جورج کنجکاو و توله سگ ها
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو و توله سگ هاسرفصل های مهم
جورج کنجکاو و توله سگ ها
توضیح مختصر
جورج و دوستش مرد کلاه زرد با هم قدم می زنن که متوجه یه بچه گربه ی گمشده میشن. اونها بچه گربه رو با خودشون به پناهگاه حیوانات می برن تا اونجا ازش مراقبت کنن.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George and the puppies
This is George. He was a good little monkey and always very curious. One day George went for a walk with his friend, the man with the yellow hat.
When they sat down to rest, they noticed a tiny kitten peeking out from under a bush. The kitten looked frightened. “perhaps, she is lost,” said the man with the yellow hat. Together, he and George searched the park for the little kitten’s owner. But the kitten was all alone.
“this kitten is too young to be on her own,” the man said. “we should take her to the animal shelter, where they can care for her and find her a home.” So George and the kitten and the man with the yellow hat drove to the animal shelter.
The director of the shelter was glad to see them. “it was good of you to bring the kitten here,” she said. “we will be happy to take care of her.”
George gave the kitten to the director, then he and the man with the yellow hat walked inside. “come in,” the director said, “but watch where you step. We have a large little of puppies and one has gotten out of his cage. We’ll still looking for him, so please be careful.” She closed the door quickly behind them.
George had never been to an animal shelter before. Animals of all kinds were being cared for here. George saw bunnies, cats, turtles and guinea pigs. He even saw a snake.
But he didn’t see any puppies.
“George, I need to sign some papers,” said the man with the yellow hat. “please stay here and don’t be too curious.”
Just as the man with the yellow hat left the room, George heard barking. But where was it coming from? George was curious. He followed the barking noise…
And found a room full of dogs! There were yellow dogs, spotted dogs, sleek dogs, and fluffy dogs. There were quiet dogs and yappy dogs and even a dog without a tail. But where were the puppies?
The George saw a little wagging tail. Then another. And another!
Once George saw the puppies, he could not take his eyes off them. He had to pet one. Here was a puppy! The puppy liked George. George wanted to hold the puppy. Slowly, he opened the door … But before George could even reach the puppy, the mother dog pushed the door open and was off like a shot! George tried to close the door after her, but the puppies were too fast! There was nothing George could do.
Puppies were everywhere! Puppies hid under the desk. Puppies barked at bunnies. One puppy played with the telephone cord and another climbed on top of a cage to watch the others get into mischief. Soon, all the dogs were barking, the cats were meowing, and the bunnies rustled into the corner of their cage.
“oh, no!” cried the director as she and the man with the yellow hat rushed into the room. “now all the puppies are out!”
The man with the yellow hat helped the director gather up the puppies and put them safely back in their cage. Soon all the animals settled down and were quite.
Except for one. Who was still barking? It was the mother dog! What was she barking at? There was nothing here but a door!
There must be something on the other side, thought George. He opened the door.
It was the missing puppy! Everyone was happy to finally find the puppy. The director scooped him up and said, “George you certainly caused a ruckus! But if you hadn’t let the puppies out, we might still be searching for this little one.”
Then she gave the puppies and their mother a snack. “these puppies are now big enough to go love with families who will take care of them,” she said. “do you want to take one home with you, George?”
George did.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورج کنجکاو و توله سگ ها
این جورجه. جورج یه میمون کوچولوی خوب و همیشه کنجکاوی بوده. یه روز جورج برای قدم زدن با دوستش مردِ کلاه زرد، میره بیرون.
وقتی برای استراحت نشستن، یه گربه ی کوچولو و ریزه دیدن که از زیر بوته ها زیر چشمی نگاه می کرد. گربه، مثل اینکه ترسیده بود.
مرد کلاه زرد گفت: “شاید گم شده.” مرد کلاه زرد و جورج با هم، پارک رو برای پیدا کردنِ صاحبِ گربه-ی کوچولو گشتن. ولی گربه کوچولو تنهایِ تنها بود.
مرد گفت: “این گربه برای تنها بودن خیلی کوچیکه. باید ببریمش به پناهگاهِ حیوانات، جاییکه بتونن مواظبش باشن، و براش یه خونه پیدا کنن.” بنابراین، جورج، و گربه ی کوچولو و مردِ کلاه زرد رفتن به پناهگاه حیوانات.
