جورج کنجکاو پن کیک درست میکنه
آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو پن کیک درست میکنهسرفصل های مهم
جورج کنجکاو پن کیک درست میکنه
توضیح مختصر
وقتی جورج توی مراسم خیریه، مردی رو می بینه که پن کیک درست میکنه، تصمیم میگیره کمکش کنه.
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»
این داستان انگلیسی را میتوانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید
راهنمای خواندن این داستان انگلیسی
نکته اول:
ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیکهای سایه و استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی نمایید.
نکته دوم:
اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.
فایل ویدیویی
متن انگلیسی داستان انگلیسی
Curious George makes Pancakes
This is George. George was a good little monkey and always very curious. One morning the man with the yellow hat woke George early. “Time to get up, George,” he said. “The pancake breakfast is today.” George loved the pancake breakfast. It was a fundraiser held every year to make money for special programs at the children’s hospital.
Besides eating pancakes, there were all kinds of games to play. Even the mayor came to play and eat, but first he gave a welcome speech. “Thank you all for coming,” the mayor said. “We appreciate your generous support.” He thanked all the volunteers who were helping that day and finally he said, “Please enjoy yourselves and the pancakes.” When the mayor finished, the man with the yellow hat said, “George, I’m going to buy our tickets. Please wait here and don’t be too curious.” George waited like a good little monkey, but – mmm! – something smelled good! Could it be the pancakes? George was curious.
He followed the delicious smell and found a whole griddle full of pancakes. George watched as a man poured little batter circles and flipped them up in the air. It looked like fun to make pancakes! George wanted to help. On a table near the griddle was a basket full of blueberries. These pancakes need blueberries, George thought. And he sprinkled some on top.
Meanwhile, the man at the griddle was so busy he didn’t notice the little monkey helping him. But the line grew and grew. George’s pancakes were a hit! Soon everyone wanted them and the man could not keep up. “Please wait,” he said to someone holding an empty plate. “I need to find an assistant to help me.” And just like that, he was gone.
George looked at the people waiting in line and then at the empty griddle. Why, he could make pancakes. He could be the assistant! George poured the batter into nice round circles. Next he added blueberries. He waited a minute to let the pancakes cook. Then he flipped them over. And last, he added syrup.
The line for pancakes was enormous. But with four hands, George made quite a chef – and no one’s plate was empty for long. “I’ve been coming to this breakfast for years,” a man said. “But I’ve never seen pancakes made like this before!” “I’ve never eaten this many pancakes before,” said a girl. “I didn’t even like pancakes before,” said another girl! And they all lined up for more.
When the man returned with his new assistant, he was shocked to see a monkey making pancakes. “This is no place for a monkey,” he yelled, and he began to chase George! George hadn’t meant to cause trouble. He’d only wanted to help. Now he only wanted to get away. Quickly, George found a place to hide, and the man and his assistant ran right by. But where did George go?
When it was safe to come out, George jumped down. He was covered in syrup like a pancake – and he was sticking to everything! George was curious: could these napkins help him get clean? No! The napkins only made it worse. What George needed was some water to wash with. Why, here was the perfect thing. George climbed up. This would do the trick for a sticky monkey!
George sat on the bench and splashed himself with water. But all of a sudden… Splash! George was in the water. What a surprise! George climbed up again and splashed back down. He’d never been in a dunk tank before, and he’d never had so much fun getting clean!
Soon everyone was having fun, and the line at the dunk tank grew even longer than the line for pancakes. Later, the mayor came by. “I’ve heard all about your delicious pancakes,” he said. “You’ve made our fundraiser a big success and I have a special favor to ask you.” At the end of the day, George got to present the money from the fundraiser to the president of the hospital. “Thanks to you, George, this has been our best year ever,” she said! “Will you come back and make pancakes again next year?” George nodded and everyone cheered.
ترجمهی داستان انگلیسی
جورج کنجکاو پن کیک درست میکنه
این جورجه. اون میمون کوچولوی خوبیه و همیشه هم خیلی کنجکاوه. یه روز صبح زود مرد کلاه زرد جورج رو از خواب بیدار کرد و گفت: وقتشه بیدار شی، جورج. مراسم پن کیک خوری امروزه. جورج عاشق مراسم پن کیک خوری بود. مراسم پن کیک خوری یه مراسم خیریه بود که هر سال برای جمع آوری پول برای برنامه های ویژه ی بیمارستان کودکان برگزار میشد.
علاوه بر پن کیک خوردن، کلی بازی مختلف هم بود که میشد انجامشون داد. حتی شهردار هم اومده بود بازی کنه و پن کیک بخوره، اما قبلش یه سخنرانی خوشامدگویی انجام داد. شهردار گفت: از همه تون ممنونم که اومدین. از حمایت سخاوتمندانه تون متشکریم. شهردار از تمام داوطلبایی که اون روز کمک می کردن تشکر کرد و گفت: لطفاً بفرمایین خوش بگذرونین و پن کیک نوش جان کنین.
