جورجِ کنجکاو در فستیوال
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورجِ کنجکاو در فستیوالسرفصل های مهم
جورجِ کنجکاو در فستیوال
توضیح مختصر
جورج یه میمونِ کنجکاوه، که با دوستش مردِ کلاه زرد، رفته به یه فستیوال.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George at the parade
This is George. He was a good little monkey and always very curious. Today George and his friend, the man with the yellow hat, were in the city for the big holiday parade.
They found a place in the crowed, but an announcement had just been made. “the parade may not start for a while, George,” the man said. “the wind is too strong or the big balloons. Let’s go in this department store while we wait.”
George and his friend looked around the store as they waited for the wind to settle down. Suddenly, something strange caught George’s eye. What it could be? He was curious.
But when George looked out the window , he didn’t see anything strange. he saw the parade! He saw floats, clowns, and jugglers, and a band standing in straight rows. Then George thought he saw an elephant eating a treat.
That made George hungry. (it had been a long time since breakfast.) now he could think only of finding snack. Why, here was a treat just like what he ate in the jungle: fresh nuts- right off the tree! George was lucky to be a monkey… he simply climbed out the window and jumped into the tree!
Then he pulled and pulled. But the nuts would not come off the tree. They were not so fresh after all. In fact, they were not even real. But George did not know that. He pulled harder and harder. The tree began to sway… Suddenly, there was a loud snap! Then, crash! Down come the tree. Down come George. And down come all the nuts!
Luckily, George was not hurt. But he did not have a snack. He raced after the nuts. He chased them around the elephant and under the clown, then in and out of the band’s straight rows. “my perfect rows!” the bandleader cried. “you’ve ruined my perfect rows!”
The bandleader races after George. He chased him down the street and around the corner, but he was not quick enough. Where was George? Soon the bandleader tired of searching and went back to straighten his rows. He did not know where the little monkey had gone- George was nowhere to be found.
George was not sure where he had gone either- and the nuts where nowhere to be found. After all that, George had lost his snack. After all that, George had lost his way. Now how would he get back to the department store and back to the man with the yellow hat?
Just then a bus was stopping at the corner. George liked to ride the bus. Maybe it could take him back to his friend. Quickly, he hopped on the bus and away they went.
From his seat on top, George could see everything. The bus rounded a corner. Here was something familiar! But something was wrong. two balloons had drifted off course- their ropes were tangled. The parade helpers were trying to fix them and a crowd gathered to watch. As the bus came to a stop, someone yelled, “catch that monkey! He’s ruined our parade! It was the bandleader, and he was pointing right at George! George did not want to be caught, but there was no way for him to get down. There was only one way to go … George grabbed a rope and went up! Up, up he climbed, higher and higher. He was a little frightened, but he held on tight. Then he heard someone call: “George!” it was the man with the yellow hat! George was happy to find his friend. The man was happy, too.
George swung from one rope to another. Now he felt like he was in the jungle swinging from vine to vine. “look,” someone shouted from below. “the monkey is fixing the balloons!”
Then George swung safely into the arms of the man with yellow hat! The crowd below cheered- the ropes were no longer tangled! When George and his friend arrived back on the sidewalk, it was time to start the parade.
The bandleader was no longer angry- George was a hero! Even the mayor came to meet George. “I hear you created quite a stir, George.” He said. “but at last everything is in order. Would you like to ride with me in the parade?”
Soon the balloons started moving, the music started playing, and the band marched down the street in straight rows. And there, leading the whole parade, was curious George.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورجِ کنجکاو در فستیوال
این جورجه. اون همیشه میمون خیلی خوب و کنجکاوی بوده. امروز جورج و دوستش، مردِ کلاه زرد، به خاطر فستیوالِ تعطیلات، رفتهبودن به شهر.
اونها جایی بین مردم پیدا کردن ولی تازه اطلاعرسانی شده بود. مرد گفت: “فستیوال به این زودی شروع نمیشه، جورج. باد برای بالونها خیلی شدیده. بیا تا وقتی شروع بشه، بریم تو این فروشگاه.”
جورج و دوستش تو مدتی که منتظر بودن باد آروم بگیره، دور و بر فروشگاه میچرخیدن. بعد، یه چیزی توجه جورج رو به خودش جلب کرد. چی میتونست باشه؟ اون کنجکاو بود.
ولی وقتی جورج از پنجره بیرون رو نگاه کرد، هیچ چیز عجیبی ندید. اون فقط فستیوال رو دید! اون بادبادکها، دلقکها، تردستها و گروهی رو دید که مرتب تو صف ایستاده بودن. بعد جورج فکر کرد یه فیل رو دیده که یه چیزی میخورده.
