جورج کنجکاو و آتش نشانان

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو و آتش نشانان

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو و آتش نشانان

توضیح مختصر

جورج با دوستش مرد کلاه زرد، میره به ایستگاه آتش نشانی برای گردش علمی. جورج درباره ی همه چیز کنجکاوه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George and the firefighters

This is George. He was a good little monkey and always very curious. Today George and his friend the man with the yellow hat joined Mrs. Gray and her class on their field trip to the fire station.

The fire chief was waiting for them right next to the big red fire truck. “well come!” he said and he led everyone upstairs to begin their tour.

There was a kitchen with a big table, and there were snacks for everyone. The fire chief told them all about being a firefighter. George tried hard to pay attention, but there were so many things for a little monkey to explore. Like that shiny silver pole in the corner … where did that pole go?

Why, it went back downstairs! There was a great big fire truck. There was a map of the city. And there was a whole wall full of coats and hats and big black boots!

George had an idea. First he stepped into a pair of boots. Next, he picked out a helmet. And, finally, George put on a jacket. He was a firefighter! Suddenly … BRIIIING!

The firefighters all rushed in. “this is not my helmet!” said one. “my boots are too big!” said another. “hurry! Hurry!” called the fire chief. A bright red light on the map of the city told him just where the fire was. There was no time to waste!

One by one, the firefighters jumped into the fire truck. And so did George.

The fire truck with all the firefighters sped out of the firehouse. And so did George! The siren screamed and the lights flashed.

The truck turned right. Then it turned left. WHOO WHOO WHOO went the whistle, and George held on tight.

And just like that the fire truck and all the firefighters pulled up to a pizza parlor on Main street. Smoke was coming out of a window in the back and the crowed was gathering in the street. “thank goodness you’re here!” cried the cook.

The firefighters rushed off the truck and started unwinding their hoses. They knew just what to do. And George was ready to help. He climbed up on the hose reel … One of the firefighters saw George trying to help, and he took George by the arm and led him out of the way. “a fire is no place for a monkey!” he said to George. “you stay here where it’s safe.” George felt terrible.

George sat on the bench and looked around. Next to him on the ground was a bucket full of balls. George reached in and took one out. It fit in his hand just right, like the apple he’d had far a snack.

A little girl was watching George. He tried to give her the ball, but she was too frightened. George took another ball. And another. “look,” a boy said. “that monkey is juggling!”

The boy took a ball from the cage and tossed it to George, but it went too high. George climbed up onto the fire truck to get it.

Now George had four balls to juggle. He threw the balls higher and higher. He juggled with his hands. He juggled with his feet. And could do all kinds of tricks!

The boy threw another ball to George. George threw the ball back to the boy. The little girl reached down and picked up the ball, too. Soon all the children were throwing and catching, back and forth.

The fire chief came to tell everyone that the fire was out. Just then, the little girl laughed and said, “look, monkey- a fire monkey!”

“hey!” called the fire chief. “what are you doing up there?” “what a wonderful idea,” the little girl’s mother said to the fire chief. “bringing this brave little monkey to help children when they’re frightened. “oh,” the fire chief said. “well, er, thank you.”

Before long the fire truck was back at the fire house, where a familiar voice called, “George!” it was the man with the yellow hat. “this little monkey had quite an adventure,” said one of the firefighters. “is everyone all right?” asked Mrs. Gray.

“yes, it was just a small fire,” said the fire chief. “and George was a big help.” Now the field trip was coming to an end. But there was one more treat in store … All the children got to take a ride around the neighborhood on the shiny red fire truck, and they each got their very own fire helmet. Even George! And it was just the right size for a brave little monkey.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

جورج کنجکاو و آتش نشانان

این جورجه. اون همیشه یه میمونِ خوب و کوچولو و همیشه کنجکاوی بود. امروز، جورج و دوستش مردِ کلاه زرد همراه خانم گرِی و کلاسش به گردش علمیِ ایستگاهِ آتش نشانی رفتن.

رئیس آتش نشانان درست کنار ماشین بزرگِ قرمزِ آتش نشانی منتظرشون بود. اون گفت: “خوش اومدید،” و همه رو به طبقه ی بالا راهنمایی کرد تا گردش شون رو آغاز کنن.

اونجا یه آشپزخونه با یه میز بزرگ، و اسنک هایی برای همه بود. رئیس آتش نشانان، همه چیز رو درباره ی آتش نشانی بهشون گفت. جورج سخت تلاش کرد تا دقت کنه، ولی اونجا کلی چیز برای کشف کردن برای یه میمونِ کوچولو بود. مثل اون ستون براقِ نقره ای، اون گوشه. اون ستون به کجا می رفت؟ جورج کنجکاو بود.

چرا، رفت طبقه ی پایین! یه ماشینِ آتش نشانیِ بزرگ و عالی بود. یه نقشه از شهر بود. و یه دیوار بزرگ پر از کت، و کلاه و چکمه های بزرگ مشکی!

