جورج کنجکاو به کارخانه شکلات سازی می رود
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو به کارخانه شکلات سازی می رودسرفصل های مهم
جورج کنجکاو به کارخانه شکلات سازی می رود
توضیح مختصر
مرد کلاه زرد، جورج را به فروشگاه کارخانه شکلات سازی می برد. کنجکاوی جورج باعث می شود که مشکلی در کارخانه شکلات سازی به وجود بیاید. ولی سرعت کار او باعث می شود که مشکل حل شود.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George Goes to Chocolate Factory
This is George.
George was a good little monkey and always very curious. One day George went for a drive with his friend, the man with the yellow hat.
“Look, George,” the man said. “There’s a store in that chocolate factory up ahead. Let’s stop for a treat.” George loved chocolates. Inside the store, boxes of chocolates were stacked everywhere, but the man with the yellow hat found his favorites right away. “George,” he said, “wait here while I buy these, and please stay out of trouble.” George looked around the store. He saw chocolate-covered cherries and fudge-flavored lollipops.
A chocolate bunny caught his eye
Then something else caught his eye.
What were all those people looking at? George was curious.
He climbed up to get a better look. Through the window he saw lots of trays filled with little brown dots.
What were all those little brown dots?
George was curious. He found a door that led to the other side of the window.
The little brown dots were chocolates, of course! A tour guide was showing a group of people how to tell what was inside the chocolates by looking at the swirls on top.
This little swirl means fudge,
This one says that caramel is inside,
And this wiggle is for marshmallow.
This is the squiggle for a truffle,
This one is for nougat,
This sideway swirl is for orange fluff,
And this one is for George’s favorite-banana cream.
George followed the tour group until they came to a balcony overlooking a room where the chocolates were made. Down below, busy workers picked the candy off the machines and put them in boxes.
These were the machines that made the chocolates with the swirls on top!
The chocolates came out of the machines on long belts. But how did they get their swirls?
George was curious.
He climbed down from the balcony . . . and up onto a machine.
George peeked inside. He was trying to see what was making the swirls when all of a sudden . . . the chocolates began coming out faster and faster! They sped by him so quickly they seemed to be running on legs of their own.
“Quick! Bring more boxes!” yelled a man with a tall white hat.
“What happened?” asked another man. Nobody answered. Nobody knew what had happened and everyone was so busy that no one noticed George.
The workers began to fall behind and the candy began to fall off the end of the belt.
“Save the chocolates!” yelled the man with the tall white hat.
Meanwhile, George saw one of his favorites whiz by. He tried to catch the banana-cream chocolate, but it was too fast!
He chased it to the end of the belt.
At the end of the belt a pile of chocolates was growing taller and taller. George had never seen so many chocolates!
As he searched for the banana cream, he put the others in empty boxes.
George was a fast worker. Someone noticed and yelled, “Bring that monkey more boxes! He’s helping us catch up!” Not all the chocolates made it into boxes, but no more chocolates fell on the floor.
Just when George and the workers were all caught up, the tour guide ran in with the man with the yellow hat. “Get that monkey out of here!” she yelled. “He’s ruining our chocolates!” “But this little monkey SAVED the chocolates,” explained the workers.
Then the man with the tall white hat said to George, “You may have caused us some trouble, but you were a speedy little monkey. You deserve a big box of candy for all your help.” George was glad he was not in trouble, but he did not take the chocolates.
Back in the parking lot, the workers waved good-bye as George and his friend got into their little blue car.
“George, are you sure you don’t want any chocolates before we leave?” asked the man with the yellow hat.
George was sure.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورج کنجکاو به کارخانه شکلات سازی می رود
این جورج است.
جورج میمون کوچکی خوب و همیشه کنجکاو بود. یک روز با دوستش مرد کلاه زرد با ماشین گشت میز دند.
مرد کلاه زرد گفت “نگاه کن، جورج” آن کارخانه شکلات سازی در آن جلو یک فروشگاه دارد. بیا کمی خوراکی بخریم.”
جورج عاشق شکلات بود. همه جای فروشگاه پر از جعبه های شکلات بود ولی مرد کلاه زرد خیلی زود شیرینی های مورد علاقه اش را پیدا کرد. او گفت “ جورج “ “تا من اینها را می خرم همین جا منتظر بمان، و لطفا برای خودت دردسر درست نکن.”
جورج جاهای مختلف فروشگاه را نگاه کرد. او گیلاس های پوشیده شده از شکلات و آبنبات چوبی هایی با طعم شیرینی فاج را در آنجا دید.
یک خرگوش شکلاتی توجهش را جلب کرد.
بعد چیز دیگری توجهش را جلب کرد.
