داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 داستان انگلیسی

کَنده کارترین سگ

توضیح مختصر

دوک، یه سگ تنها تو یه مغازه حیوون خانگی فروشیه، که هیچ کس صاحبش نمی‌شه. یه روز سم براون میاد و اون رو می‌خره. دوک خیلی خوشحال میشه. ولی وقتی اون رو به مزرعه می‌بره، و می‌بینه که سگ‌های دیگه زمین رو می‌کنن و دوک نمی‌تونه، ناراحت می‌شه. دوک تلاش می‌کنه و تو کندن زمین، بهترین میشه. ولی نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره و همه چی و جا رو می‌کنه و خراب می‌کنه. بعد که ناراحتی صاحبش رو می‌بینه و سم بهش می‌گه که می‌خواد برش گردونه به همون مغازه، همه‌ی چیزایی رو که خراب کرده بود رو دوباره درست می‌کنه و از اون به بعد با دقت زمین رو می‌کَنه و مفید واقع میشه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این داستان انگلیسی را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این داستان انگلیسی

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی داستان انگلیسی

The digging-est dog

I was the saddest dog you could ever see. Sad because no one wanted me. The pet shop window was my jail. The sign behind me said, “for sail.”

I was tied to a bare, hard floor of stone. I could not even dig for a bone. I was living all of my life alone, a dog that no one wanted to own. And then one day, at half-past four, Sammy Brown came in the door. Sam took one look at me and cried, “why are you tied up here inside?”

“I’ve always wanted a dog like you, so I’ll tell you what I’m going to do. I’ll take you out to the farm with me. You will play outdoors where you should be.” I felt as happy as a pup when Sam paid the man and picked me up. He rubbed my ears. He scratched my head. “I think I’ll call you Duke,” he said.

Sam gave me a collar. He gave me a lead. We left the shop at tre-men-dous speed.

We went a long way out of town. We came to the farm of Sammy Brown.it was the nicest place I’d ever seen, a pretty white house in a field of green. And in the shade of the apple tree, a special dog house just for me!

Next morning, while Sam did his chores, he let me run and play outdoors. I’d never played outdoors before. I’d always lived on that hard floor. I’d never run on nice soft ground. Now I barked with joy as I ran around.

Sam looked at me and scratched his head. “Duke, you need some friends,” he said. He blew his whistle. He blew a blast. And many dogs came running fast.

I’d never met a dog before. Now I was meeting six or more. They walked around and looked at me. They looked me over carefully. Then, at last, I heard them say, “he’s one of us. He’ll be okay.”

One dog, who wasn’t very big, suddenly began to dig. The others started digging too. But that was something I could not do. I’d never learned to dig in that store. How could I, on that hard stone floor?

I tried to dig, but, alas, I couldn’t. I wiggled my paws. My paws just wouldn’t. I fell on my ear. I fell on my face. I fell on myself all over the place.

Then others said, “Duke, may be big, but he’s no good! He cannot dig.” They stuck their noses in the air. They walked away. They left me there. “I’ll teach you, Duke,” cried Sammy Brown. “I’ll show you how to dig deep down.” He crouched beside me. With his hand he dug a hole in the pile of sand.

I tried it too. But still I couldn’t. . I wiggled my paws. My paws just wouldn’t. how could I, on that hard stone floor?

Sammy sighed. I almost cried. My eyes and nose were full of dirt. My paws and claws and elbows hurt. I had a pain across my back. I knew I’d never get the knack.

Sam felt sad, and I felt bad. If only I could make him glad! we both knew I’d never get it right. Sam and I couldn’t sleep that night.

Sa, when the sun rose in the sky, I thought I’d give it one more try. I wiggled one paw. I saw it could. I wiggled the other. I saw it would. I could dig with my paws. I could dig with my claws. I felt no pain across my back. I knew at last I had the knack!

Sammy Brown looked out at me. He saw me digging happily. “good for you, Duke!” Sammy cried. “I knew you’d do it if you tried.” So I dug farther. I dug faster. I dug and dug to please my master.

I dug up grass. I dug up weeds. I dug up daisies. I dug up seeds. I dug up the fence. I dug up the gates. I dug up the garden of Mrs. Thwaites.