وقتی صحبت های شهردار تموم شد، مرد کلاه زرد گفت: جورج، من میرم بلیط بخرم. لطفاً همینجا منتظر بمون و زیادی کنجکاوی نکن. جورج مثل یه میمون کوچولوی خوب منتظر موند، اما، اوممم، چه بوی خوبی میومد! یعنی ممکن بود بوی پن کیک ها باشه؟ جورج کنجکاو بود.
جورج بوی خوشمزه رو دنبال کرد و به یه صفحه فلزی پر از پن کیک رسید. جورج مردی که خمیر رو به شکل دایره های کوچیک روی صفحه می ریخت و توی هوا از اونطرفشون می کرد تماشا کرد. به نظر میومد پن کیک درست کردن کار جالبی باشه! جورج میخواست کمک کنه. روی میز نزدیک صفحه فلزی یه سبد پر از بلوبری بود. جورج با خودش فکر کرد: این پن کیک ها بلوبری لازم دارن. بعد روشون بلوبری ریخت.
همزمان مردی که کنار صفحه ی فلزی بود اونقدر سرش شلوغ بود که متوجه میمون کوچولویی که کمکش می کرد نشد. اما صف همینطور طولانی تر می شد. پن کیک های جورج حسابی طرفدار پیدا کرده بود! خیلی زود همه از اون پن کیک ها میخواستن و سرعت مرد آشپز هم کافی نبود. مرد به کسی که یه بشقاب خالی دستش بود گفت: لطفاً صبر کنین. باید یه دستیار پیدا کنم که کمکم کنه. و به همین سادگی، گذاشت و رفت.
جورج یه نگاهی به آدمای توی صف انداخت و بعد به صفحه فلزی خالی نگاه کرد. خب، خودش میتونست پن کیک درست کنه. میتونست بشه دستیار آشپز! جورج خمیر رو به شکل دایره روی صفحه ریخت. بعد بلوبری اضافه کرد. بعد یه دقیقه وایساد تا پن کیک ها بپزن. اونوقت از اونطرفشون کرد. آخر سر، روشون شربت ریخت.
صف پن کیک ها خیلی طولانی شده بود. اما جورج که با چهار تا دست کار می کرد سرآشپز فوق العاده ای شده بود و بشقاب هیچکس زیاد خالی نمی موند. یه آقایی گفت: من سالهاست توی این مراسم صبحونه شرکت می کنم، اما تا حالا ندیده بودم اینطوری پن کیک درست کنن. یه دختر بچه گفت: من تو عمرم این همه پن کیک نخورده بودم. یه دختر بچه ی دیگه گفت: من که قبلاً اصلاً پن کیک دوست نداشتم! و همه شون صف کشیدن تا بازم پن کیک بگیرن.
وقتی مرد آشپز با دستیار جدیدش برگشت، از اینکه می دید یه میمون داره پن کیک درست میکنه شوکه شده بود. مرد داد زد: اینجا جای میمون ها نیست و دوید دنبال جورج! جورج نمی خواست دردسر درست کنه. فقط میخواست کمک کنه. الآن هم فقط میخواست فرار کنه. جورج سریع یه مخفگیاه پیدا کرد و مرد آشپز و دستیارش درست از جلوش گذشتن. یعنی جورج کجا رفته بود؟ وقتی آب ها از آسیاب افتاد، جورح پرید پایین. کل هیکلش مثل پن کیک شربتی شده بود و به همه چیز می چسبید! جورج کنجکاو بود. یعنی این دستمال ها میتونستن تمیزش کنن؟ نه! دستمال ها فقط وضع رو بدتر کردن. چیزی که جورج نیاز داشت یه مقدار آب بود که خودش رو باهاش بشوره. وای، دقیقاً همون چیزی که میخواست. جورج رفت بالا. حالا دیگه مشکل میمون چسبناکمون حل میشد!
جورج نشست روی نیمکت و به خودش آب پاشید. اما یه مرتبه… شالاپ! جورج افتاد توی آب. عجب اتفاق غافلگیرکننده ای! جورج رفت روی نیمکت و دوباره افتاد توی آب. اون تا حالا توی یه مخزن آب بازی/ dunk tank نرفته بود، و تا حالا هم موقع تمیز شدن اینقدر بهش خوش نگذشته بود!
چیزی نگذشت که همه سرگرم شدن و صف روبروی مخزن آب بازی حتی از صف پن کیک ها هم طولانی تر شد. کمی بعد، شهردار اومد و به جورج گفت: من خیلی تعریف پن کیک های خوشمزه ی تو رو شنیدم. تو باعث شدی مراسم خیریه مون با موفقیت زیادی روبرو بشه و یه درخواست ویژه ای ازت دارم.
مراسم که تموم شد، جورج این افتخار رو پیدا کرد که پول مراسم خیریه رو به رئیس بیمارستان اهدا کنه. رئیس بیمارستان گفت: به لطف تو، جورج، امسال از تمام سال های گذشته کمک بیشتری جمع کردیم! سال دیگه هم میای که بازم برامون پن کیک درست کنی؟ جورج سری به نشونه ی موافقت تکون داد و همه تشویقش کردن.