بتواند متوقف شود. او چارچوب در را گرفت و به داخل چرخید، و . . . شلپ!
سطل کج شد، زمین شوی افتاد و جورج روی کف کلاس لیز خورد.
حالا خرابکاری بیشتر هم شده بود.
آقای اپل متعجب بود. مدیر مدرسه اخم کرد. مستخدم مدرسه فقط سرش را تکان داد.
و جورج — جورج بیچاره. او احساس خیلی بدی داشت. شاید او کلاً دستیار خوبی نبود.
بچه ها هم احساس خیلی بدی داشتند. آنها دوست نداشتند که جورج را این قدر ناراحت ببینند. آنها فکر می کردند که او دستیاری عالی است. حالا می خواستند کمکش کنند.
بنابراین همه بچه ها دست (و کمی پا) به کار شدند.
و قبل از اینکه کسی متوجه شود، خرابکاری درست شده بود.
مستخدم گفت “بدون شک آن میمون کوچولو خیلی مفید و خوب است”
مدیر مدرسه اضافه کرد “ به نظر می رسد که آقای اپل کلاسی پر از دستیار دارد “ در پایان روز، وقتی دوست جورج دنبالش آمد، آقای اپل گفت “ ممنون از همه کمک هایت جورج. امیدواریم که دوباره بیایی و به ما کمک کنی.”
بچه ها هورا کشیدند. آنها امیدوار بودند که جورج دوباره بیاید.
جورج با دوستان جدیدش خداحافظی کرد. چه روز خوبی بود. او نمی توانست تا برگشتن دوباره به مدرسه صبر کند.