داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

خواب جورج کنجکاو

توضیح مختصر

جورج کنجکاو از اینکه کوچولوئه خسته شده و خواب می بینه که بزرگ شده، اما می فهمه اونم مشکلات خودش رو داره.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George’s Dream

This is George. George was a good little monkey and always very curious.

After a long day at the amusement park with his friend, the man with the yellow hat, George was tired and glad to be home.

Soon dinner was ready. But when George sat down to eat, he was too small to reach his plate. “I’m sorry, George,” the man said. “I forgot to fix your chair.” He put a large book on George’s chair and George climbed up. As he sat on the book that was set on his chair, George thought about his day. All day long he had been too small… “Your hands are too little to hold these baby bunnies,” the manager of the petting zoo told him. “I’m sorry,” said the man operating the carousel. “I cannot let you on. You need a grownup to ride with you.” “Maybe next year,” said the man taking tickets at the roller coaster.

But after a good meal and a good dessert, George began to feel better. When the dishes were finished, the man said, “George, I have a surprise for you,” and they went into the living room. The surprise was a movie. George was glad to watch a movie- that was something he was not too small to do! George was enjoying the movie, but it had been a full day and now he had a full stomach. Soon he could not keep his eyes open.

The next thing George knew, he was back at the petting zoo! But this time something was different: the petting zoo was very small. In fact, everything was small. George looked around. Then he looked at himself. Maybe everything wasn’t so small after all, he thought. Maybe he was…Big!

Uh-oh! This is not right, thought George. Then he remembered the bunnies. Why, he was not too small to hold a bunny now. He was not too small to do anything! What fun! George thought, and he went to the bunny hutch. Now George could hold lots of bunnies, and he cuddled them to his face. The bunnies liked George… But the manager of the petting zoo did not. “Put those bunnies down,” she said. “You’ll scare them. You are too big!” George didn’t want to scare the bunnies. He put them down and turned to go. Then George saw the roller coaster. He was curious. Was he big enough to ride it now?

Of course he was big enough! If only he could find a seat big enough for him… But the man taking tickets made George leave. “You cannot ride this ride,” he said. “You are too big!” George was sad he could not ride, but he did as he was told.

“Catch that monkey!” Someone yelled as George was leaving the roller coaster. “He’s dangerous!” People in the park became frightened. They began to run. They ran in all directions, but mostly, they ran away from George. George felt awful. He didn’t want to frighten anyone.

He just wanted to hide. But where could he go? He was too big to fit anywhere. Then George saw the carousel. He wouldn’t need a grownup to get on with him this time.

But this time George wished he had a grownup with him. He wished his friend were here. George sat on the carousel feeling lonely. Suddenly, someone called his name. “George? George?” It sounded like the man with the yellow hat! Could his friend be here to take him home? George heard his name again. It was his friend.

George wanted to jump into his friend’s arms, but the man with the yellow hat was too small. How could he ever take George home now? The man called his name again… “George,” he said. “Wake up. It’s time for bed. You fell asleep watching the movie.” George looked at his friend. Why, he wasn’t small after all. George looked at himself. He was not big! Now George could jump into his friend‘s arms- and that is what he did.

As the man with the yellow hat tucked him in, George was happy to be in his little bed. It was not very big, he thought. But he fit in it perfectly. George was just the right size.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

خواب جورج کنجکاو

این جورجه. اون میمون کوچولوی خوبیه و همیشه هم خیلی کنجکاوه. جورج بعد از اینکه یه روز طولانی رو همراه دوستش، مرد کلاه زرد، توی شهربازی گذرونده بود خسته بود و خوشحال بود که برگشته خونه.

کمی بعد شام آماده شد. اما وقتی جورج پشت میز نشست که غذا بخوره، خیلی کوچیکتر از اون بود که دستش به بشقابش برسه. مرد گفت: عذر میخوام، جورج. فراموش کردم صندلیت رو درست کنم. مرد کلاه زرد یه کتاب بزرگ روی صندلی جورج گذاشت و جورج هم رفت بالا. جورج همینطور که روی صندلیش نشسته بود، به روزی که گذرونده بود فکر کرد. کل روز بهش گفته بودن خیلی کوچیکه… مدیر باغ وحش حیوونای خونگی بهش گفته بود: تو خیلی کوچیکتر از اونی که بتونی این بچه خرگوش ها رو بغل کنی. مردی که مسئول چرخ و فلک بود گفته بود: متأسفم. نمیتونم بذارم سوار شی. باید یه بزرگسال هم همراهت باشه. مردی که دم ترن هوایی بلیط ها رو می گرفت گفته بود: شاید سال آینده.

