جورج کنجکاو میره به کتابخونه

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو میره به کتابخونه

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو میره به کتابخونه

توضیح مختصر

جورج با دوستش میره به کتابخونه. اون با بچه های دیگه می شینه و به قصه ای که کتابدار می خونه، گوش میده.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George visits the library

This is George. He was a good little monkey and always very curious. Today George and his friend the man with the yellow hat were at the library.

George had never been to the library before. He had never seen so many books before, either. Everywhere he looked, people were reading. Some people read quietly to themselves. But in the children’s room the librarian was reading out loud.

It was story hour! George loved stories. He sat down with the group of children to listen. The librarian was reading a book about a bunny. George liked bunnies. Behind the librarian was a book about a dinosaur. George liked dinosaurs even more. He hoped she would read it next. But next the librarian read a book about a train. George tried to sit quietly and wait for the dinosaur book to be read. But sometimes it is hard for a little monkey to be patient.

When the librarian started a story about jungle animals, George couldn’t wait any longer. He had to see the dinosaur book. He tiptoed closer. “look, a monkey!” shouted a girl. The librarian put her finger to her lips. “we must be quiet so everyone can hear,” she said nicely. “but there is a monkey!” said a boy. The librarian nodded and smiled. “mmm-hmm,” she agreed.

When she finished reading the jungle story, the librarian reached for the dinosaur book. Where did it go? And where was George?

George was all ready to take the dinosaur book home and read it with his friend when another book caught his eye … this book was about trucks. George wanted to take it home, too! And here was a book about elephants. George loved elephants. He added it to his pile.

George found so many good books, he soon had more than he could carry. He leaned against a shelf to rest. Squeak, went the shelf. “shhh!” said a man. Squeak, went the shelf again- and it moved! Why, it wasn’t really a shelf after all. George had found a special cart for carrying books.

What luck! Now George could carry all the books he wanted. He rolled the cart between the shelves and stacked up books about boats and kites and baking cakes. He climbed higher to reach books about cranes and planes.

At last George had all the books he could handle. He couldn’t wait to head home and start reading. And right in front of him was a ramp leading to the door. George was curious. Could he roll the cart all the way home?

Down the ramp George went. The cart rolled faster and faster. “stop!” a library volunteer shouted. “come back here with my cart!” but George was too excited. The cart was picking up speed, and George was having fun!

Until- crash! George and the cart ran smack into a shelf of encyclopedias. Books flew up in the air .. and so did George! He landed in a big pile right between O and P.

“oh, no!” moaned the volunteer when he saw the mess George had made. “how am I going to put away all of these books?” “I’d like to borrow this one,” said a boy from story hour. “and I will take this one.” Said a girl.

With help from George and the children, the books were sorted in no time. Soon there was just a small pile of George’s favorites left.

“would you like to take those books home with you?” the volunteer asked George. Then he took George to a special desk and helped him get his very own library card.

George was holding his brand-new card when his friend arrived with a stack of books of his own. “there you are, George!” he said. “I see you are all ready to check out.” George and his friend gave their books to the librarian. She smiled when she saw George’s pile. “I was wondering where this dinosaur book went.” She said. “it’s one of my favorites, too.” The librarian stamped the books and handed them back to George.

With his books under one arm. George waved goodbye to the volunteer, the librarian, and the children from story hour. “come see us again, George,” the librarian said, waving back. “enjoy your books!”

And he did.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

جورج کنجکاو میره به کتابخونه

این جورجه. اون همیشه میمون کوچولوی خوب و کنجکاوی بوده. امروز، جورج و دوستش، مردِ کلاه زرد رفته بودن کتابخونه.

جورج قبلاً هرگز به کتابخونه نرفته بود. و هرگز اینقدر کتاب هم ندیده بود. هر کجا رو که نگاه می¬کرد مردم داشتن کتاب می¬خوندن. بعضی¬ها آروم برای خودشون کتاب می¬خوندن. ولی تو اتاق کودک، کتابدار با صدای بلند می¬خوند.

وقتِ قصه¬خونی بود! جورج قصه¬ها رو دوست داشت. اون با یه گروه بچه نشست تا گوش بده. کتابدار، یه کتاب درباره¬ی خرگوش می¬خوند. جورج، خرگوش¬ها رو دوست داشت. پشت سر کتابدار، یه کتاب درباره¬ی دایناسور بود. جورج، دایناسور¬ها رو بیشتر دوست داشت. اون دلش می¬خواست، کتاب بعدی که کتابدار می¬خونه، اون باشه. ولی کتابدار بعد اون، یه کتاب درباره¬ی قطار خوند. جورج سعی کرد آروم بشینه و صبر کنه تا نوبت به کتابِ دایناسور برسه. ولی بعضی وقت¬ها برای یه میمون کوچولو، صبور بودن خیلی سخته.