جورج یه فکری داشت. اول یه جفت چکمه پاش کرد. بعد یه کلاه ایمنی برداشت. و در آخر، جورج یه کت پوشید. اون یه آتش نشان بود! یهو …. زیییییینگ!

همه ی آتش نشان ها دویدن تو. یکی گفت: “این کلاه ایمنی من نیست!” یکی دیگه گفت: “چکمه های من خیلی بزرگن!” رئیس آتش نشان ها گفت: “عجله کنید! عجله کنید!” یه چراغِ روشن و قرمز روی نقشه ی شهر بهش می گفت، کجا آتیش گرفته. زمانی برای تلف کردن، نبود!

همه ی آتش نشان ها، یکی یکی پریدن تو ماشینِ آتش نشانی. و جورج هم.

ماشین آتش نشانی با همه ی آتش نشان ها، با سرعت از آتش نشانی خارج شد. و جورج هم همین طور! آژیر به صدا در اومد و چراغ ها فلاش زدن.

کامیون به سمت راست پیچید. بعد به سمت چپ پیچید. بَبووو … بَبوووو … بَبوووو …. آژیر می کشید و جورج محکم گرفته بود.

و به این ترتیب، ماشین آتش نشانی و همه ی آتش نشانان رفتن به یه سالن پیتزا تو خیابون اصلی. دود از پنجره های پشتی بیرون می اومد و جمعیت تو خیابون جمع شده بودن. آشپز داد کشید: “خدا رو شکر که رسیدین!”

آتش نشانان با سرعت از کامیون پیاده شدن و شروع کردن به باز کردنِ شیلنگ هاشون. اونها دقیقاً می-دونستن باید چیکار بکنن. و جورج هم برای کمک آماده بود. اون رفت بالای چرخِ شلنگ…

یکی از آتش نشان ها جورج رو دید که سعی داره کمک بکنه، از بازوی جورج گرفت و از سرِ راه بردش کنار. به جورج گفت: “جایی که آتیش گرفته، جایِ خوبی برای یه میمون نیست! بمون اینجا که امنه.” حس بدی به جورج دست داد.

جورج رو یه نیمکت نشست و اطراف رو نگاه کرد. کنارش رویِ زمین یه سطل توپ بود. جورج دستش رو دراز کرد و یکی برداشت. درست اندازه ی دستش بود، مثل سیبی که به عنوان اسنک خورده بود.

یه دختر کوچولو داشت جورج رو نگاه می کرد. جورج، سعی کرد توپ رو بده بهش، ولی دختره خیلی ترسیده بود. جورج یه توپ دیگه برداشت. و یکی دیگه. یه پسر گفت: “ببینید، این میمون داره شعبده-بازی می کنه!”

پسره یه توپ از قفس برداشت و پرتش کرد سمتِ جورج، ولی خیلی بلند پرت کرد. جورج برای گرفتنش پرید رو ماشینِ آتش نشانی.

حالا جورج چهار تا توپ برای شعبده بازی داشت. اون توپ ها رو بلندتر و بلندتر انداخت. با دستاش شعبده-بازی می کرد. با پاهاش شعبده بازی می کرد. همه نوع ترفندی می تونست اجرا کنه!

پسره یه توپ دیگه برای جورج انداخت. جورج توپ رو دوباره انداخت به پسره. دختر کوچولو هم، اومد پایین و یه توپ برداشت. کمی بعد، همه ی بچه ها پشت سر هم به هم دیگه توپ می نداختن و می گرفتن.

رئیس آتش نشانان اومد تا به همه اطلاع بده، آتیش خاموش شده. درست همین موقع، دختر کوچولو خندید و گفت: “مامان، ببین- یه میمون آتش نشان!”

رئیس آتش نشانان گفت: “هِی! تو اون بالا چیکار می کنی؟” مامانِ دختر کوچولو به رئیس آتش نشانان گفت: “چه فکر خوبی، اینکه این میمون کوچولویِ شجاع رو آوردید تا به بچه هایی که ترسیدن، کمک کنه.” رئیس آتش نشانان گفت: “اِاِاِ، خوب، هممم، خواهش می کنم.”

کمی بعد، کامیونِ آتش نشانی برگشته بود به ایستگاه آتش نشانی، که یه صدای آشنا گفت: “جورج!” مردِ کلاه زرد بود. یکی از آتش نشانان گفت: “این میمون کوچولو یه ماجراجوییِ کامل داشت.” خانم گرِی پرسید: “حالِ همه خوبه؟”

رئیس آتش نشانان گفت: “بله، یه آتیش کوچیک بود، و جورج کمک بزرگی بهمون کرد.” حالا دیگه گردش علمی داشت تموم میشد. ولی یه ضیافت دیگه هم باقی مونده بود …

همه ی بچه ها سوار کامیونِ درخشان و قرمز آتش نشانی شدن تا یه دوری تو محله بزنن. و هر کدومشون کلاه ایمنیِ مخصوصِ خودش رو گرفتن. حتی جورج! و درست اندازه ی میمونِ کوچولوی شجاع بود.