جورج کنجکاو به فروشگاه اسباب بازی می رود

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو به فروشگاه اسباب بازی می رود

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو به فروشگاه اسباب بازی می رود

توضیح مختصر

در این داستان، جورج کنجکاو به یک فروشگاه اسباب بازی جدید می رود. صاحب فروشگاه نگران است. جورج در ابتدا کمی دردسر درست می کند ولی در آخر به همه نشان می دهد که وجودش در فروشگاه خیلی مفید است.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George Visits a Toy Store

This is George. He was a good little monkey and always very curious.

Today was the opening of a brand-new toy store.

George and the man with the yellow hat did not want to be late.

When they arrived, the line to go inside wound all the way around the corner.

When a line is this long, it’s not easy for a little monkey to be patient. George sneaked through the crowd. All he wanted was a peek inside.

George got to the door just as the owner opened it. ”This is no place for a monkey,” she said.

But George was so excited he was already inside! Balls, dolls, bicycles, and games filled the shelves.

There were so many toys — George didn’t even know how some of them worked.

And how about this hoops? What did they do? George was curious. He climbed up to pull one of the pile. It would not move. George pulled harder. Still it wouldn’t move. George pulled with all fours.

Suddenly there was a terrible crash. Red, blue, green, and yellow hoops bounced up and down and everywhere.

“Look!” exclaimed a boy, bouncing up and down himself.

“Why, I haven’t seen one of these in years!” said the boy’s grandmother.

She put a hoop around her waist and gave it a spin. George tried the hula hoop, too!

Then George pretended to be a wheel.

He rolled and rolled and . . . Oops! He rolled right into the owner.

The owner shook her head. “I knew you were trouble,” she said. “Now you’ve made a mess of my new store.” Again she tried to stop George.

And again George was too quick.

In only a second he was around the corner and on the highest shelf.

Bellow him, George saw a little girl point to a toy out of reach. “Mommy, can we get that dinosaur?” she asked.

George picked up the dinosaur and lowered it to the girl.

She was delighted. So was the small boy next to her.

“Could you get that ball for me, please?” he asked George.

George reached up, grabbed the ball, and bounced it to the boy.

“May I have that puppet way over there?” asked another girl.

How lucky that George was a monkey! He swung off the shelf, hung on to a light, picked up the puppet, and put it right into her hands.

“What a show!” shouted a boy.

The children held up their new toys and cheered. What a commotion!

Immediately the owner came running, and then came the man with the yellow hat.

“I think we’ve had enough monkey business for one day,” the owner frowned.

Just then a girl got in the long line to pay. “What a great store,” she said.

“What a great idea to have a little monkey helping you,” her father told the owner.

“I guess you’re right,” the owner replied, and smiled.

Then she gave George a special surprise.

“Thank you, George,” she said.

“My grand opening is a success because of you. Perhaps monkey business is the best business after all.” The end.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

جورج کنجکاو به فروشگاه اسباب بازی می رود

این جورج است. او میمون کوچکی خوب و همیشه کنجکاو بود.

امروز روز افتتاحیه یک فروشگاه اسباب بازی جدید بود.

جورج و مرد کلاه زرد نمی خواستند که دیر برسند.

وقتی که رسیدند دیدند که خیلی سریع صف ورودی همه جا را پرکرده بود.

وقتی صفی به این اندازه طولانی باشد، برای میمون کوچک سخت است که صبور باقی بماند. تنها چیزی که می خواست این بود که نگاهی به داخل بیاندازد.

همین که صاحب فروشگاه در را باز کرد، جورج به آن رسید. او گفت “اینجا جای میمون نیست”

ولی جورج به اندازه ای هیجان زده بود که در چشم به هم زدنی داخل فروشگاه بود. قفسه ها پر از توپ ها، عروسک ها، دوچرخه ها و وسایل بازی بود.

تعداد زیادی اسباب بازی در آنجا بود — جورج حتی روش کار بعضی از آنها را هم نمی دانست.

این حلقه ها چطور؟ چه کاری انجام می دهند؟ جورج کنجکاو بود. او بالا رفت تا یکی از آنها را بردارد. تکان نمی خورد. جورج محکمتر کشید. هنوز هم تکان نمی خورد. او به کمک همه دستها وپاهایش آنها را کشید.

ناگهان همه آنها افتادند.حلقه های قرمز، سبز، و زرد همه جا بالا پایین می رفتند.

پسر بچه ای در حالی که بالا و پایین می پرید فریاد زد “نگاه کنید!”

مادربزرگ آن پسربچه گفت “وای، سالهاست که از این چیزها ندیده ام”

او یک حلقه دور کمرش انداخت و آنرا چرخاند. جورج هم سعی کرد بازی چرخاندن حلقه دور کمر را انجام بدهد.

بعد جورج وانمود کرد که یک چرخ است.

او چرخید و چرخید و … اوپس! درست به صاحب فروشگاه برخورد کرد.

صاحب فروشگاه سرش را تکان داد. او گفت “می دانستم که باعث دردسر هستی” و حالا هم که فروشگاه من را به هم ریخته ای.”

او دوباره سعی کرد که جورج را متوقف کند.

و جورج همچنان تند و تیز بود.

در یک لحظه و خیلی سریع به بالای بلندترین قفسه رفت.

آن پایین ، جورج دختر کوچکی را دید که به عروسکی که دور از دسترسش بود اشاره می کرد. او پرسید “مامان، می توانیم آن دایناسور را برداریم؟”

جورج دایناسور را برداشت و به دختر که پایین ایستاده بود داد.

او خیلی خوشحال شد. پسربچه ای که کنارش بود هم خوشحال شده بود.

او از جورج پرسید “ آن توپ را برایم میاورید؟”

جورج بالا رفت و توپ را برداشت و به سمت پسر پرتاب کرد.

دختر دیگری پرسید “آن عروسکی که آنجا هست را به من می دهید؟”

چه خوب که جورج یک میمون بود! او از روی قفسه تاب خورد و از چراغ آویزان شد ، عروسک را برداشت و در دست او قرار داد.

یک پسر فریاد زد “عجب نمایشی!”

بچه ها اسباب بازی های جدیدشان را بلند کردند و شادی کردند. چه سر و صدایی!

خیلی زود صاحب مغازه دوان دوان آمد، و بعد مرد کلاه زرد هم آمد.

صاحب فروشگاه با عصبانیت گفت “فکر می کنم به اندازه کافی برای امروز بازیگوشی کرده اید”

همان موقع دختری برای حساب کردن پول اسباب بازی در صف بلندی که تشکیل شده بود قرار گرفت. او گفت “چه فروشگاه خوبی”

پدرش به صاحب فروشگاه گفت “چه فکر خوبی است که یک میمون کوچک دارید که به شما کمک می کند. “ صاحب مغازه گفت “فکر می کنم حق با شماست” و خندید.

او برای جورج یک سورپرایز مخصوص داشت.

او گفت “متشکرم، جورج “

تو باعث موفق شدن افتتاحیه فروشگاه من شده ای. شاید بازیگوشی کردن مثل یک میمون بهترین کار باشد .