جورجِ کنجکاو میره به ساحل
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورجِ کنجکاو میره به ساحلسرفصل های مهم
جورجِ کنجکاو میره به ساحل
توضیح مختصر
جورج با دوستش، مردِ کلاه زرد میره به ساحل. دوستش بتسی هم با مادربزرگش اونجاست.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George goes to the beach
This is George. He lived with his friend, the man with the yellow hat. He was a good little monkey and always very curious. Today the man had a surprise for George. He took George to the beach.
They found a spot on the warm sand, then- another surprise! George saw his friend Betsy. “look, Betsy,” her grandmother said, “it’s curious George! “but Betsy didn’t even smile. She had never been in the ocean before. She was scared.
“I know you’re a good swimmer,” the man told her. “you’ll be fine once you get in the water.” Feeling better, Betsy walked toward the shore with her grandmother. George helped spread the beach blanket and set aside their lunch. He was looking forward to a picnic, but it was not yet time to eat… It was time to play! In no time George was having fun. He learned a new game, he dug in the sand, and he made a new friend (monkeys are good at making friends). When he took a break, George watched a lifeguard. The lifeguard sat in a special chair. Sometimes he blew a whistle.
And sometimes he looked through binoculars. It looked like fun to be a lifeguard. George was curious. Could he be a lifeguard? Before long, the lifeguard took a break. Here was George’s chance! Watching the crowd from up in the special chair, George felt just like a lifeguard. He looked through the binoculars. There was a lot to see at the beach.
He saw sea gulls flying high above, and he saw Betsy on the shore below. She still had not been in the water. then the lifeguard saw George. “hey,” he yelled. “that’s no place for a monkey, but he didn’t want to cause trouble. So he climbed down.
Back at the beach blanket, George was hungry for a snack. No one would miss just one cracker. Thought George. He took one out and put it on a napkin. It looked good! Now, if only he had some cheese…uh-oh. What happened to his cracker.
Well, he would just have to get a new one. George found another cracker, then turned back around. But now his cheese was gone! Who could be taking his snacks? George was curious. He put down his cracker and waited.
Now George saw who was taking his treats. It was a sea gull- and he was still hungry! George took out another cracker, and the bird took it right out of his hand! What fun to feed a sea gull! George saw more sea gulls down by the water. Betsy was there, too. George was curious- could those sea gulls be hungry?
Indeed, they were hungry! Soon a whole flock had gathered. George couldn’t feed them fast enough. Luckily. Betsy was glad to help. Out of the basket came more crackers, cookies, a cake and even the bread for sandwiches.
Still the birds were hungry. But when George reached for more snacks, the basket was gone! He and Betsy were having so much fun, they didn’t notice the tide coming in …
They didn’t notice the picnic basket was floating out to sea. George felt bad- ha hadn’t meant to lose the basket. Could there be a way to catch it? George thought and thought. The he remembered the lifeguard. George was no lifeguard, but to save the basket he knew just what to do! Quickly he found a float and carried it to the water. Jumping abroad, George began to paddle.
He paddled out a little farther, and a little farther, and a little farther. Until, finally, he reached the basket, Betsy cheered. then, as George paddled back to the beach, Betsy swam out to meet him!
Everyone was glad to see George safe on the shore. The lifeguard, who had seen everything from his chair, said, “that was some rescue!” George felt proud. The man with the yellow hat picked up the basket. He was curious. “George, is this our basket?” he asked.
Poor George. After all that, the basket was empty! There would be no picnic on the beach, and it was all his fault. Then Betsy’s grandmother said, “won’t you join us for lunch? We have plenty- and look! Now we have a reason to celebrate, thanks to George.” They did have a reason to celebrate. Betsy was in the water, and she wasn’t scared anymore. She was having fun! After everyone joined Betsy and George for a swim, it was time to eat at last.
There were sandwiches, and chips, bananas, cookies, and watermelon. There were plenty for everyone… and there was even a little for guests.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورجِ کنجکاو میره به ساحل
این جورجه. اون با دوستش، مردِ کلاه زرد زندگی میکنه. اون همیشه میمون کوچولویِ خیلی خوب و کنجکاوی بوده. امروز مرد یه سورپرایزی برای جورج داره. اون جورج رو به ساحل میبره.
اونها یه جایی برای خودشون رو ماسهی گرم پیدا میکنن، و بعد- یه سورپرایز دیگه! جورج دوستش بتسی رو میبینه. مامانبزرگش میگه: “نگاه کن بتسی. جورجِ کنجکاو هم اینجاست!” ولی بتسی حتی لبخند هم نزد. قبلاً هیچوقت کنار اقیانوس نبوده. ترسیده بود.
مرد بهش گفت: “میدونم که شناگرِ خوبی هستی. همین که بری تو آب، تَرسِت میریزه.” برای اینکه حالش بهتر بشه، بتسی با مادربزرگش کنار ساحل قدم زدن. جورج کمک کرد تا زیراندازشون رو پهن کنن و وسایل نهار رو بچینن. اون منتظر پیکنیک بود. ولی هنوز وقت خوردن نرسیده بود…
وقت بازی بود! قبلاً هیچ وقت به جورج انقدر خوش نگذشته بود. اون یه بازی جدید یاد گرفت. اون ماسه رو میکَند، و یه دوست جدید پیدا کرد (میمونها تو پیدا کردنِ دوست، خوبن). وقتِ استراحت جورج، ناجی رو تماشا کرد. ناجی رو یه صندلی مخصوص نشسته بود. بعضی وقتها هم، سوت میزد.
