جورج کنجکاو و کامیون کمپرسی

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو و کامیون کمپرسی

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو و کامیون کمپرسی

توضیح مختصر

جورج کنجکاو سوار یه کامیون کپرسی میشه و بار خاک کامیون رو توی یه دریاچه خالی میکنه و همین باعث ایجاد آشوب میشه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George and the Dump Truck

This is George. He lived with his friend, the man with the yellow hat. He was a good little monkey and always very curious. This morning George was playing with his toys when he heard a funny noise outside his window. It sounded like a QUACK. George was curious. What could be quacking underneath his window? It was a duck, of course! Then George heard another QUACK—and another. Why, it was not just one duck—it was a mother duck and five small ducklings. Ducklings were something new to George. How funny they were!

He watched the ducklings waddle after their mother. Where were they going? George was not curious for long… Soon he was waddling after Mother Duck, too! Now he could see where they were going.

The ducks waddled all the way to the park. George loved the park. Today he saw children flying kites and gardeners planting trees by the pond. Then George saw something he had never seen in the park before. It was a dump truck. And it was big—in fact, George was not even as tall as one wheel!

George forgot all about the ducklings and stopped to look. It would be fun to sit in such a big truck, thought George. No one was inside the truck. And the window was wide open. George could not resist. But sitting in a big truck was not so fun for a little monkey after all. George could not even see out the window. He was too small. If only there were something to climb on.

Would this make a good step for a monkey? It did! Now George could see out the window. He saw grass and trees and a family eating a picnic. Suddenly George heard a low rumbling sound. Was it his stomach rumbling? He wondered. (It had been a long time since breakfast.) But the rumbling was not coming from George’s stomach… It was coming from the back of the truck! George was curious. He climbed out of the window. Then, like only a monkey can, he swung up to the top of the truck. Now he could take a look. He saw the truck was filled with dirt. George was excited. What could be better than a truck full of dirt?

George jumped right in the middle of it. Sitting on top of the dirt, George felt the truck bed begin to tilt… It tilted higher and higher. The dirt began to slide. It was sliding right into the pond—and George slid with it. George was having fun. But the pile in the pond got bigger and bigger and BIGGER. And soon the fun was gone.

Just then the gardeners came back from lunch and stood with their mouths wide open. They saw the empty dump truck, the pile of dirt in the pond, and a very muddy monkey. They knew just what had happened. But before they could say a word, George heard a familiar sound.

He heard more quacking. The gardeners heard it, too. Then they heard people laughing. “Look!” said a girl. “The ducks have their own island!” Indeed they did. The pile of dirt made an island in the pond—and Mother Duck and all her ducklings were waddling right on top.

George was sorry he had made such a mess, but the gardeners didn’t seem to mind. “We were planting more trees and flowers to make the park nicer for people,” said one of the gardeners. “But you’ve made the park nicer for ducks, too.”

Later a small crowd gathered at the pond. “Would you like to help me feed the ducks?” a girl asked George. George was delighted. Soon everyone was enjoying the park more than ever before, including the ducks, who were the happiest of all in their new home.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

جورج کنجکاو و کامیون کمپرسی

این جورجه. اون با دوستش، مرد کلاه زرد زندگی میکنه. اون میمون کوچولوی خوبیه و همیشه هم خیلی کنجکاوه. امروز صبح جورج داشت با اسباب بازی هاش بازی می کرد که یه صدای جالبی از بیرون پنجره ی اتاقش شنید. یه صدایی مثل کوآک. جورج کنجکاو بود. یعنی چی بود که زیر پنجره ی اتاقش کوآک کوآک می کرد؟ خب معلومه، یه اردک بود. بعد جورج یه کوآک دیگه شنید، و یکی دیگه. وای، فقط یه اردک نبود. یه مامان اردک بود و پنج تا جوجه اردک کوچولو. جوجه اردک ها برای جورج تازگی داشتن. چقدر بامزه بودن!

جورج جوجه اردک ها رو که پشت مادرشون راه میرفتن تماشا می کرد. یعنی کجا داشتن می رفتن؟ کنجکاوی جورج مدت زیادی طول نکشید… خیلی زود اون هم با قدم های اردکی دنبال مامان اردکه راه افتاد! حالا میتونست ببینه اونها کجا دارن میرن.