این باعث شد جورج احساس گرسنگی بکنه. (خیلی از موقعی که صبحانه خورده بود، گذشته بود.) حالا فقط به این فکر میکرد که یه چیزی برای خوردن پیدا کنه. چرا اینجا دقیقاً از اون خوردنیهایی بود که تو جنگل میخورد: نارگیلهای تازه- درست بالای درخت! جورج خیلی خوش شانس بود که یه میمونه… اون به آسونی از پنجره بیرون رفت و پرید رو درخت!
بعد، اون کشید و کشید. ولی نارگیلها از درخت کنده نمیشدن. مثل اینکه زیادی هم تازه نبودن. در واقع، اصلاً واقعی نبودن. ولی جورج این رو نمیدونست. اون محکمتر و محکمتر کشید. درخت شروع کرد به تکون خوردن…
یکهو، یه صدای بلندِ شکستن اومد! بعد سقووووط! درخت افتاد زمین. جورج افتاد زمین. و همهی نارگیلها افتادن زمین!
خوشبختانه، جورج چیزیش نشده بود. ولی هنوزم چیزی برای خوردن نداشت. اون دوید دنبال نارگیلها. اون نارگیلها رو اطراف فیل، زیر دلقک، و این طرف و اون طرفِ صفِ گروه موسیقی پیدا کرد. رهبر گروهِ موسیقی گریه کرد که: “صفِ بینقصِ من! تو صفِ منو به هم زدی!”
رهبرِ گروه دوید دنبالِ جورج. اون جورج رو پایین خیابون و طرفِ پیچ پیدا کرد. ولی به اندازهی کافی سریع نبود. جورج کجا بود. بعد مدتی، رهبرِ گروه خسته شد و رفت که صفش رو مرتب کنه. نمیدونست میمون کوچولو کجا رفته. جورج جایی نبود که بشه پیداش کرد.
جورج خودش هم نمیدونست کجا رفته، و نارگیلها هم جایی نبودن که بشه پیداشون کرد. بعد از همه اینها، جورج خوردنیهاش رو گم کرده بود. بعد از همه اینها، جورج گم شده بود. حالا چطور میتونست برگرده به فروشگاه و پیش مردِ کلاه زرد؟ درست همون موقع اتوبوس ایستاد. جورج میخواست اتوبوس سواری کنه. شاید اینطوری میتونست برگرده پیش دوستش. سریع پرید رو اتوبوس و از اونجا دور شد.
از روی صندلیش از بالا، جورج میتونست همه چی رو ببینه. اتوبوس از خیابون دور زد. اونجا، یه چیز آشنا بود! ولی یه اشکالی پیش اومده بود. دو تا بالون از جایی که نخهاشون به هم گیر کرده بود، کشیده میشدن. مسئولهای فستیوال سعی میکردن درستشون کنن و مردم برای تماشا جمع شدهبودن. همین که اتوبوس به ایستگاه رسید، یه نفر داد زد: “اون میمون رو بگیرید! اون فستیوال ما رو خراب کرد!” رهبرِ گروهِ موسیقی بود، و مستقیم داشت به جورج اشاره میکرد! جورج نمیخواست گیر بیفته، ولی هیچ راهی برای پایین اومدن نبود. فقط یه راه بود …
جورج یکی از نخها رو گرفت و رفت بالا! رفت بالا و بالا، بالاتر و بالاتر. یه کم ترسیده بود ولی محکم نخها رو گرفت. بعد صدای یه نفر رو شنید که میگه: “جورج!” مردِ کلاه زرد بود. جورج از اینکه دوستش رو پیدا کردن بود، خوشحال بود. مرد هم همینطور.
جورج از یه نخ به اون یکی میپرید. حالا احساس میکرد تو جنگله و از این شاخه به اون شاخه میپره. “ببین.” یه نفر از پایین فریاد زد. “میمون کوچولو داره بالونها رو درست میکنه!”
بعد جورج آروم اومد تو بغل مردِ کلاه زرد! مردم از پایین تشویق میکردن- نخها از هم باز شده بودن! وقتی جورج و دوستش رسیدن پایین به پیادهرو، وقت شروع فستیوال رسیده بود.
رهبرِ گروه موسیقی دیگه عصبانی نبود. جورج یه قهرمان شده بود! حتی شهردار هم به دیدن جورج اومد. گفت: “ شنیدم کلی شلوغ کاری کردی، جورج. ولی بالاخره همه چیز حل شده. دوست داری تو فستیوال با من ماشینسواری کنی؟”
بلافاصله، بالونها شروع به حرکت کردن، موسیقی نواخته شد و گروه از پایین خیابون، تو صفهای مرتب شروع کرد به رژه رفتن. و اونجا، جلوتر از همه تو فستیوال، جورجِ کنجکاو بود.