اما بعد از خوردن یه غذا و یه دسر خوب، کم کم حال جورج بهتر شد. وقتی شستن ظرف ها تموم شد، مرد گفت: جورج، یه هدیه ی غافلگیرانه برات دارم. و با هم رفتن توی سالن پذیرایی. اون هدیه یه فیلم بود. جورج از تماشای فیلم خوشحال بود، حداقل دیگه برای این کار خیلی کوچیک نبود! جورج داشت از فیلم لذت می برد، اما روز پر فعالیتی داشت و الآن شکمش هم پر شده بود. خیلی زود دیگه نتونست چشماش رو باز نگهداره.

همین که جورج چشم به هم گذاشت، دید که برگشته باغ وحش حیوونای خونگی! اما این دفعه یه چیزی فرق داشت: این باغ وحش بود که خیلی کوچیک بود. در واقع، همه چیز کوچیک بود. جورج نگاهی به اطرافش انداخت. بعد یه نگاه به خودش انداخت. با خودش فکر کرد شاید همه ی چیزا نبودن که اینقدر کوچیک بودن. شاید خودش… بزرگ بود!

جورج با خودش فکر کرد اوه اوه! چه ناجور! بعد یاد بچه خرگوش ها افتاد. وای، حالا دیگه برای بغل کردن بچه خرگوش ها خیلی کوچولو نبود. برای انجام هیچ کاری خیلی کوچولو نبود! جورج با خودش فکر کرد چقدر عالی و رفت سمت لونه ی خرگوش ها. حالا جورج میتونست بچه خرگوش های زیادی رو بغل کنه، و اونها رو به صورتش فشار داد. خرگوش ها از جورج خوششون میومد، اما مدیر باغ وحش حیوونهای خونگی از جورج خوشش نمیومد. مدیر گفت: اون خرگوش ها رو بذار زمین. الآن میترسونیشون. تو خیلی بزرگی! جورج نمیخواست بچه خرگوش ها رو بترسونه. پس اونها رو گذاشت زمین و برگشت که بره. بعد جورج ترن هوایی رو دید. کنجکاو شده بود. یعنی الآن اونقدر بزرگ بود که بتونه سوارش بشه؟ معلومه که به اندازه ی کافی بزرگ بود! فقط ای کاش میتونست یه صندلی پیدا کنه که توش جا بشه… اما مردی که بلیط ها رو میگرفت جورج رو وادار کرد که از اونجا بره و گفت: نمیتونی سوار این دستگاه بشی. زیادی بزرگی! جورج ناراحت بود که نمیتونه سوار بشه، اما کاری که بهش گفته بودن رو انجام داد.

همزمان که جورج داشت از کنار ترن هوایی دور می شد یه نفر داد زد: اون میمون رو بگیرین! اون خطرناکه! مردم توی شهربازی وحشتزده شدن و شروع کردن به دویدن. به هر سمتی می دویدن، اما بیشتر، به سمتی می دویدن که از جورج دور میشد. جورج خیلی ناراحت بود. اون نمیخواست کسی رو بترسونه.

فقط دلش میخواست قایم بشه. اما آخه کجا میتونست بره؟ بزرگتر از اونی بود که جایی جاش بشه. بعد جورج چرخ و فلک رو دید. این دفعه دیگه برای سوار شدن به یه آدم بزرگسال نیاز نداشت.

اما این دفعه جورج آرزو می کرد که یه بزرگسال همراهش بود. آرزو می کرد که دوستش اینجا بود. جورج در حالیکه احساس تنهایی می کرد روی چرخ و فلک نشست. یه مرتبه، یه نفر اسمش رو صدا زد. جورج؟ جورج؟ صداش شبیه صدای مرد کلاه زرد بود! یعنی ممکنه دوستش اومده باشه اینجا که ببردش خونه؟ جورج دوباره اسم خودش رو شنید. صدای دوستش بود.

جورج میخواست بپره توی بغل دوستش، اما مرد کلاه زرد خیلی کوچیک بود. آخه اون الآن چطوری میتونست جورج رو ببره خونه؟ مرد دوباره اسم جورج رو صدا زد و گفت: جورج! بیدار شود. وقتشه بری توی تختت. موقع فیلم دیدن خوابت برده بود.

جورج به دوستش نگاه کرد. وای، بالأخره دوستش دیگه کوچیک نبود. جورج به خودش نگاه کرد. خودش هم بزرگ نبود! حالا جورج میتونست بپره توی بغل دوستش و همین کار رو هم کرد.

وقتی مرد کلاه زرد جورج رو توی تختش خوابوند، جورج خوشحال بود که توی تخت کوچولوی خودشه. با خودش فکر کرد که تختش خیلی بزرگ نیست. اما اون به خوبی توش جا میشه. جورج درست همون اندازه ای بود که باید می بود.