داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو و پیتزا

توضیح مختصر

جورج و دوستش برای پیتزا خوردن، رفتن بیرون. اون پیتزا درست کردنِ نانوا رو تماشا می کنه، و از انداختن خمیر تو هوا، خوشش میاد. بنابراین، تصمیم می گیره اون هم امتحان کنه. اون خمیرها رو میندازه هوا، ولی هر کدوم یه جایی میفتن. نانوا، از دست جورج عصبانی می شه. جورج هم میره پشت کامیون قایم میشه. نانوا، باید یه پیتزا رو تحویل کارخونه بده. ولی دیر کرده و کارخونه بسته شده. جورج کمکش می کنه تا پیتزا رو تحویل بده. اون هم از جورج تشکر می کنه و یه پیتزای مخصوص براش درست می کنه.

  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George and the pizza

“let’s go out for pizza tonight, George,” said his friend.

At the pizza place, Tony the baker was getting the pizzas ready for baking.

He flattened out a ball of dough into a large pancake and tossed it in the air.

He spread tomato sauce on it, sprinkled it with cheese,

And shoved it into the oven.

Then the telephone rang. “a fellow from the factory wants a large pizza delivered in a hurry,” Tony’s wife called.

“ok, I’ll get my coat,” said Tony.

George was curious. Could he make a pizza, too?

He jumped up on the counter and took some dough.

George pounded the dough into the pancakes.

Then he tossed them into the air with all four hands.

One of them plopped right on the middle of a table where a woman was sitting. Another landed on a coatrack.

One fell on the juke box, and one landed smack on Tony’s head.

“who did that?” he shouted.

George was scared.

He ran out and jumped into a small truck to hide.

“the costumer is still waiting for his pizza,” said Tony’s wife. “you’d better hurry. They’ll be closing the factory in a few minutes.”

“I forgot all about it,” Tony said!

Quickly he packed the pizza in the back of the truck and drove off.

George was trapped inside.

The truck sped up to the factory, but it was too late. The gates were locked.

“oh, no,” Tony groaned. “how will I ever deliver the pizza?”

He opened the back door of the truck and there was George! “so that’s where you’ve been hiding, you bad little monkey,” Tony cried.

He reached out to grab George. But then he stopped.

“I’ve got an idea!” he said. “you’re just the one I need.”

How good that George was a monkey!

“look at that!” shouted the factory guard. “a monkey delivering a pizza!”

“thanks George,” said Tony. “you made up for all the trouble you caused. I’m going to make a special pizza for you and your friend when we get back.”

And that’s what he did.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

جورج کنجکاو و پیتزا

دوستش گفت: “بیا امشب بریم بیرون پیتزا بخوریم، جورج.”

تو پیتزا فروشی، تونیِ نانوا داشت پیتزاها رو برای پخت آماده می کرد.

اون، یه گلوله از خمیر رو پهن و صاف کرد و انداخت تو هوا.

روش سسِ گوجه زد و پنیر پاشید، و گذاشت تو فر.

بعد تلفن زنگ زد و زنِ تونی صداش کرد و گفت: “یه مرد از کارخونه یه پیتزای بزرگ می خواد که زود به دستش برسه.”

تونی گفت: “باشه، الان کُتم رو می پوشم.”

جورج کنجکاو بود. یعنی، اونم می تونست پیتزا درست کنه؟

اون پرید رو پیشخوان و کمی خمیر برداشت.

جورج، خمیرها رو آرد زد و صاف کرد.

بعد با هر چهارتا دستش اونها رو انداخت هوا.

یکی از اونها، تلپی افتاد وسط میزی که یه خانم نشسته بود. یکی دیگه افتاد رو آویز لباس.

یکی دیگه افتاد رو ماشین بازی، و یکی صاف افتاد رو سرِ تونی.

تونی داد زد: “کی این کار رو کرد؟”

جورج ترسید.

اون دوید بیرون و پرید پشت یه کامیون آبی تا قایم بشه.

زنِ تونی گفت: “مشتری هنوز منتظرِ پیتزاشه، بهتره عجله کنی. بعد از چند دقیقه کارخونه رو می بندن.”

تونی گفت: “کلاً یادم رفته بود.”

خیلی سریع پیتزا رو گذاشت پشت کامیون و راه افتاد.

جورج اون تو، گیر افتاده بود.

کامیون با سرعت رفت به سمتِ کارخونه، ولی خیلی دیر شده بود. درها بسته بودن.

تونی نالید که: “وای، نه!حالا چطور می تونم پیتزا رو تحویل بدم؟”

اون درِ پشتیِ کامیون رو باز کرد، و جورج اونجا بود! تونی داد کشید: “ای میمونِ بدِ کوچولو، پس اینجا قایم شده بودی!”

دستش رو دراز کرد تا جورج رو بگیره. ولی بعد این کار رو نکرد.

گفت: “یه فکری دارم. تو همونی هستی که بهش نیاز دارم.”

چقدر خوب بود که جورج یه میمونه!

نگهبانِ کارخونه داد زد: “ببین! یه پیکِ پیتزای میمون!”

تونی گفت: “ممنونم جورج، همه ی دردسرهایی رو که درست کردی رو جبران کردی. وقتی برگردیم یه پیتزای مخصوص برای تو و دوستت درست می کنم.”

و همون کار رو هم کرد.