اردک ها تا خود پارک رفتن. جورج عاشق پارک بود. امروز بچه هایی رو دید که بادباک بازی می کردن و باغبون هایی رو دید که کنار دریاچه درخت می کاشتن. بعد جورج یه چیزی دید که قبلاً هیچ وقت توی پارک ندیده بودش. یه کامیون کمپرسی بود. و بزرگ بود، در واقع، قد جورج حتی تا لبه ی چرخ هاش هم نمی رسید!

جورج جوجه اردک ها رو پاک فراموش کرد و وایساد که نگاه کنه. جورج با خودش فکر کرد که نشستن توی همچین کامیون بزرگی باید باحال باشه. هیچکس داخل کامیون نبود. پنجره هم کاملاً باز بود. جورج نتونست جلوی خودش رو بگیره. اما معلوم شد که نشستن توی یه کامیون بزرگ برای یه میمون کوچولو خیلی هم باحال نبود. جورج حتی نمی تونست بیرون پنجره رو ببینه. اون خیلی کوچولو بود. ای کاش یه چیزی بود که میشد رفت و روش وایساد.

یعنی این برای جورج جاپای خوبی میشد؟ بله، شد! حالا جورج می تونست بیرون پنجره رو ببینه. اون علف ها و درخت ها رو دید و یه خونواده که اومده بودن پیک نیک و داشتن غذا میخوردن. یه مرتبه جورج یه صدای غرش آرومی شنید. جورج با خودش فکر کرد که یعنی صدای قار و قور شکمشه؟ آخه از صبحونه زمان زیادی می گذشت. اما صدای غرش از شکم جورج نبود… بلکه از عقب کامیون بود! جورج کنجکاو بود و از پنجره اومد بیرون. بعد، به شکلی که فقط یه میمون از پسش برمیاد، تاب خورد و رفت بالای کامیون. حالا می تونست نگاهی بندازه. جورج دید که کامیون پر از خاکه. جورج هیجان زده شده بود. چی بهتر از یه کامیون پر از خاک؟ جورج پرید وسط خاک ها و همینطور که روی خاک ها نشسته بود حس کرد که عقب کامیون کج شد… همینطور کج تر شد و بالا و بالاتر اومد. خاک ها شروع کردن سر خوردن. صاف سر میخوردن توی دریاچه و جورج هم همراهشون سر خورد. داشت به جورج خوش می گذشت. اما کپه ی توی دریاچه مدام بزرگ و بزرگتر شد. و خیلی زود خوشگذرونی هم تموم شد.

درست همون موقع باغبون ها از استراحت نهاری شون برگشتن و با دهن باز همونجا وایسادن. اونها با کامیون کمپرسی خالی، کپه ی خاک توی دریاچه و یه میمون به شدت گلی مواجه شدن. دقیقاً میدونستن چه اتفاقی افتاده. اما قبل از اینکه بتونن حرفی بزنن، جورج یه صدای آشنا شنید.

بازم صدای کوآک کوآک بود. باغبون ها هم صدا رو شنیدن. بعد صدای خنده ی مردم رو شنیدن. یه دختربچه گفت: نگاه کنین! اردک ها صاحب یه جزیره شدن! دقیقاً همینطور بود! کپه ی خاک توی دریاچه یه جزیره درست کرده بود و مامان اردکه و تمام جوجه هاش داشتن روش راه میرفتن.

جورج ناراحت بود که چنین خرابکاری ای کرده، اما انگار باغبون ها ناراحت نبودن. یکی از باغبون ها گفت: ما داشتیم درخت های بیشتری می کاشتیم تا پارک برای آدم ها دوست داشتنی تر بشه. اما تو کاری کردی که پارک برای اردک ها هم دوست داشتنی تر بشه.

کمی بعد عده ی کمی کنار دریاچه جمع شدن. یه دختر کوچولو از جورج پرسید: میخوای توی غذا دادن به اردک ها کمکم کنی؟ جورج با کمال میل قبول کرد. حالا بیشتر از همیشه توی پارک به همه خوش میگذشت، همینطور به اردک ها، که توی خونه ی جدیدشون از همه خوشحالتر بودن.