جورج کنجکاو با قطار می رود

آموزش رایگان زبان انگلیسی > پکیج: داستان های مصور صوتی / مجموعه: جرج کنجکاو / داستان انگلیسی: جورج کنجکاو با قطار می رود

داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

جورج کنجکاو با قطار می رود

توضیح مختصر

کنجکاوی جورج وقتی که سعی میکند به متصدی خط برای جابجا کردن اعداد و حروف روی تابلو اعلانات کمک کند، او را در دردسر می اندازد. جورج بعداً با نجات یک پسربچه کارش را جبران می کند.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

Curious George Takes a train

George’s curiosity leads him into trouble when he tries to help the trainmaster move the letters and numbers on his board. George later redeems himself by rescuing a boy.

Text:

This is George. He was a good little monkey and always very curious.

This morning, George and the man with the yellow hat were at the train station.

They were taking a trip to the country with their friend, Mrs. Needleman. But first they had to get tickets.

Inside the station everyone was in a hurry. People rushed to buy newspapers to read and treats to eat. Then they rushed to catch their trains.

But one little boy with a brand new toy engine was not in a hurry. Nor was the small crowd next to him. They were just standing in one spot looking up. George looked up, too.

A trainmaster was moving numbers and letters on a big sign.

Soon the trainmaster was called away. But his job did not looked finished. George was curious. Could he help?

George climbed up in a flash.

Then, just like the trainmaster, he picked a letter off the sign and put it in a different place.

Next he took the number 9 and put it near a 2. George moved more letters and more numbers. He was glad to be such a big help.

“Hey,” yelled a man from bellow. “I can’t tell when my train leaves!” “What track is my train on,” asked another man.

“What’s that monkey doing up there,” demanded a woman. She did not sound happy.

The trainmaster did not sound happy either. “Come down from there right now,” he hollered at George.

Poor George. It’s too easy for a monkey to get into trouble. But, lucky for George, it’s also easy for a monkey to get out of trouble.

Right then the conductor shouted, “All aboard!”

A crowd of people rushed toward the train. George simply slid down a pole, scurried over a suitcase, and squeezed with the crowd through the gate. There he found the perfect hiding place for a monkey.

The little boy with the toy engine also ran through the gate.

“Look, Daddy,” he said, “a train!”

His father looked up. “Come back, son,” he yelled. “That’s not our train!” But it was too late. The gate locked behind him. The boy began to cry.

George peeked out of his hiding place.

He saw the boy’s toy roll toward the tracks. The boy ran after it.

This time George knew he could help. He leaped out of his hiding place and ran fast. George grabbed the toy engine before the little boy came too close to the tracks.

What a close call!

When the trainmaster opened the gate, the boy’s father ran to his son.

The boy was not crying now. He was playing with his new friend.

“So, there you are,” said the trainmaster, when he saw George. “You sure made a lot of trouble on the big board!” “Please don’t be upset with him,” said the boy’s father. “He saved my son.” The people on the platform agreed. They had seen what had happened and they clapped and cheered. George was a hero!

Just then the man with the yellow hat arrived with Mrs. Needleman. “It’s time to go, George,” he said. “Here comes our train.” “This is our train, too,” the father said. The little boy was excited. “Can George ride with us,” he asked.

That sounded like a good idea to everyone. So the trainmaster asked the conductor to find them a special seat.

And he did. Right up front.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

جورج کنجکاو با قطار می رود

این جورج است. او میمونی خوب و همیشه کنجکاو بود.

صبح امروز، جورج و مرد کلاه زرد در ایستگاه قطار بودند.

آنها می خواستند با قطار و به همراه دوستشان خانم نیدلمن به بیرون شهر بروند. ولی قبل از هر چیز باید بلیط می خریدند.

در داخل ایستگاه همه عجله داشتند. مردم برای خریدن روزنامه برای مطالعه و غذا برای خوردن به این سو و آنسو می رفتند.