مدیر پناهگاه از دیدن اونها خوشحال بود. اون گفت: “کار خوبی کردید که بچه گربه رو آوردید اینجا. خوشحال میشیم ازش مراقبت کنیم.”
جورج، بچه گربه رو داد به مدیر، بعد اون و مرد کلاه زرد رفتن داخل. مدیر گفت : “بیاید تو، ولی مراقب باشید کجا پاتون رو میذارید. ما یه عالمه توله سگ داریم که یکی شون از قفسش اومده بیرون. هنوز دنبالش می گردیم، پس لطفاً مراقب باشید.” بلافاصله در رو پشت سرشون بست.
جورج تا حالا به پناهگاه حیوانات نیومده بود. اونجا از همه نوع حیوانات مراقبت می کردن. جورج، گربه ها، خرگوش ها، لاک پشت ها، و خوک های گینه ای دید. اون حتی یه مار دید.
ولی هیچ توله سگی ندید.
مرد کلاه زرد گفت: “جورج، من باید چند تا کاغذ رو امضا کنم. لطفاً همین جا بمون و زیادی کنجکاو نباش.”
درست بعد از اینکه مرد کلاه زرد از اتاق رفت بیرون، جورج صدای پارس شنید. ولی صدا از کجا میومد؟ جورج کنجکاو بود. اون رفت دنبال صدای پارس …
و یه اتاق پر از سگ پیدا کرد! اونجا سگ های زرد، سگ های خال خالی، سگ هایی با پشمِ نرم، و سگ های پشمالو بودن. سگ های آروم و سگ های پر سر و صدا، و حتی یه سگ بدون دُم، اونجا بود. ولی توله ها کجا بودن؟ بعد، جورج یه دُم کوچیک دید که تکون می خوره. بعد یکی دیگه. و یکی دیگه!
همین که جورج توله سگ ها رو دید، نمی تونست ازشون چشم برداره. باید یکی شون رو ناز می کرد. اونجا یه توله بود! توله از جورج خوشش اومده بود. جورج می خواست توله رو بغل کنه. به آرومی، در رو باز کرد …
ولی قبل از اینکه دست جورج به توله برسه، سگِ مادر در رو هل داد و باز کرد و مثل یه گلوله دوید بیرون! جورج سعی کرد بعد از اون در رو ببنده، ولی توله سگ ها خیلی سریع بودن! جورج نمی تونست هیچ کاری انجام بده.
توله ها، همه جا بودن! توله ها زیر میز قایم شدن. توله ها، روی خرگوش ها پارس می کردن. یکی از توله ها با سیم تلفن بازی می کرد، و یکی شون رفته بود رو قفس تا شلوغیِ بقیه رو تماشا کنه. بعد از کمی، همه ی سگ ها پارس می کردن، همه ی گربه میو میو می کردن، و خرگوش ها رفته بودن گوشه ی قفس شون صدا می کردن.
مدیر همین که همراهِ مرد کلاه زرد با عجله اومدن تو اتاق، داد زد: “وای نه! حالا همه ی توله ها بیرونن!”
مرد کلاه زرد به مدیر تو جمع کردنِ توله ها، و آروم گذاشتن تو قفس شون کمک کرد. کمی بعد، همه ی حیوان ها سر جاشون قرار گرفتن و آروم گرفتن.
به جز یکی شون. کدوم یکی، هنوزم داشت پارس می کرد؟ سگِ مادر بود! برای چی داشت پارس می کرد؟ هیچی به جز یه در اونجا نبود!
جورج فکر کرد، حتماً باید چیزی اون طرفِ در باشه. اون در رو باز کرد.
توله ی گمشده بود! همه از اینکه بالاخره توله رو پیدا کردن خوشحال بودن. مدیر اون رو بغل گرفت و گفت: “جورج، تو مطمئناً سبب هیاهو شدی! ولی اگه تو باعث نمی شدی توله ها بیان بیرون، ما هنوزم داشتیم دنبال این کوچولو می گشتیم.”
بعد، مدیر به توله ها و مادرشون غذا داد. گفت: “حالا دیگه این توله ها به قدری بزرگ هستن تا برن با خانواده ای که می خوان ازشون مراقبت کنن، زندگی کنن. جورج، می خوای یکی شون را با خودت ببری خونه؟”
و جورج هم برد.