جورج کنجکاو و کشفِ دایناسور
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو و کشفِ دایناسورسرفصل های مهم
جورج کنجکاو و کشفِ دایناسور
توضیح مختصر
جورج و دوستش مرد کلاه زرد، رفتن به موزه و خواستن اونجا یه کار جالب انجام بدن، حفاری کردن و کشفِ استخون دایناسور. وقتی جورج میخواست از گرد و غباری که به خاطر گردگیری به پا کرده بود، فرار کنه، رفت بالای یه صخره و اونجا وقتی پاش به یه سنگ خورد و سنگها ریختن، یه استخون دایناسور کشف کرد.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George’s dinosaur discovery
This is George. He was a good little monkey and always very curious. George loved to go places with his friend the man with the yellow hat. One of their favorite places to visit was the dinosaur museum.
“today is a special day,” George’s friend said. “we are going to do something very interesting!” George was curious. What could be more interesting than a trip to the dinosaur museum? The man with the yellow hat led the way through the museum. George wanted to stop and look at the dinosaur bones. But his friend kept going, so George kept following. Finally they walked right out the back door!
A van was waiting for them outside. “climb in, George,” said the man with yellow hat. George looked out the window as the van drove off. Where they could be going? At last, the van reached a rocky quarry. Dozens of people were there. Some were digging with shovels. Others were using pickaxes or other kinds of tools.
“surprise!” George’s friend said. “we are going to help the museum scientists dig for dinosaur bones!” George was curious. Were they really dinosaurs buried in the quarry? He ran over for a better look. “hello,” said a friendly scientist. “are you here to help with the dig?”
George watched the scientist work. She dug up some dirt and put it into her sifting pan. It took a long time to sift it. and in the end- no dinosaur bones! “oh- well,” she said. “time to try again!”
But the next pan was empty, too. So was the next one. And the one after that. George yawned. So far digging for dinosaurs was not as exciting as he’d expected.
George was curious. Could he help to find dinosaur bones? He found a spare shovel lying nearby. He dug and dug. But he didn’t find any dinosaurs.
When he climbed out of his hole, George spotted another scientist. He was dusting something with a small brush. “oh, well,” the scientist said. “it’s not a bone. Just a rock.”
George wanted to help. He picked up a brush and went to work. But it turns out that monkeys are not very good at dusting!
As he hurried away from the cloud of dust, George bumped into a wheelbarrow. Maybe there were dinosaur bones in it! He climbed up to look inside. But the wheelbarrow was awfully tippy … Crash! George, the wheelbarrow, and a whole lot of dirt went flying. “hey!” someone cried. “what’s that monkey doing?”
George, scampered away. straight up the cliff. Monkeys are good at climbing. So George kept going- higher and higher.
When he got to the top, he accidently knocked a stone over the edge. That stone hit another stone… which hit another stone … and another…
Oh, no! it was a rockslide!
The man with the yellow hat called for George to come down. George wanted to climb down, but he was afraid the scientist would be angry with him. But the scientists didn’t look angry. “look!” one cried, pointing. “look what that monkey just uncovered!”
George could hardly believe what he saw. Dinosaur bones!
After that, the dinosaur dig was even more fun. George helped the scientists dig … and sift… and dust …
And take photographs of the bones he had found. And the next time he and the man with the yellow hat visited the dinosaur museum, George got to see his dinosaur on display!
ترجمهی داستان انگلیسی
جورج کنجکاو و کشفِ دایناسور
این جورجه. اون همیشه میمون کوچولو خیلی خوب و کنجکاوی بوده. جورج دوست داشت با دوستش، مردِ کلاه زرد به جاهای مختلف بره. یکی از مکانهای مورد علاقهشون، که دوست داشتن برن، موزهی دایناسور بود.
دوست جورج گفت: “امروز، روزِ خاصیه. قراره امروز یه کار خیلی جالبی انجام بدیم!” جورج کنجکاو بود. چی میتونست جالبتر از یه سفر کوتاه به موزهی دایناسور باشه؟ مردِ کلاه زرد از تو موزه رد شد. جورج میخواست وایسته و به استخونهای دایناسورها نگاه کنه. ولی دوستش به راهش ادامه داد، و جورج هم پشت سر اون رفت. بالاخره اونها از در پشتی رفتن بیرون!
