جورج کنجکاو در شهر بزرگ
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو در شهر بزرگسرفصل های مهم
جورج کنجکاو در شهر بزرگ
توضیح مختصر
وقتی جورج و دوستش میرن شهر، جورج از دوستش جدا میشه و کلی ماجراجویی میکنه.
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George in the Big City
This is George. He lived with his friend, the man with the yellow hat. He was a good little monkey and always very curious. Today George was in the big city. “Let’s stop here, George.” his friend suggested. “I would like to get you a holiday surprise before we see the sights.” George loved surprises. He wanted to get a surprise for the man with the yellow hat, too. Why, here was a whole pile of surprises- all ready to go! Would one of these be right for his friend? George was curious. He opened the box and peeked inside. The box was empty. (That was not a good surprise!) They were all empty!
Suddenly the store clerk came running. “Stop! Please!” he cried. “You are ruining my display!”
But George did not want to stop. He wanted to go. He wanted to get away —fast! Quickly, he climbed down the escalator. George went up. The clerk went up, too. What George wanted now was to find his friend. What luck! George spotted a yellow hat on the escalator going down. Could that be his friend? George wanted to find out! Soon he was going down, too.
George followed the yellow hat out of the store and around the corner. He chased it down some stairs. Where could his friend be going? Was this George’s surprise? No, this was the subway! George got on a train just in time. He thought maybe his friend was playing a game with him. But where was the man now? George looked around. The train was very crowded. Could that be him on the other end of the subway car? It might be hard to get there… but not too hard for a little monkey!
Suddenly the train stopped— and when the doors opened, the yellow hat disappeared. George followed as quickly as he could, but he was too late. This was not a surprise after all. This was a mistake. The yellow hat was nowhere to be seen. Poor George. He was all alone in the big city. How would he ever find his friend now?
Soon George could see nothing but legs. He was surrounded by a crowd of moving people and he had to keep moving himself so that he would not get stepped on. Then George heard a woman’s voice coming from the head of the crowd. “Going up,” she said.
Up! That was just what George needed. He needed to be high up, like in a tree or on the escalator. Then he can get a good look around. George joined the crowd as they got into an elevator and went up.
Here was a good lookout! From up here George could see a bridge, lots of tall buildings and a little green lady standing in the water. But he did not see his friend. “It’s time to go,” called the woman from the elevator. “We have lots more to see,” The crowd followed the woman. They wanted to see more. George wanted to see more, too. Soon George was on a big bus driving through the city. There was lots more to see! But no matter where George looked, he did not see the man with the yellow hat.
Back on the bus, George looked and looked. Finally, he saw something familiar. George was excited. He rushed inside. He was sure to find his friend here! Instead, he ran right into the clerk. “You’re just the one I’ve been looking for to help me fix this mess,” he said. George felt bad. He had not meant to make such a mess.
Could he help rewrap the boxes? George took some ribbon in one hand, some paper in another, and some tape in a third. Then, like only a monkey can, George wrap those boxes. Soon a crowd gathered to watch. Everyone wanted George to wrap their boxes, too.
Just as George tied his 25th quadruple bow, he spotted his friend. At last! George was happy! But when he saw that the man was carrying a present, George became sad. He had forgotten all about finding a surprise for his friend. Then he had an idea…
“George!” exclaimed the man with yellow hat. “What a good surprise!” his friend was very glad to see him. “I’ve been looking all over the store for you,” he said. “And now I have a surprise for you, too!” George opened his surprise and put it on. It fit perfectly. “Now we’re ready to see the sights,” the man said.
George held tightly to his friend’s hand and everyone waved goodbye. “Let’s be careful not to get separate again,” the man with the yellow hat said as they left the store. “Best part of the holiday is spending time together,” George agreed.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورج کنجکاو در شهر بزرگ
این جورجه. اون با دوستش، مرد کلاه زرد زندگی میکنه. اون میمون کوچولوی خوبیه و همیشه هم خیلی کنجکاوه. امروز جورج رفته بود شهر بزرگ. دوستش پیشنهاد داد: بیا اینجا توقف کنیم، جورج. میخوام قبل از اینکه دیدنی های شهر رو ببینیم به مناسبت عید برات یه هدیه ی غافلگیرانه بخرم.
جورج عاشق غافلگیری بود. اونم میخواست برای مرد کلاه زرد یه هدیه ی غافلگیرانه بگیره. وای، یه عالمه هدیه اینجا بود که همه شون آماده بودن! یعنی یکی از این هدیه ها برای دوستش مناسب بود؟ جورج کنجکاو بود. یه جعبه رو باز کرد و داخلش رو نگاه کرد. جعبه خالی بود. این غافلگیری قشنگی محسوب نمیشد! همه ی جعبه ها خالی بودن! یه مرتبه فروشنده به دو از راه رسید و فریاد زد: وایسا! خواهش میکنم! داری ویترینم رو خراب میکنی!
اما جورج نمیخواست وایسه. میخواست بره. میخواست از اونجا دور شه، خیلی هم سریع! جورج سریع از پله برقی بالا رفت. جورج رفت بالا و فروشنده هم اومد بالا. چیزی که جورج الآن میخواست این بود که دوستش رو پیدا کنه. عجب شانسی! جورج یه کلاه زرد رو روی پله برقی دید که پایین میرفت. یعنی ممکن بود دوستش باشه؟ جورج میخواست بفهمه! خیلی زود اون هم در حال پایین اومدن بود.
