جورج کنجکاو درخت می کاره

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو درخت می کاره

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو درخت می کاره

توضیح مختصر

وقتی جورج می فهمه که موزه ی علوم میخواد مراسم کمک به محیط زیست برگزار کنه، کنجکاو میشه و میخواد کمک کنه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George Plants a Tree

George was a good little monkey and always very curious. Today was a good day to be curious. The man with the yellow hat was taking George to the Science Museum. The museum was one of George’s favorite places. There was always something new to see and interesting to learn.

Often there was a special exhibit. George wanted to know what it was today, but first he had to make his favorite museum stops: the rocket room, the mirror maze, and the butterfly space.

Finally, George and his friend made it to the special exhibits room. The sign read: How you can take care of our planet. George learned many things. How all people, animals, plants, air and water on the planet make up the environment, how trees help keep the air clean, and how people can help protect the environment from pollution and too much trash. George had a great time and didn’t get into any of his usual mischief.

As he and his friend were leaving, they bumped into the museum director. Dr .Lee looked happy to see him. “How is my best monkey visitor? Dr .Lee asked George. “I’m so glad I ran into you. I wanted to tell you that we’re having a Green Day rally tomorrow at the park.” George was curious— whatever a rally was, he was sure that the park was a good place to do it.

“We’re going to plant a truckload of trees and collect used paper for recycling,” Dr .Lee explained. “We didn’t have much time to advertise, but we need lots of volunteers. How would you like to help out?” There was nothing that George liked better than to help. “What a great idea!” the man agreed. “We’ll be there.” That night George was ready to do his part for the recycling drive. He gathered every newspaper in the house. He stacked old mail on top of the papers. He piled empty cardboard boxes and food cartons on top of that. What a heap!

What more could he add? George scratched his head. Then he took several books off his bedroom shelf. Just as George was about to add them to his recycling pile, someone lifted the books out of his hands. “Not so fast, George,” the man said. “These books are made of paper all right, but you can read and enjoy them many times. And when you’re done you can donate them to other kids or your library. Reusing is just as important as recycling.” The next morning George and his friends set out for the park with their wagon of neatly stacked paper. Suddenly the man stopped and said, “I forgot my gardening gloves! Go on without me, George. I’ll be there soon.” As George walked down the street, he spotted several newspapers lying about on his neighbors’ front stoops. George had an idea. He had lots of room in his wagon. He could recycle all those newspapers.

And the newspapers were not the only things he could recycle. He noticed a stack of paper cups sitting on a table under a tree. Into the wagon they went! So did a pile of magazines. And a heap of papers someone left on the sidewalk.

George was happy with his great load. At the park, he found Dr. Lee standing under a big banner. “Good morning, George,” Dr. Lee said. “I’m so glad you came and brought all your friends. We need lots of help to get the job done.” George turned around. He was surprised to see so many faces, but they did not look very helpful, they looked angry! The man with the yellow hat arrived just in time. He explained to their neighbors that George was gathering paper for a good cause. They were no longer mad. They even stayed to help plant the trees.

“George, you saved our Green Day!” Dr. Lee said, with gratitude. “These trees will provide fresher air. And each summer we’ll have more shade, which means we use less water to keep the grass green. Thank you.”

Being a monkey, George had known all along how important trees were.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

جورج کنجکاو درخت می کاره

جورج میمون کوچولوی خوبیه و همیشه هم خیلی کنجکاوه. امروز برای کنجکاو بودن روز خوبی بود. مرد کلاه زرد میخواست جورج رو ببره موزه ی علوم. این موزه یکی از جاهای مورد علاقه ی جورج بود. اونجا همیشه چیزای جدیدی برای دیدن و چیزای جالبی برای یاد گرفتن وجود داشت.

اغلب اوقات یه نمایشگاه ویژه هم برگزار می شد. جورج می خواست بدونه نمایشگاه ویژه ی امروز چیه، اما اول باید به اون قسمت هایی از موزه که مورد علاقه اش بودن سر میزد: سالن موشک، هزارتوی آینه ای و محل نگهداری پروانه ها.

بالأخره، جوج و دوستش به سالن نمایشگاه ویژه رسیدن. روی تابلو نوشته بود: چطور میتونین از سیاره مون مواظبت کنین؟ جورج خیلی چیزا یاد گرفت. فهمید که تمام آدم ها، حیوون ها، سیاره ها و آب و هوای موجود روی زمین همه محیط زیست رو تشکیل میدن، و اینکه چطور درخت ها به حفظ تمیزی هوا کمک می کنن، و اینکه آدم ها چطور میتونن به محافظت از محیط زیست در مقابل آلودگی و زباله های زیاد کمک کنن. توی موزه خیلی به جورج خوش گذشت و هیچ کدوم از شیطنت های همیشگیش رو هم انجام نداد.

