داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو در برف

توضیح مختصر

توی این داستان، جورج کنجکاو توی پیست اسکی حسابی آشوب به پا میکنه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George in the Snow

This is George. George was a good little monkey and always very curious. One cold day George went to a winter sports competition with his friend, the man with the yellow hat. They were outside all morning and wanted to warm up with a hot drink.

At the ski lodge on top of the mountain, the man said, “George, why don’t you wait at this table while I get some hot chocolate? I’ll be right back, so don’t get into any trouble.” George liked being on top of the mountain; there was so much to see! Why , there was something interesting. George thought it looked like a spaceship. He was curious. What was a spaceship doing on a mountain? George forgot all about waiting for the hot chocolate…And climbed in.

A man in a racing suit saw him and said, “What are you doing in my sled?” He tried to stop George, but it was too late. The sled shot down the mountain- with George inside! This is no spaceship, thought George. This is a rocket!

“Stop that monkey!” The man yelled. But George could not stop. And there was no one to stop him as he sped faster and faster through the snow.

Suddenly the sled slipped sideways- George didn’t know how to steer. The sled swished through some trees and whacked into a pole!

Luckily, George was not hurt, but this was not where he was supposed to be. Now how would he get up the mountain? George looked at the sled. It was stuck by the pole. He looked up the pole.

Now he could see how a little monkey could get to the top of a mountain. George climbed the pole and when an empty seat came close enough, he jumped!

What a view! From up in the air, George could see everything. As he rode up the mountain, he watched tiny skiers race down. When he reached the top, George was happy to see the ski lodge.

This was where he was supposed to be! George found the table. But he couldn’t find the man with the yellow hat. Where could he be? George looked down the mountain.

There was someone who looked like his friend! Maybe his friend was going down to get George. But how could George get down the mountain this time? If only he had another sled…

Why, here was a monkey-sized sled. George took the sled down and gave himself a push. The sled was quick to pick up speed on the steep mountain. George zigged this way and that way, and then another way altogether. He flew over a hill and landed on the raceway! “It’s a monkey!” Yelled a boy, and the crowd cheered.

“Look out, little monkey!” Someone yelled from the crowd. But George was going so fast that the wind roared in his ears, and he could not hear! But George could see. He saw a skier right in front of him. Could he stop?

No! The crowd gasped as George crashed into the skier and flew up in the air. The skier went tumbling and his ski snapped right in half. When George came down…he landed on the broken ski… And kept going!

The crowd was amazed. “What is he doing?” They asked. “Is he skiing?” ”Is he sledding?” “He’s surfing in the snow!” Said a boy. George sailed down the mountain and came to a smooth stop. What a show! The crowd cheered as George took a bow. No one had ever seen skiing like this before!

When the skier arrived, everyone was glad to see that he was not hurt, and they cheered for him, too. Soon the man with the yellow hat arrived. He was glad to find George.

George was glad to finally find his friend. The man with the yellow hat made his way through the noisy crowd to apologize to the skier. “I’m sorry George caused so much trouble,” he said. “That’s okay,” said the skier. “I still have another race- and another pair of skis.” Then he said, “that was some skiing, George!” Later that day, the skier raced again- and won! It was a new record! The crowd went wild. They were still cheering when the skier found George at the finish line. “Thanks to you, George, this big crowd stayed to cheer me on,” he said. “I couldn’t have won without them – or you.” He lifted George to his shoulders and the crowd cheered once more for their favorite monkey skier, George.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

جورج کنجکاو در برف

این جورجه. اون میمون کوچولوی خوبیه و همیشه هم خیلی کنجکاوه. یه روز سرد جورج با دوستش مرد کلاه زرد راهی مسابقات ورزش های زمستانی میشه. اونها کل صبح رو تو هوای آزاد بودن و میخواستن با یه نوشیدنی داغ خودشون رو گرم کنن.

توی هتل کوهستانی که بالای کوه بود، مرد کلاه زرد گفت: جورج، چطوره تا من میرم شکلات داغ بگیرم تو کنار این میز منتظر بمونی؟ زود برمیگردم، پس مواظب باش توی دردسر نیفتی.

جورج دوست داشت که بالای کوه باشه، چیزای دیدنی زیادی اونجا وجود داشت! وای، یه چیز جالب اونجا بود. به نظر جورج شبیه فضاپیما بود. اون کنجکاو بود. آخه فضاپیما روی کوه چیکار می کرد؟ جورج کلاً یادش رفت که باید منتظر شکلات داغ بمونه… و سوار شد.

مردی که لباس مسابقه تنش بود جورج رو دید و گفت: تو توی سورتمه ی من چیکار میکنی؟ اون سعی کرد جورج رو متوقف کنه، اما خیلی دیر شده بود. سورتمه با سرعت از کوه پایین رفت و جورج هم سوارش بود! جورج پیش خودش فکر کرد: این فضاپیما نیست. موشکه!