جورج کلاه زرد رو که از فروشگاه خارج شد و پیچید دنبال کرد. بعد هم دنبالش از چند تا پله پایین رفت. یعنی دوستش کجا داشت می رفت؟ یعنی هدیه ی غافلگیرانه ی جورج همین بود؟ نه، این مترو بود! جورج درست به موقع سوار یه قطار شد. با خودش فکر کرد شاید دوستش داره باهاش بازی می کنه. ولی آخه مرد کلاه زرد الآن کجا بود؟ جورج نگاهی به اطراف انداخت. قطار خیلی شلوغ بود. یعنی امکان داشت اون آدمی که اون سر واگن وایساده بود دوستش باشه؟ رفتن تا اونجا ممکنه سخت باشه… اما برای یه میمون کوچولو زیاد سخت نبود!
یه مرتبه قطار وایساد و وقتی درها باز شدن، کلاه زرد هم ناپدید شد. جورج با نهایت سرعتی که میتونست دنبالش راه افتاد، اما خیلی دیر رسیده بود. این اصلاً غافلگیری نبود. یه اشتباه بود. هیچ جا اثری از کلاه زرد دیده نمی شد. بیچاره جورج. اون توی شهر بزرگ تک و تنها بود. حالا اصلاً امکان داشت که بتونه دوستش رو پیدا کنه؟ کمی که گذشت جورج دیگه جز پا چیزی نمی دید. جمعیتی از آدم های در حال حرکت محاصره اش کرده بودن و خودش هم باید به راه رفتن ادامه می داد که زیر پا له نشه. بعد جورج صدای یه خانمی رو شنید که از جلوی جمعیت میومد. خانم گفت: میریم بالا.
بالا! این دقیقاً همون چیزی بود که جورج نیاز داشت. اون باید میرفت یه جای خیلی بلند، مثلاً بالای یه درخت یا روی پله برقی. بعد میتونست خوب اطراف رو نگاه کنه. همینطور که جمعیت سوار آسانسور میشدن و بالا می رفتن جورج هم بهشون ملحق شد.
به این میگن یه برج دیده بانی حسابی! جورج از این بالا می تونست یه پل، کلی ساختمون بلند و یه خانوم سبز کوچولو رو ببینه که توی آب ایستاده بود. اما دوستش رو ندید. خانمی که توی آسانسور بود گفت: وقت رفتنه. کلی جای دیگه هست که میخوایم ببینیمشون. جمعیت دنبال خانمه راه افتادن. اونها میخواستن چیزای بیشتری ببینن. جورج هم میخواست چیزای بیشتری ببینه. کمی بعد جورج سوار یه اتوبوس بزرگ بود که سرتاسر شهر رو می گشت. کلی چیز دیگه برای دیدن وجود داشت! اما جورج هر جا رو که نگاه کرد، مرد کلاه زرد رو ندید.
توی اتوبوس، جورج همینطور همه جا رو نگاه کرد. بالأخره یه چیز آشنا دید. جورج هیجان زده بود و با عجله دوید توی فروشگاه. مطمئن بود که اینجا میتونه دوستش رو پیدا کنه. به جاش، به فروشنده بر خورد. فروشنده گفت: دقیقاً دنبال خودت بودم که توی جمع کردن این خرابکاری کمکم کنی. جورج ناراحت بود. اون قصد نداشت چنین خرابکاری ای به بار بیاره.
یعنی میتونست توی کادوپیچی مجدد جعبه ها کمک کنه؟ جورج یه مقدار روبان گرفت توی یه دستش، یه مقدار کاغذ هم توی اون یکی دستش، و یه مقدار چسب هم با دست سومش گرفت. بعد، به روشی که فقط از میمون ها برمیاد، جعبه ها رو کادو کرد. خیلی زود مردم جمع شدن تا تماشا کنن. همه میخواستن جعبه ی اونها رو هم جورج کادو کنه.
درست وقتی جورج بیست و پنجمین پاپیون چهارتاییش رو زد، دوستش رو دید. بالأخره! جورج خوشحال بود! اما جورج وقتی دید مرد کلاه زرد یه هدیه دستشه، غمگین شد. کاملاً یادش رفته بود که برای دوستش هدیه پیدا کنه. بعد یه فکری به ذهنش رسید.
مرد کلاه زرد با هیجان فریاد زد: جورج! چه غافلگیری خوبی! دوستش خیلی از دیدنش خوشحال بود و گفت: کل فروشگاه رو دنبالت گشتم. و حالا منم برات یه هدیه ی غافلگیرانه دارم. جورج هدیه اش رو باز کرد و گذاشتش روی سرش. کاملاً اندازه اش بود. مرد گفت: حالا آماده ایم که بریم و دیدنی های شهر رو ببینیم.
جورج محکم دست دوستش رو گرفت و به نشونه ی خداحافظی برای همه دست تکون داد. همینطور که فروشگاه رو ترک میکردن مرد کلاه زرد گفت: بیا مواظب باشیم که دوباره از هم جدا نشیم. بهترین بخش تعطیلات اینه که کنار هم وقت بگذرونیم. جورج هم موافق بود.