وقتی کتابدار، شروع به خوندن کتابی درباره¬ی حیوانات جنگل کرد، جورج دیگه نتونست بیشتر از اون صبر کنه. اون باید کتاب دایناسور رو میدید. اون یواشکی رفت جلو. یه دختر داد زد: “ببینید، یه میمون!” کتابدار، انگشتش رو گذاشت رو لباش و گفت: “ما باید آروم باشیم تا همه بتونن بشنون.” یه پسر گفت: “ولی یه میمون اونجاست!” کتابدار سرش رو تکون داد و لبخند زد: “هممممم، همممم.” موافقت کرد.

وقتی داستانِ جنگل رو تموم کرد، کتابدار خواست کتاب دایناسور رو برداره. کتاب کو؟ و جورج کجا بود؟

جورج آماده بود که کتاب دایناسور رو ببره خونه و با دوستش بخونه، که یه کتاب دیگه توجهش رو جلب کرد… این کتاب درباره¬ی کامیون¬ها بود. جورج اون رو هم می¬خواست ببره خونه! و یه کتاب درباره¬ی فیل¬ها هم بود. جورج عاشق فیل¬ها بود. پس اون رو هم به کتاباش اضافه کرد.

جورج یه عالمه کتاب خوب پیدا کرد، اونقدر که دیگه نمی¬تونست حمل¬شون کنه. به یه قفسه تکیه داد تا استراحت کنه. “جیییر!” قفسه حرکت کرد. یه مرد گفت: “شششش!” جیییر، قفسه دوباره حرکت کرد، و راه افتاد. چرا یه قفسه¬ی واقعی نبود. جورج یه چرخ دستیِ مخصوص برای حمل کتاب¬ها پیدا کرد.

عجب خوش¬شانسی¬ای! حالا دیگه جورج می¬تونست همه¬ی کتاب¬هایی رو که پیدا کرده بود، حمل کنه. اون چرخ¬دستی رو بین قفسه¬ها هُل میداد، و کتاب¬هایی درباره¬ی قایق¬ها و بادبادک¬ها و کیک¬ها رو، رو هم تلنبار می¬کرد. اون برای رسیدن به کتاب¬هایی درباره¬ی جرثقیل و هواپیما، رفت بالاتر.

بالاخره، جورج همه¬ی کتاب¬هایی رو که می¬تونست برداره، داشت. برای رسیدن به خونه و خوندن کتاب¬ها لحظه¬شماری می¬کرد. و درست روبروش یه سکو بود که به در میرسید. جورج کنجکاو بود. می تونست چرخ¬دستی رو تا خونه ببره؟ جورج رفت طرف سکو. چرخ¬دستی، سریع¬تر و سریع¬تر می¬رفت. یه داوطلبِ کتابخونه داد زد: “وایستا! چرخ¬دستی من رو برگردون!” ولی جورج اونقدر هیجان¬زده بود که نمی¬شنید. چرخ¬دستی سرعت گرفته بود و داشت به جورج خوش می¬گذشت!

تا اینکه- تصادف! جورج و چرخ¬دستی خوردن به قفسه¬ی لغت¬نامه¬ها. کتاب¬ها پرت شدن هوا، و همینطور جورج! اون بین دو تا کتابِ لغتِ او و پی فرود اومد.

داوطلب وقتی خرابکاری جورج رو دید با آه و ناله گفت: “وای، نه! حالا من چطور می¬خوام این کتاب¬ها رو بذارم سر جاشون؟” یه پسر که تو اتاق قصه¬خوانی بود، گفت: “من می¬خوام این یکی رو امانت بگیرم.” یه دختر گفت: “و من هم این یکی رو بر می¬دارم.”

با کمک جورج و بچه¬ها، کتاب¬ها تو زمان خیلی کم مرتب سر جاشون قرار گرفتن. کمی بعد، فقط کتاب-های مورد علاقه ی جورج مونده بود.

داوطلب از جورج پرسید: “می¬خوای اون کتاب¬ها رو با خودت ببری خونه؟”بعد اون جورج رو با خودش برد سرِ یه میزِ مخصوص و کمک کرد تا جورج کارت عضویت کتابخونه¬اش رو بگیره.

جورج، وقتی دوستش با کتاب¬های خودش رسید، کارتِ جدیدش رو گرفته بود دستش. اون گفت: “پس تو اینجایی، جورج! می¬بینم که برای رفتن آماده¬ای.” جورج و دوستش کتاب¬هاشون رو دادن به کتاب¬دار. کتاب¬دار، وقتی کتاب¬های جورج رو دید، لبخند زد. اون گفت: “منم داشتم دنبال این کتاب دایناسور می-گشتم. این یکی از کتاب¬های مورد علاقه¬ی من هم هست.” کتاب¬دار، کتاب¬ها رو مُهر زد و دوباره دادشون به جورج.

جورج با کتاب¬های زیر بغلش، برای داوطلب، کتاب¬دار، و بچه¬های توی اتاق قصه¬خوانی دست تکون داد و خداحافظی کرد. کتاب¬دار که برای جورج دست تکون میداد، گفت: “جورج، دوباره به دیدنمون بیا. امیدوارم از کتاب¬ها لذت ببری!”

و اون هم لذت برد.