I dug up the rooster. O dug up the hens. I dug up the sheep and pigs in their pens.

I dug and dug. I couldn’t stop. I dug up the barber in his shop. I dug up mister Rodney Thayer, sitting in the barber’s chair.

I dug my way right through the town. I dug a lot of buildings down. I was having so much fun! I dug up highway Eighty-one.

I came to a hill. I dug to the top. But all of a sudden I had to stop. Right in front of me, looking down, there stood my master, Sammy Brown!

Sam didn’t smile or pat my head. He only glared at me and said, “I’m sending you back to that animal store. They’ll tie you to that hard stone floor, and you’ll never, never dig anymore.”

I couldn’t run. I couldn’t hide. Dogs came at me from every side. And then suddenly I knew there was just one thing for me to do.

I ran away from Sammy Brown. I dug a hole that went straight down. I left him standing up on top. I dug and dug. I didn’t stop.

How deep I dug I couldn’t tell. But soon I found I’d dug a well! Mud and water up to my chin! What a fix I now was in! I started to sink. I started to yelp. “help!” I yelped. “help! help! help! help!”

I could hear them way above my head. I could hear every word they said. One dog growled, “he wrecked our town. This serves him right. Just let him drown.” But Sam cried, “Duke! you’ve been bad. You’ve made me sad instead of glad. But we’re not going to let you die. We’ll get you out. At least, we’ll try!”

Then at last I heard him shout, “maybe we can pull you out!”

Slowly, slowly, down they came, each dog part of a long dag chain. I reached up. I touched a nose. I felt them lift me by my toes. Slowly, slowly, bit by bit, they dragged me up out of the pit.

I thanked the dogs and Sammy Brown. And then I started back toward town. I knew I had to dig once more to fix things up as they were before.

That’s what I did. I dug back gates. I dug back the garden of Mrs. Thwaites. I dug back the roosters and the hens. I dug back the all the pigs and their pens. I dug all day in the summer sun. I dug back highway eighty-one. I dug back everything in town, everything that I’d knocked down.

Today when I dig well , I’m careful now. I’m useful too. Sam lets me plow. He’ll never send me to that store or tie me up on a hard stone floor.my dog friends watch and wonder why they can’t dig as well as I.

ترجمه‌ی داستان انگلیسی

کَنده‌کارترین سگ

من، غمگین‌ترین سگی بودم که می‌تونستی تصورش رو بکنی. غمگین، به خاطر اینکه هیچ کس منو نمی‌خواست. شیشه‌ی مغازه‌ی حیوون خانگی فروشی، زندان من بود. رو کاغذ پشت سرم، نوشته شده بود، “فروشی”.

من به کفِ مغازه‌ی خالی و سفت و سنگی، بسته شده بودم. حتی نمی‌توستم برای قایم کردن یه تیکه استخوون، زمین رو بِکَنم. کل زندگیم رو، تنها زندگی کرده بودم. سگی که هیچ کس نمی‌خواست صاحبش بشه.

بعد، یه روز، ساعت چهار و نیم، سَمی براون از در اومد تو. سَم، یه نگاه به من انداخت و گریه کرد. “چرا تو رو اینجا بستن؟”

“من همیشه یه سگ مثل تو می‌خواستم. پس، بهت میگم که می‌خوام چیکار کنم. من تو رو با خودم می‌برم به یه مزرعه. تو می‌تونی اون بیرون بازی کنی، جایی که باید باشی.”

وقتی سَم پول رو داد و من رو خرید، به اندازه‌ی یه توله سگ، خوشحال شدم. اون گوش‌های من رو مالید. سرم رو نوازش کرد. بعد گفت: “فکر کنم اسمت رو دوک بذرام.”

سَم یه قلاده بهم بست و من رو برد بیرون. ما از مغازه، با یه سرعت وحشتناک اومدیم بیرون.

یه راه خیلی درازی، از شهر طِی کردیم. به مزرعه‌ی سمی براون رسیدیم. بهترین جایی بود که تا به اون موقع دیده بودم. یه خونه‌ی سفید خوشگل، وسطِ یه جای سبز. و زیر سایه‌ی درخت سیب، یه خونه‌ی سگ، مخصوص من!

