جورج کنجکاو و بالون هوای گرم
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو و بالون هوای گرمسرفصل های مهم
جورج کنجکاو و بالون هوای گرم
توضیح مختصر
جورج و مرد کلاه زرد رفتن سفر و میخوان از کوه راشمور بازدید کنن.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George and the Hot Air Balloon
This is George. George was a good little monkey and always very curious. George was on a trip with his friend, the man with the yellow hat. It was the end of their vacation, and they wanted to make just two more stops.
They were in South Dakota so, of course, they went to see Mount Rushmore. George had never seen anything like it. “These are the faces of four great presidents,” a tour guide said. “George Washington, Thomas Jefferson, Theodore Roosevelt, and Abraham Lincoln.” “Look!” said a girl. “There’s something crawling on George Washington’s head.” The tour guide explained that some workers were making repairs to the faces. George watched the workers.
Then he saw a helicopter fly by. It was taking tourists for a close-up look. George thought that would be fun. “Maybe we can take a ride later,” the man said. “But now we need to leave or we’ll be late for the hot air balloon race.” So they got back into their little blue car and before long they came to a whole field full of hot air balloons. George was delighted to see such big balloons. He liked their spots and stripes and stars, but his favorite had a picture of a bunny on it.
One balloon was not yet up in the air. Its owner was hurrying to fill it as a newspaper reporter took pictures. The man with the yellow hat watched the balloon on the ground, but George watched the balloons in the sky.
He was curious: why didn’t they fly away? Then he saw the ropes. A rope is a good thing to keep a balloon from flying away, thought George. A rope is a good thing to climb…
Sometimes when a monkey sees something to climb, he can’t help himself. He has to climb it. George thought he would climb just one rope then quickly climb down.
But when George climbed up, there was no way to climb back down, the rope had come undone- and there was only one place to go. Up, up, up went the balloon. And George went with it.
George flew higher and higher, and the people below grew smaller and smaller. The man with the yellow hat was tiny. The newspaper reporter was, too. And the owner of the balloon wasn’t very big…But he was big enough for George to see that he was angry!
George felt bad. He didn’t mean to take the balloon- he didn’t even know how to fly it. As the wind whisked him away, he wished he had someone to help him. But he was all alone.
George climbed into the basket. When he looked around, he found he wasn’t alone after all. The race was on- and he was in the lead!
Together the balloons flew across the field and over the forest. Now George was having fun. But before he knew it… George was alone again, and all the fun was gone. Flying by himself high in the sky, George was frightened. How would he ever get down? He wondered. Oh, if only he hadn’t climbed that rope…
Suddenly the wind changed, and George saw something familiar. He was excited- someone was sure to help him now. In fact, there was someone right in front of him!
It was one of the workers- and he was stranded on George Washington’s nose! George was so happy to see the worker, he didn’t notice how happy the worker was to see him.
Slowly, the balloon floated closer. Would it come close enough? It did! The worker grabbed onto the rope and climbed up. Soon he was in the basket with George. Hurrah, George was rescued! Hurrah, the worker was rescued, too!
They sailed up over George Washington’s head and landed safely in a tree. Soon a whole crowd came to rescue them both.
The man with the yellow hat was happy to see George. The reporter was glad to have such an exciting story to report. And the owner of the balloon wasn’t angry anymore. Everyone had seen the rescue- George was a hero! After the workers thanked him, George got a special treat- he got to ride in the helicopter. The helicopter flew George and the man with the yellow hat once more past the presidents, then back to the little blue car.
As they drove away, the man said, “that was some vacation, George!” George agreed. It was an exciting vacation. But they were both very glad to go home.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورج کنجکاو و بالون هوای گرم
این جورجه. اون میمون کوچولوی خوبیه و همیشه هم خیلی کنجکاوه. جورج با دوستش مرد کلاه زرد رفته بود مسافرت. دیگه آخر سفرشون بود و فقط قصد داشتن دو جای دیگه رو ببینن.
اونها توی داکوتای جنوبی بودن پس معلوم بود که به دیدن کوه راشمور میرن. جورج تا حالا همچین چیزی ندیده بود. راهنمای تور گفت: این ها چهره ی چهار رئیس جمهور بزرگ ما هستن. جورج واشینگتن، تامس جفرسن، تئودور روزولت و ایبراهام لینکلن.
یه دختر بچه گفت: نگاه کنین. یه چیزی داره روی سر جورج واشینگتن سینه خیز میره. راهنمای تور توضیح داد که عده ای کارگر مشغول تعمیر چهره ها هستن. جورج کارگرا رو تماشا می کرد.