ولی یک پسربچه که لوکوموتیوی اسباب بازی در دست داشت عجله ای نداشت. چند نفری که کنارش بودند هم عجله ای نداشتند. آنها در یک نقطه ایستاده بودند و به بالا نگاه می کردند. جورج هم به بالا نگاه کرد.

یک متصدی خط در حال جابجا کردن اعداد و حروف روی یک تابلو بزرگ بود.

کمی بعد او را صدا کردند تا برای کاری برود. ولی به نظر نمی رسید که کارش تمام شده باشد. جورج کنجکاو بود. آیا او می توانست کمکی کند؟ جورج در یک چشم به هم زدن به آن بالا رفت.

بعد مثل متصدی خط یک حرف از تابلو را برداشت و در جای دیگری قرار داد.

بعد شماره 9 را برداشت و در کنار 2 قرار داد. جورج باز هم حروف و اعداد را جابجا کرد. او از اینکه این قدر مفید بود خوشحال بود.

مردی از پایین صدا زد “هی” “ نمی توانم متوجه بشوم که قطارم چه ساعتی می رود؟”

مرد دیگری پرسید “قطار من روی کدام خط هست؟”

خانمی گفت “آن میمون آنجا چکار می کند” او خوشحال به نظر نمی رسید.

متصدی خط هم خوشحال به نظر نمی رسید. او با فریاد گفت “ همین حالا از آنجا بیا پایین “ جورج بیچاره. میمون ها به آسانی به دردسر می افتند. ولی خوش به حال جورج که برای میمون ها بیرون آمدن از دردسر هم آسان است.

همان موقع کنترل چی قطار فریاد زد “سوار شوید!”

تعداد زیادی از مردم به سمت قطار هجوم بردند. جورج به راحتی از بالای میله سر خورد، از روی یک چمدان با سرعت رد شد و از میان جمعیت به سمت خروجی رفت. و در آنجا بهترین جا برای پنهان شدن یک میمون را پیدا کرد.

پسربچه ای که لوکوموتیو اسباب بازی داشت هم باسرعت از خروجی رد شد.

او گفت “نگاه کن بابا” “یک قطار!”

پدرش نگاه کرد. او داد زد “برگرد، پسر” “آن قطار، قطار ما نیست!”

ولی خیلی دیر شده بود. خروجی پشت سرش بسته شده بود. پسربچه شروع کرد به گریه کردن.

جورج سرش را از جایی که پنهان شده بود بیرون آورد.

او اسباب بازی پسربچه را دید که به سمت ریل ها می رفت. پسربچه دنبالش دوید.

این بار جورج می دانست که می تواند کمکی کند. او از مخفیگاهش بیرون پرید و به سرعت دوید. جورج قبل از اینکه پسربچه خیلی به ریل ها نزدیک شود لوکوموتیو اسباب بازی را گرفت.

خطر از بیخ گوشش گذشت!

وقتی که متصدی خط خروجی را باز کرد ، پدر پسربچه به سمت پسرش دوید.

پسربچه دیگر گریه نمی کرد. او در حال بازی کردن با دوست جدیدش بود.

متصدی خط گفت “پس به اینجا رسیدی” “کلی خرابکاری در تابلوی اعلانات به بار آوردی!”

پدر پسربچه گفت “لطفاً از دست او عصبانی نباشید” “او پسرم را نجات داد.”

مردمی که روی سکوی ایستگاه بودند موافق بودند. آنها اتفاقاتی که افتاده بود را دیده بودند و دست زدند و هورا کشیدند. جورج یک قهرمان بود!

در همین موقع مرد کلاه زرد با خانم نیدلمن رسید. او گفت “وقت رفتن است جورج” “این هم از قطار ما.”

پدر پسربچه گفت “این قطار ما هم هست.” پسربچه خیلی هیجان زده بود. او پرسید “جورج می تواند با ما سوار شود”

به نظر همه ایده خوبی بود. بنابراین متصدی خط از کنترلچی قطار خواست که برای آنها صندلی مخصوصی پیدا کند.

و او این کار را کرد. درست در جلوی قطار.