جورجِ کنجکاو در بازی بیس بال
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورجِ کنجکاو در بازی بیس بالسرفصل های مهم
جورجِ کنجکاو در بازی بیس بال
توضیح مختصر
جورج که یه میمونِ خوب و کنجکاویه، برای تماشای بازی بیسبال به ورزشگاه میره.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George at the baseball game
This is George. He was a good little monkey and always very curious. Today George and the man with the yellow hat were going to the ballpark to watch a baseball game. George couldn’t wait to see what it would be like.
At the baseball stadium. The man with the yellow hat introduced George to his friend, the head coach of the Mudville Miners. He had arranged for George to watch the game from the dugout. What a treat! George got a Miners cap to wear. Than he sat on the bench with the players. He felt just like part of the team!
The players cheered a Miners home run. George cheered, too. The players groaned at the Miners strikeout. George groaned, too.
Then George noticed one of the Miners coaches making funny motions with his hand. He touched his cap. He pinched his nose. He dusted off his shoulders. Hmmm, thought George. Maybe this was another way to cheer on the team. So George made some hand motions, too. He tugged at his ear. He rubbed his tummy. He scratched his chin.
Just then, a Miners player got tagged out at second base. The player pointed at George. “that monkey!” he said. “he distracted me with his funny signs.”
Oops! The coach had been giving directions to the base runner. George’s hand signals had taken his mind off the play. Poor George! he had only been trying to be part of the team. Instead the Miners had lost a chance to score.
George watched the rest of the game from a stadium seat. Or at least he tried to watch the game. There was so much going on around him. There was food for sale. There were shouting fans. There was a woman holding a big camera … The woman pointed her camera at some fans. And look! Those fans waved out from the huge screen on the ballpark scoreboard.
George had never been on TV before. He was very curious. What would it be like to see himself on the big screen?
He soon learned the answer. It was exciting! George liked seeing himself in the screen. “hey, you!” shouted the camera woman. “cut that out!”
Uh-oh! George had gotten a little carried away. he ran off. With the angry camerawoman hot on his heels.
In the busy stadium breezeway, George hid behind a popcorn cart. He waited for the camerawoman to pass by. Just then, George heard a noise behind him. It was a quiet little noise- like a sigh, or a sniff. What could have made that noise? George wondered.
George turned. There, behind the cart, was a little boy, crying. George wanted to help. He crept out of his hiding place and over to the boy.
“ah-ha! There you are!” shouted the camerawoman, spotting George. Then the camerawoman noticed the teary-eyed boy. She seemed to forget that she was mad at George. “I’m lost,” the boy said. “I can’t find my dad.”
If only there were a way to let the boy’s dad know where he was. But there was a way! The camerawoman aimed her lens at the little boy, and …
There he was on the big screen for everyone to see including his dad.
Within minutes, the boy and his father were together again and the man with the yellow hat had come to find George. “I can’t thank you enough,” the boy’s father said to the camerawoman. The camerawoman shrugged. “don’t thank me,” she said. She patted George on the back. “it was this little fellow who found your son.”
George was the star of the day.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورجِ کنجکاو در بازی بیسبال
این جورجه. اون همیشه میمون کوچولویِ خوب و خیلی کنجکاوی بود. امروز جورج به همراه مردِ کلاه زرد، برای تماشای بازی بیسبال به استادیوم رفتن. جورج خیلی مشتاق بدونه، چه جور چیزی هست.
تو استادیوم، مردِ کلاه زرد جورج رو به دوستش، سرمربی تیمِ مودویل مینرز معرفی کرد. اون ترتیبی داده بود که جورج بازی رو از نیمکت استراحت بازیکنان، تماشا کنه. چه ضیافتی! جورج یه کلاه تیمِ مینرز رو برداشت تا سرش کنه. بعد نشست رو نیمکت، کنار بازیکنها. اون احساس میکرد یکی از اعضای تیمه!
بازیکنها موقعِ گل، تیمشون رو تشویق کردن. جورج هم تشویق کرد. بازیکنها موقع اخراج یکی از همتیمیهاشون اعتراض کردن. جورج هم اعتراض کرد.