صبح روز بعد، وقتی سَم کاراش رو انجام می‌داد، به من اجازه داد، بیرون بدَوَم و بازی کنم. قبلاً، هیچ وقت بیرون بازی نکرده بودم. همیشه، رو اون زمین سخت و سِفت زندگی کرده بودم. هیچ وقت رو زمین نرم و خوب ندویده بودم. حالا وقتی با خوشحالی تو اطراف می‌دوم، پارس می‌کنم.

سم، به من نگاه کرد و سرش رو خاروند. اون گفت: “دوک، تو به چند تا دوست احتیاج داری.” اون سوت زد، سوت خیلی محکم زد.

قبلاً، هرگز سگی رو ندیده بودم. حالا، داشتم شش تا سگ یا حتی بیشترش رو می‌دیدم. اونها جلو اومدن و به من نگاه کردن. با دقت به من نگاه کردن. بعد، بالاخره شنیدم که می‌گن: “اون هم یکی از ماست. با ما جور در میاد.”

یه سگ، که خیلی بزرگ هم نبود، یه دفعه‌ای شروع کرد به کَندَنِ زمین. بعد، بقیه هم شروع کردن به کَندَن. ولی، این یه چیزی بود که من نمی‌تونستم انجام بدم. من هیچ‌وقت تو اون مغازه یاد نگرفتم که زمین رو بِکَنم. چطور می‌تونستم، رو اون زمینِ سفت و سخت؟ سعی کرم که بِکَنم، ولی افسوس که نتونستم. من پنجه‌هام رو تکون می‌دادم ولی پنجه‌هام نمی‌کَندَن. افتادم، رو گوش‌هام. رو صورتم، زمین خوردم. رو همه‌جام، زمین خوردم.

بقیه گفتن: “دوک، ممکنه بزرگ باشه. ولی کارش خوب نیست. نمی‌تونه زمین رو بِکَنه.” بینی‌شون رو گرفتن رو هوا و دور شدن رفتن. من رو پشت سرشون گذاشتن.

سمی براون گریه کرد و گفت: “من خودم یادت می‌دم، دوک! بهت نشون می‌دم، که چطور زمین رو عمیق بِکَنی.” اون کنار من دولا شد. با دستاش رو یه تپه‌ی شنی یه گودال کَند. من هم امتحان کردم. ولی بازم نتوستم. من پنجه‌هام رو تکون می‌دادم، ولی پنجه‌هام نمی‌کَندَن. من هیچ‌وقت، تو اون مغازه یاد نگرفتم که زمین رو بِکَنم. چطور می‌تونستم، رو اون زمینِ سفت و سخت؟ سمی آه کشید. من، کم مونده بود گریه کنم. چشم‌هام و گوش هام پر از خاک شده بود. چنگال‌هام و پنجه‌هام و آرنجم زخمی شده بودن. پشتم درد می‌کرد. می‌دونستم هیچ وقت نمی‌تونم تو این کار ماهر بشم.

سم، ناراحت بود. من هم احساس بدی داشتم. ای کاش می‌تونستم خوشحالش کنم. هر دومون می‌دونستیم من هیچ وقت نمی‌تونم اون کار رو درست انجام بدم. من و سم نتوستیم شب رو بخوابیم.

وقتی آفتاب طلوع کرد، فکر کردم بهتره یه بار دیگه هم امتحان کنم. چنگالم رو تکون دادم، دیدم می‌کَنه. اون یکی چنگالم رو تکون دادم، دیدم می‌کَنه. می‌تونستم با چنگالم بکَنم. می‌تونستم با پنجه‌هام بکَنم. هیچ دردی رو پشتم احساس نمی‌کردم. می‌دونستم بالاخره ماهر می‌شم!

سمی براون من رو نگاه کرد. دید که من با خوشحالی در حال کَندَنم. سمی گریه کرد و گفت: “خیلی خوبه، دوک! می‌دونستم اگه سعی‌ات رو بکنی، موفق می‌شی.” پس من بیشتر کندم. سریعتر کندم. کندم و کندم تا صاحبم رو خوشحال کنم.