بعد یه هلیکوپتر رو دید که پرواز کرد و از کنارشون رد شد. هلیکوپتر گردشگرا رو می برد که از نزدیک کوه رو ببینن. جورج با خودش فکر کرد که باید جالب باشه. مرد کلاه زرد گفت: شاید بعداً بتونیم سوار هلیکوپتر شیم. اما الآن باید بریم وگرنه به مسابقه ی بالون ها نمی رسیم. برای همین دوباره سوار ماشین آبی کوچولوشون شدن و طولی نکشید که به یه زمین پر از بالون رسیدن. جورج از دیدن چنین بالون های بزرگی خیلی خوشش اومده بود. اون از خال خال ها و نوارها و ستاره های روی بالون ها خوشش اومده بود، اما بالون مورد علاقه اش اونی بود که عکس خرگوش داشت.
یکی از بالون ها هنوز بلند نشده بود. صاحبش با عجله داشت پرش می کرد و یه خبرنگار هم همزمان عکس می گرفت. مرد کلاه زرد به بالون روی زمین نگاه می کرد، اما جورج بالون های توی آسمون رو تماشا می کرد.
جورج کنجکاو بود. چرا بالون ها پرواز نمیکردن و دور نمیشدن؟ بعد طناب ها رو دید. جورج با خودش فکر کرد که طناب برای اینکه جلوی پرواز کردن بالون ها رو بگیره چیز خوبیه. طناب برای اینکه ازش بالا بری هم چیز خوبیه…
بعضی وقتها میمون ها وقتی یه چیزی رو می بینن که میشه ازش بالا رفت، نمیتونن جلوی خودشون رو بگیرن. باید ازش بالا برن. جورج با خودش فکر کرد که فقط از یه طناب میره بالا و زود هم میاد پایین.
اما وقتی جورج از طناب بالا رفت، راهی برای پایین اومدن نبود. طناب باز شده بود و فقط یه جا میشد رفت. بالون بالا و بالاتر می رفت و جورج هم همراهش می رفت.
جورج پرواز کنان بالا و بالاتر می رفت و آدم های روی زمین کوچیک و کوچیکتر میشدن. مرد کلاه زرد ریز شده بود. خبرنگار هم همینطور. صاحب بالون هم چندان بزرگ نبود…. اما اونقدر بزرگ بود که جورج متوجه عصبانیتش بشه!
جورج حس بدی داشت. اون نمیخواست بالون رو با خودش ببره. اون حتی بلد نبود بالون رو هدایت کنه. همینطور که باد جورج رو اینطرف و اونطرف میبرد، اون آرزو می کرد که یکی بود که کمکش کنه. اما اون تک و تنها بود.
جورج رفت بالا و داخل سبد شد. وقتی اطرافش رو نگاه کرد، متوجه شد که تنهای تنها هم نیست. مسابقه شروع شده بود و اون از همه جلوتر بود!
بالون ها همراه هم از روی زمین باز و بالای جنگل گذشتن. حالا داشت به جورج خوش میگذشت. اما قبل از اینکه چشم به هم بذاره… دوباره تنها شده بود و خوشگذرونی هم به پایان رسیده بود. جورج که تک و تنها بالای آسمون پرواز می کرد، وحشت کرده بود. مونده بود که چطوری میتونست بیاد پایین؟ وای، ای کاش از اون طناب بالا نرفته بود…
یه مرتبه جهت باد عوض شد و جورج یه چیز آشنا دید. جورج هیجان زده بود، قطعاً الآن یه نفر میومد کمکش. در واقع، یه نفر دقیقاً مقابلش بود!
یکی از کارگرها بود که روی بینی جورج واشینگتن گیر افتاده بود! جورج اونقدر از دیدن کارگر خوشحال بود، که متوجه نشد کارگر چقدر از دیدن اون خوشحاله.
بالون یواش یواش نزدیکتر شد. یعنی به اندازه ی کافی نزدیک میشد؟ بله، شد! کارگر طناب رو چسبید و اومد بالا. کمی بعد کارگر توی سبد کنار جورج بود. هورا، جورج نجات پیدا کرده بود! هورا، کارگر هم نجات پیدا کرده بود.
اونها از بالای سر جورج واشنگتن پرواز کردن و به سلامت روی یه درخت فرود اومدن. کمی بعد جمعیت زیادی برای نجات هردوشون اومدن.
مرد کلاه زرد از دیدن جورج خوشحال بود. خبرنگار هم خوشحال بود که میتونست چنین ماجرای هیجان انگیزی رو گزارش کنه. صاحب بالون هم دیگه عصبانی نبود. همه لحظه ی نجات رو دیده بودن! جورج یه قهرمان بود! بعد از اینکه کارگرا از جورج تشکر کردن، یه جایزه ی مخصوص به جورج داده شد. اون تونست سوار هلیکوپتر بشه. هلیکوپتر یه بار دیگه جورج و مرد کلاه زرد رو از روبروی رئیس جمهورا گذروند و بعد برشون گردوند کنار ماشین آبی کوچولوشون.
همینطور که جورج و مرد کلاه زرد با ماشین دور میشدن، مرد کلاه زرد گفت: عجب سفری بود، جورج. جورج هم موافق بود. سفر هیجان انگیزی بود. اما جفتشون خوشحال بودن که داشتن میرفتن خونه.