بعد جورج متموجه شد که یکی از سرمربیهای تیمِ مینرز با دستش اداهایِ خندهدار درمیاره. اون به کلاهش دست زد. اون دماغش رو نییشگون گرفت. اون از رو شونههاش خاک رو تکوند. همممم، جورج با خودش فکر کرد. شاید این هم یکی از راههای تشویق تیمه. بنابراین جورج هم همون حراکات رو با دستش اجرا کرد. اون زد رو گوشش. شکمش رو مالید. چونهاش رو کشید.
کمی بعد، یکی از بازیکنهای بیسبال به خاطر خطا در جایگاه دوم اخراج شد. بازیکن بخ جورج اشاره کرد. اون گفت: “اون میمون! اون با اداهای مسخرهاش حواسم رو پرت کرد.”
وای، سرمربی داشت دوندهی اول رو راهنمایی میکرد. ولی حرکاتِ جورج، حواس اون رو از بازی پرت کرده بود. جورجِ بیچاره! اون فقط سعی میکرد، قسمتی از بازی و تیم باشه. به جاش تیمِ مینرز شانسِ امتیاز گرفتن رو از دست داد.
جورج بقیهی بازی رو از جایگاهِ تماشاگران تماشا کرد. یا حداقل تلاش کرد تا تماشا کنه. کلی اتفاق داشت دور و برش میافتاد. کلی غذا برای فروش بود. طرفدارایی که داد میزدن و تشویق میکردن. یه زن، که یه دوربین بزرگ رو دوشش بود…
زن، دوربینش رو به طرف چندتا از طرفدارها برگردوند. و نگاه کن! اون طرفدارها از تلوزیون مخصوصِ امتیازِ استادیوم دیده شدن.
جورج قبلاً هرگز تو تلوزیون نبوده. اون خیلی کنجکاو بود. تماشای خودش رو صفحه تلوزیونِ بزرگ، چه حالی داره؟
اون خیلی زود جواب رو پیدا کرد. هیجانانگیز بود! جورج دوست داشت خودش رو، تو تلوزیون ببینه. زنِ فیلمبردار داد زد که: “هِی، تو!” “اونو بِبُرش!”
وای- نه! جورج زیادی مجذوبِ صفحه نمایش شده بود. اون فرار کرد، و پشت سرش زنِ فیلمبردارِ عصبانی که اونو دنبال میکرد.
تو راهرویِ شلوغِ استادیوم، جورج پشتِ دستگاهِ پاپکورن سازی قایم شد. اونجا منتظر موند تا زنِ فیلمبردار دور بشه. همون موقع، جورج یه صدای گریه از پشت سرش شنید. یه صدای تقریباً آرومی بود- چیزی شبیه صدای آه و ناله کردن و بینی کشیدن. چی میتونست همچین صدایی دربیاره؟ جورج میخواست بدونه.
جورج برگشت. اونجا، پشت دستگاه، یه پسر بچه بود که گریه میکرد. جورج میخواست کمک کنه. اون از جایی که قایم شده بود، اومد بیرون پیش پسر بچه.
زنِ فیلمبردار همین که جورج رو دید، داد کشید که: “آهان! گرفتمت!” بعد زنِ فیلمبردار پسربچهی گریان رو دید. مثل اینکه یادش رفت از دستِ جورج عصبانی بود. پسربچه گفت: “من گم شدم. نمیتونم پدرم رو پیدا کنم.”
ای کاش راهی بود تا به پدری پسربچه گفت، پسرش کجاست. ولی یه راهی بود! زنِ فیلمبردار لنزِ دوربینش رو به سمت پسربچه گرفت، و ….
اونجا رو صفحهی نمایش نشون داده شد تا همه از جمله پدرش ببیننش.
بعد از یه دقیقه، پسر و پدرش دوباره با هم بودن، و مردِ کلاه زرد اومد تا جورج رو پیدا کنه. پدرِ پسربچه به زنِ فیلمبردار گفت: “نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم.” زنِ فیلمبردار شونههاش رو بالا انداخت و گفت: “از من تشکر نکنید. اون دستش رو به پشت جورج کشید و گفت: “این دوستِ کوچولومون بود که پسرتون رو پیدا کرد.”
جورج ستارهِ اون روز بود.