من چمن‌ها رو کنم. علف‌های هرز رو کندم. من سبزیجات رو کندم. تخمِ میوه‌ها رو کندم. حصار رو کندم. در ورودی رو کندم. من باغچه‌ی خانم واتیز رو کندم.

من خروس‌ها رو کندم. مرغ‌ها رو کندم. من گوسفندها و خوک‌ها رو تو آغل‌شون کندم.

من کندم و کندم. نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم. من آرایشگر رو تو مغازه‌اش کندم. من آقای رودنی تایر رو که رو صندلی آرایشگاه نشسته بود رو کندم.

راهم رو تا شهر کندم. کلی ساختمون رو سر راهم کندم. داشت کلی بهم خوش می‌گذشت. اتوبان 81 رو کندم.

به یه تپه رسیدم. تا بالاش کندم. ولی یهویی مجبور شدم بایستم. درست روبروی من، سمی براون، صاحبم ایستاده بود!

سم لبخند نزد و سرم رو نوازش نکرد. اون فقط با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت: “تو رو دوباره به اون مغازه حیوون خانگی فروشی می‌فرستم. اونها تو رو دوباره، به اون زمین سفت می‌بندن. و تو هرگز دیگه هیچ جایی رو نمی‌کنی.”

نمی‌توستم فرار کنم. نمی‌تونستم قایم بشم. سگ‌ها از هر طرف به سمتم می‌اومدن. بعد یهو متوجه شدم فقط یه کار هست که می‌تونم انجام بدم.

از دست سمی براون فرار کردم. یه گودال کندم مستقیم تا ته زمین. گذاشتم سم، همون‌ جا بالا بمونه. کَندَم و کَندَم، بدون اینکه مکث کنم، کَندَم .

نمی‌تونم بگم چقدر عمیق کندم. ولی، به زودی متوجه شدم که یه چاه کندم! گِل و آب تا چونه‌ام می‌رسید! حالا تو چه وضعیتی بودم! داشتم غرق می‌شدم. شروع کردم به پارس کردن. پارس می‌کردم که: “کمک! کمک! کمک! کمک! کمک!”

می‌تونسنم صداشون رو که بالای سرم بودن رو بشنون. هر کلمه‌ای رو که می‌گفتن رو می‌شنیدم. یکی از سگ‌ها غرید که: “اون شهر ما رو خراب کرد. حقشه. بذارید غرق شه.” ولی سَم گریه کرد که: “دوک! تو بد بودی. تو به جای اینکه منو خوشحال کنی، ناراحت کردی. ولی ما اجازه نمی‌دیم تو بمیری. ما میاریمت بیرون. حداقل، تلاشمون رو می‌کنیم!”

بعد صداش رو شنیدم که داد کشید: “شاید بتونیم بکشیمت بالا!”

آروم، آروم، اومدن پایین. هر سگ، یه قسمت از زنجیره‌ی سگی بود. بهشون رسیدم. دماغشون رو لمس کردم. احساس می‌کردم که از انگشتام منو می‌کشن بالا. آروم، آروم. ذره، ذره، اونها منو از گودال کشیدن بیرون.

از سمی براون و سگ‌ها تشکر کردم. بعد دوباره برگشتم به سمت شهر. می‌دونستم که باید چیزهایی رو که قبلاً خراب کرده بودم رو درست کنم.

این کاری بود که من انجام دادم. درها رو دوباره برگردوندم سر جاشون. باغ خانم واتیز رو دوباره پُر کردم. خروس‌ها و مرغ‌ها رو برگردوندم سر جاشون. خوک‌ها و آغل‌هاشون رو برگردوندم.کل تابستون رو زیر آفتاب دوباره کَندم تا همه چی رو درست کنم. اتوبان 81 و همه چی رو که کنده بودم، دوباره پر کردم.

امروز، که دوباره می‌کَنم، با دقت‌ترم. مفید هم هستم. سم اجازه می‌ده تا شخم بزنم. دیگه منو به اون مغازه نمی‌فرسته که منو به اون زمین سفت ببندن. دوستای سگم، نگام می‌کنن و با خودش فکر می‌کنن که چرا نمی‌تونن به اندازه من خوب بکَنن.