آن همه آدم به چه چیزی نگاه می کردند. جورج کنجکاو شده بود.
او بالا رفت تا نگاه بهتری بیندازد. از پنجره تعداد زیادی سینی دید که با نقطه های قهوه ای کوچک پر شده بودند.
آن همه نقطه های کوچک قهوه ای چه چیزی بودند؟
جورج کنجکاو بود. او دری را پیدا کرد که به آن طرف پنجره باز می شد.
طبیعتاً نقطه های کوچک قهوه ای شکلات بودند! یک راهنمای بازدیدکنندگان به چند نفر یاد می داد که چطور با نگاه کردن به شکل خمیده بالای شکلات ها اینکه چه چیزی درونشان هست را تشخیص بدهند.
این شکل خمیده کوچک یعنی فاج شکلاتی
این یکی به این معنی است که داخلش کارامل دارد
و این شکل در هم یعنی شکلات مارشمالو.
این مارپیچ کوچک یعنی ترافل
این یکی نشان دهنده نوقا است،
و این شکل خمیده کجکی یعنی شیرینی فلاف پرتقالی
و این یکی هم شکلات مورد علاقه جورج بود. خامه موزی.
جورج گروه بازدید کننده را تا بالکنی که به اتاق تولید شکلات دید داشت دنبال کرد. در آن پایین ، کارگران شیرینی ها را از روی دستگاه ها بر می داشتند و در جعبه ها قرار می دادند.
اینها دستگاه هایی بودند که شکلا هایی که رویشان شکل خمیده داشت را درست می کردند.
شکلات ها بر روی تسمه های بلند از دستگاه بیرون می آمدند. ولی آن شکل های خمیده چطور رویشان درست می شد.
جورج کنجکاو بود.
او از بالکن پایین آمد و روی یکی از ماشین ها رفت.
او به داخل نگاه انداخت. او سعی می کرد که ببیند شکل های خمیده با چه چیزی درست می شوند که ناگهان . . . شکلات ها سریعتر و سریعتر از دستگاه بیرون آمدند! او سرعتشان را آنقدر زیاد کرده بود که به نظر می رسید که شیرینی ها با پاهای خودشان می دویدند.
مردی که کلاه سفید بلندی داشت فریاد زد “سریع باشید! جعبه های بیشتری بیاورید!”
مرد دیگری پرسید “چه اتفاقی افتاده است؟” کسی جوابی نداد. کسی نمی دانست که چه اتفاقی افتاده است و همه آنقدر مشغول بودند که متوجه جورج نشدند.
کارگرها عقب افتاده بودند و شیرینی ها شروع به افتادن از آخر تسمه کردند.
مردی که کلاه سفید بلند داشت فریاد زد “مواظب شکلات ها باشید!”
در همین زمان، جورج یکی از شکلات های مورد علاقه اش را دید که از جلویش رد شد. او سعی کرد که شکلات خامه موزی را بردارد ولی سرعت شکلات خیلی زیاد بود!
او تا آخر تسمه آنرا دنبال کرد.
در آخر تسمه کپه ای از شکلات ها بلندتر و بلندتر می شد. جورج تا به حال این همه شکلات ندیده بود!
همانطور که دنبال شکلات خامه موزی می گشت، بقیه را در جعبه های خالی می گذاشت.
جورج کارگر سریعی بود. توجه یک نفر به او جلب شد و گفت “برای آن میمون جعبه های بیشتری بیاورید! او به ما کمک می کند که عقب نیفتیم!”
همه شکلات ها در جعبه ها قرار نگرفتند ولی دیگر شکلاتی روی زمین نیفتاد.
درست زمانی که جورج و کارگران کارها را جمع و جور کردند، راهنمای بازدیدکنندگان و مرد کلاه زرد به سمتشان دویدند. او فریاد زد “آن میمون را از اینجا بیرون ببرید!” “او شکلات های ما را خراب می کند!”
کارگران گفتند که “ولی این میمون کوچک شکلات ها را نجات داد”
بعد مردی که کلاه سفید بلند بر سر داشت گفت “ممکن است که دردسرهایی را برایمان درست کرده باشی ولی یک میمون کوچک سریع بودی. یک جعبه بزرگ شیرینی را به خاطر همه کمک هایی که کردی به تو تقدیم می کنیم.”
جورج از اینکه در دردسر نیفتاده بود خوشحال بود ولی شکلات ها را نگرفت.
در پارکینگ، کارگران وقتی که جورج و دوستش سوار ماشین آبی کوچکشان شدند با آنها خداحافظی کردند.
مرد کلاه زرد پرسید “جورج، قبل از این که برویم مطمئنی که شکلات نمی خواهی؟”
جورج مطمئن بود.