یه وَن بیرون منتظرشون بود. مردِ کلاه زرد گفت: “جورج، بپر بالا.” همین که ون حرکت کرد، جورج از پنجره بیرون رو تماشا کرد. یعنی کجا داشتن میرفتن؟ بالاخره، ون به یه معدنِ سنگ رسید. دوجین آدم اونجا بود. بعضیها داشتن با بیل زمین رو میکندن. بقیه هم از کلنگ یا وسایل دیگه استفاده میکردن.
دوست جورج گفت: “سورپریز! ما قراره به دانشمندای موزه کمک کنیم تا استخونِ دایناسور پیدا کنن!” جورج کنجکاو بود. یعنی واقعاً دایناسورها تو معدن، دفن شده بودن؟ اون جلوتر رفت تا بهتر ببینه. یه دانشمندِ مهربون گفت: “سلام. اومدی برای حفاری کمک کنی؟”
جورج، نحوهی کار کردن دانشمند رو نگاه کرد. اون کمی خاک از زمین کَند و ریخت تو اَلَکِش. الک کردن زمان زیادی برد. و در آخر- هیچ استخونی در کار نبود! اون گفت: “اِاِاِ، خوب. یه بار دیگه امتحان میکنیم!”
ولی الک بعدی هم خالی از کار در اومد. همچنین الک بعدی. و اون یکی. جورج خمیازه کشید. تا حالا که پیدا کردن استخونِ دایناسور، اون طور که انتظارش رو داشت جالب نبود.
جورج کنجکاو بود. میتونست برای پیدا کردنِ استخون دایناسور کمک کنه؟ اون نزدیکها یه بیل یدکی پیدا کرد. زمین رو کَند و کَند. ولی هیچ دایناسوری پیدا نکرد.
جورج، وقتی داشت از تو گودال در میاومد، یه دانشمند دیگه دید، که با یه قلموی کوچیک، چیزی رو گردگیری میکرد. دانشمند گفت: “خوب، استخون نیست. فقط یه تیکه سنگه.”
جورج میخواست کمک کنه. پس یه قلمو برداشت و دست به کار شد. ولی مشخص شد که میمونها زیاد تو گردگیری خوب نیستن!
وقتی جورج داشت از تو ابری از غبار، فرار میکرد، افتاد تو یه فرقون. شاید توش استخونِ دایناسور بود! ازش بالا رفت تا توش رو نگاه کنه. ولی فرقون به طرز وحشتناکی، لَق بود …شَتَرَق! جورج، فرقون و یه عالمه خاک افتادن زمین… یه نفر داد زد که: “هِی! این میمون داره چیکار میکنه؟”
جورج، در رفت، صاف رفت بالای یه صخره. میمونها تو بالا رفتن خوبن. بنابراین جورج به بالا رفتن از صخره ادامه داد- بالاتر و بالاتر.
وقتی به بالاترین نقطه رسید، پاش خورد به یه تیکه سنگ رو لبهی صخره. اون سنگ به یه سنگ دیگه خورد … که اون هم به یه سنگِ دیگه خورد… و یکی دیگه…
وای نه! این یه صخرهی سنگی بود!
مردِ کلاه زرد به جورج گفت که بیاد پایین. جورج میخواست بیاد پایین، ولی میترسید دانشمندها از دستش عصبانی باشن. ولی دانشمندها عصبانی به نظر نمیرسیدن. یه نفر که به چیزی اشاره میکرد، داد زد: “نگاه کنین! ببینین این میمون چی پیدا کرد!”
جورج نمیتونست چیزی رو که میبینه باور کنه. استخونهای دایناسور!
بعد از اون کشفِ دایناسور باحالتر شد. جورج، به دانشمندها در حفاری کردن، کمک کرد … و الک کردن… و گردگیری کردن…
و با استخونهایی که پیدا کرده بود، عکس گرفت. و سِری بعدی که جورج و مردِ کلاه زرد از موزه دیدن کردن، جورج دایناسوری رو که کشف کرده بود رو دید!