و بعضی وقتها از تو دوربینش نگاه میکرد. مثل اینکه ناجی بودن، شغلِ باحالیه. جورج کنجکاو بود. میتونست ناجی باشه؟ یه کم بعد، ناجی رفت استراحت کنه. این هم از شانسِ جورج بود. تماشای جمعیت از بالا، رو صندلی مخصوص، جورج احساس میکرد ناجیه. اون از تو دوربین نگاه کرد. کلی چیز برای دیدن تو ساحل بود.
اون مرغهای دریایی رو دید که اون بالا بالاها پرواز میکردن، و بتسی رو اون پایین تو ساحل دید. هنوزم تو آب نرفته بود. بعد ناجی، جورج رو دید. اون داد زد: “هی، اونجا جای میمون نیست!”جورج فکر میکرد، خیلی هم جای خوبی برای یه میمونه، ولی نمیخواست مشکل ایجاد کنه. پس اومد پایین.
برگشت سر زیراندازشون، جورج میخواست یه اسنک بخوره، گرسنهاش بود. جورج با خودش فکر کرد، کسی متوجه گم شدنِ یه بیسکوئیت نمیشه. یکی برداشت و گذاشت رو دستمال. خوشمزه به نظر میرسید. حالا کمی پنیر دلش خواست … اِاِاِ. بیسکوئیت کجا رفت؟ خوب، اون یکی دیگه بر میداره. جورج یه بیسکوئیت دیگه برداشت، و برگشت. ولی حالا پنیرش نبود! یعنی کی خوردنیهای اونو برمیداشت؟ جورج کنجکاو بود. اون بیسکوئیتش رو گذاشت زمین و منتظر شد.
حالا جورج دید کی خوردنیهاش رو بر میداشت. مرغ دریایی بود، و هنوزم گرسنهاش بود! جورج یه بیسکوئیت دیگه درآورد، و پرنده اونو از دستش قاپید! غذا دادن به یه مرغ دریایی چقدر حال میده! جورج مرغهای دریایی بیشتری، اون پایین کنار آب دید. بتسی هم اونجا بود. جورج کنجکاو بود. یعنی اون مرغهای دریایی هم گرسنه بودن؟ دقیقاً، اونها هم گرسنه بودن! بلافاصله، یه گله جمع شدن. جورج نمیتونست با سرعت کافی بهشون غذا بده. خوشبختانه، بتسی از کمک کردن خوشحال بود. اونها، بیسکوئیتها و کلوچههای بیشتر، یه کیک، و حتی نونهای ساندویچ رو هم از سبد درآوردن.
هنوزم پرندهها گرسنهشون بود. ولی وقتی جورج خواست خوردنیهای بیشتری بده، سبد رفته بود! اون و بتسی انقدر بهشون خوش گذشته بود که حتی متوجه نشده بودن، موج اومده …
اونها متوجه نشده بودن که سبدِ پیکنیکشون رو آب با خودش برده. جورج ناراحت شد- اون نمیخواست سبد رو گم کنه. راهی برای گرفتنش بود؟ جورج فکر کرد و فکر کرد. بعد، ناجی به یادش اومد. جورج، ناجی نبود، ولی برای گرفتن سبد میدونست چیکار کنه! بلافاصله، یه وسیله پیدا کرد و انداختش تو آب. جورج، پرید روش و شروع کردن به پارو زدن.
اون کمی بیشتر پارو زد، و کمی بیشتر، و کمی بیشتر. تا اینکه، بالاخره به سبد رسید. بتسی، تشویق کرد. بعد، همین که جورج برای رسیدن به ساحل پارو میزد، بتسی برای رسیدن بهش شنا کرد. همه از اینکه دیدن جورج سالم به ساحل برگشته خوشحال بودن. ناجی، که همه چیز رو از رو صندلیش دیده بود، گفت: “این یه جور عملیات نجات بود!” جورج احساس غرور کرد. مردِ کلاه زرد، سبد رو برداشت. اون خیلی کنجکاو بود، پرسید: “جورج، این سبد ماست؟”
جورج بیچاره، بعد از همهی اتفاقا، سبد خالی بود! دیگه هیچ پیکنیکی تو ساحل در کار نبود، و همش تقصیر اون بود. بعد مادربزرگِ بتسی گفت: “نهار رو مهمون ما باشید! ما کلی غذا داریم، و ببین! حالا یه دلیلی برای جشن گرفتن هم داریم، به لطفِ جورج.” اونها دلیلی برای جشن گرفتن داشتن. بتسی تو آب بود، و دیگه از آب نمیترسید. داشت بهش خوش میگذشت! بعد اینکه همه رفتن کنار جورج و بتسی برای شنا، بالاخره وقت نهار سر رسید.
کلی ساندویچ، و چیپس، و موز، و کلوچه، و هندونه برای خوردن بود. یه عالمه برای هر نفر… و حتی کمی هم برا مهمونها بود.