مرد داد زد: جلوی اون میمون رو بگیرین. اما جورج نمیتونست متوقف بشه. و همینطور که سرعتش توی برف دائم بیشتر و بیشتر می شد، هیچکسی هم نبود که جلوش رو بگیره.

یه مرتبه سورتمه یه وری شد، جورج هم بلد نبود چطوری هدایتش کنه. سورتمه از لای چند تا درخت رد شد و کوبید به یه تیرک!

خوشبختانه، جورج چیزیش نشد، اما اون قرار نبود اینجا باشه. حالا چطوری باید برمیگشت بالای کوه؟ جورج یه نگاهی به سورتمه انداخت. سورتمه کنار تیرک گیر کرده بود. جورج به بالای تیرک نگاه کرد.

حالا فهمید که یه میمون کوچولو چطوری میتونه خودش رو به بالای کوه برسونه. جورج از تیرک بالا رفت و وقتی یه صندلی خالی به اندازه ی کافی بهش نزدیک شد، پرید!

عجب منظره ای! جورج از اون بالا توی آسمون، میتونست همه چیزو ببینه. اون همینطور که از کوه بالا می رفت، اسکی بازا رو تماشا می کرد که مسابقه میدادن و پایین می رفتن. وقتی جورج رسید بالای کوه، از دیدن هتل کوهستانی خوشحال شد.

جورج قرار بود اینجا باشه! اون تونست میز رو پیدا کنه. اما نتونست مرد کلاه زرد رو پیدا کنه. یعنی اون کجا بود؟ جورج به پایین کوه نگاه کرد.

یه نفر اونجا بود که شبیه دوستش بود! شاید دوستش داشت می رفت پایین دنبال جورج. اما آخه جورج این دفعه چطوری میتونست بره پایین کوه؟ کاش یه سورتمه ی دیگه داشت…

وای، اینم یه سورتمه ی مخصوص میمون ها. جورج سورتمه رو برداشت و خودش رو هل داد. سورتمه سریع روی کوه شیبدار شتاب گرفت. جورج زیگزاگی حرکت می کرد و می رفت اینطرف و اونطرف و بعد هم کلاً مسیرش رو عوض می کرد. جورج از روی یه تپه پرید و روی مسیر مسابقه فرود اومد. یه پسربچه داد زد: یه میمون! بعد هم جمعیت جورج رو تشویق کردن.

یه نفر از بین جمعیت داد زد: مواظب باش، میمون کوچولو! اما جورج اونقدر تند می رفت که باد توی گوش هاش می غرید و نمیتونست چیزی بشنوه! اما جورج میتونست ببینه. جورج دید که یه اسکی باز درست جلوش قرار گرفته. یعنی میتونست وایسه؟ نه! وقتی جورج خورد به اسکی باز و توی هوا به پرواز در اومد نفس جمعیت بند اومد. اسکی باز کله معلق زد و چوب اسکیش هم از وسط نصف شد. وقتی جورج اومد پایین… روی چوب اسکی شکسته فرود اومد… و باز هم به مسیرش ادامه داد!

جمعیت شگفتزده شده بودن و می پرسیدن: داره چیکار می کنه؟ داره اسکی میکنه؟ داره سورتمه سواری می کنه؟ یه پسر بچه گفت: داره توی برف موج سواری میکنه! جورج به سرعت از کوه اومد پایین و به یه توقفگاه صاف و هموار رسید. عجب نمایشی! جمعیت تشویقش می کردن و جورج هم بهشون تعظیم کرد. تا حالا کسی یه همچین اسکی بازی ای ندیده بود!

وقتی اسکی باز رسید، همه خوشحال بودن که می دیدن چیزیش نشده، و اون رو هم تشویق کردن. کمی بعد مرد کلاه زرد از راه رسید. اون خوشحال بود که جورج رو پیدا کرده.

جورج هم خوشحال بود که بالأخره دوستش رو پیدا کرده. مرد کلاه زرد از بین جمعیت پر سر و صدا برای خودش راه باز کرد تا از اسکی باز عذرخواهی کنه. اون گفت: عذر میخوام که جورج اینقدر دردسر درست کرد. اسکی باز گفت: اشکالی نداره. هنوز هم یه مسابقه دیگه دارم و هم یه جفت چوب اسکی دیگه. بعد گفت: عجب اسکی بازی ای بود، جورج!

چند ساعت بعد، اسکی باز دوباره مسابقه داد و برنده شد! رکورد جدیدی زده بود! جمعیت از خودبیخود شدن. وقتی اسکی باز جورج رو کنار خط پایان پیدا کرد، جمعیت هنوز داشتن تشویق می کردن. اسکی باز گفت: به لطف تو، جورج، این جمعیت عظیم موندن تا من رو تشویق کنن. بدون وجود اونها، یا تو، نمی تونستم برنده شم. بعد هم جورج رو بلند کرد و گذاشت روی شونه هاش و جمعیت یه بار دیگه میمون اسکی باز محبوبشون، یعنی جورج رو تشویق کردن.