وقتی جورج و دوستش داشتن موزه رو ترک میکردن، اتفاقی به مدیر موزه برخوردن. به نظر میومد دکتر لی از دیدن جورج خوشحاله. دکتر لی از جورج پرسید: بازدیدکننده ی کوچولوی ما چطوره؟ خوشحالم که بهت برخوردم. میخواستم بهت بگم که ما فردا توی پارک یه گردهمایی روز محافظت از محیط زیست داریم. جورج کنجکاو بود، گردهمایی هر معنی ای که داشت، جورج مطمئن بود که پارک برای انجامش جای مناسبیه.

دکتر لی توضیح داد: میخوایم یه کامیون درخت بکاریم و کاغذهای مصرف شده رو برای بازیافت جمع آوری کنیم. فرصت زیادی برای تبلیغات نداشتیم، اما به داوطلب های زیادی نیاز داریم. تو هم دوست داری کمک کنی؟ جورج از هیچ کاری به اندازه ی کمک کردن خوشش نمیومد. مرد موافقت کنان گفت: چه فکر بکری! ما هم میایم.

اون شب جورج آماده بود تا نقش خودش رو توی مراسم بازیافت ایفا کنه. اون هرچی روزنامه توی خونه بود جمع کرد. نامه های قدیمی رو روی کاغذها چید. جعبه های مقوایی و کارتن های مواد غذایی خالی رو هم روی اونها جمع کرد. عجب کپه ای شده بود!

دیگه چی میتونست اضافه کنه؟ جورج سرش رو خاروند. بعد چندین کتاب از توی قفسه ی اتاق خوابش برداشت. درست وقتی که جورج میخواست اونها به وسایل بازیافتیش اضافه کنه، یه نفر کتاب ها رو از دستش گرفت. مرد گفت: چیکار میکنی، جورج. درسته که این کتاب ها از کاغذ درست شدن، اما تو میتونی بارها بخونیشون و ازشون لذت ببری. وقتی هم که دیگه نخواستیشون میتونی اونها رو به بچه های دیگه یا کتابخونه اهدا کنی. استفاده ی مجدد هم درست به اندازه ی بازیافت مهمه.

صبح روز بعد جورج و دوستش گاری شون رو که پر از کاغذهای روی هم چیده شده بود برداشتن و راهی پارک شدن. یه مرتبه مرد کلاه زرد ایستاد و گفت: دستکش های باغبونیم رو جا گذاشتم! تو بدون من برو، جورج. من زودی میام. جورج همینطور که خیابون رو جلو می رفت، چندین روزنامه دید که روی پلکان جلوی در خونه های همسایه هاشون افتاده بودن. یه فکری به ذهن جورج رسید. اون توی گاریش کلی جا داشت و میتونست تمام اون روزنامه ها رو بازیافت کنه.

فقط این روزنامه ها نبودن که جورج میتونست بازیافتشون کنه. جورج توجهش به یه ردیف لیوان کاغذی جلب شد که روی یه میز زیر یه درخت قرار داشتن. اونها هم رفتن توی گاری! همینطور یه دسته مجله. و یه کپه کاغذ که یکی روی پیاده رو گذاشته بود.

جورج از بارش راضی بود. اون توی پارک دکتر لی رو دید که زیر یه پرچم بزرگ ایستاده بود. دکتر لی گفت: صبح بخیر، جورج. خوشحالم که اومدی و تمام دوستات رو هم آوردی. برای انجام کارمون به کمک زیادی نیاز داریم.

جورج برگشت و اطراف رو نگاه کرد. از اینکه این همه آدم می دید تعجب کرده بود، اما اونها به نظر نمیومد که خیلی اهل کمک کردن باشن، بلکه عصبانی به نظر میومدن! مرد کلاه زرد درست به موقع رسید. اون برای همسایه ها توضیح داد که جورج با نیت خیر روزنامه ها و چیزای کاغذی رو جمع کرده. اونها دیگه عصبانی نبودن. حتی موندن و توی کاشتن درخت ها هم کمک کردن.

دکتر لی با قدردانی گفت: جورج، تو باعث شدی روز محافظت از محیط زیستمون با موفقیت برگزار بشه. این درخت ها هوای تازه تری تولید میکنن. و هر تابستون سایه ی بیشتری خواهیم داشت، که یعنی برای سبز نگه داشتن چمن ها از آب کمتری استفاده می کنیم. ممنون.

جورج که یه میمون بود، از اول میدونست که درخت ها چقدر مهم ان.