دربارهی این مجموعه:
این مجموعه شامل 37 درس زیر است:
روز شکرگزاریه و خانواده ی جیکِ کشاورز، میخوان برای وعده ی غذاشون، بوقلمون بخورن. ولی بوقلمون یه ایدهای داره. اون خودش رو به اسب، گاو، خوک، گوسفند و خروس تغییر قیافه میده تا جیک کشاورز نتونه بشناستش. ولی هر بار نقشه اش شکست میخوره. آخر سر، ایده ی بهتری به ذهنش میرسه. پیکِ پیتزا میشه و برای خانواده پیتزا میبره. اونها هم پیتزا رو میخورن و بوقلمون نجات پیدا میکنه.
یه شب، هاگلی یواشکی میره توی حموم آدما تا ببینه اونجا چه خبره.
گیلبرت و خانواده اش دارن میرن به ساحل. گیلبرت فراموش کرده لباس شناش رو با خودش بیاره. تو ساحل یه مایو پیدا میکنه که روش نوشته "موج سوار". مایو کمی بزرگه ولی گیلبرت دوستش داره. گیلبرت با کمک پدرش موج سواری میکنه. وقتی موج سواری میکنه، احساس میکنه یه چیزی نیست. مایوشه که تو آب شناور شده و مردم رو میترسونه.
پسر کوچولوی قصه ی ما بزرگ میشه و پیر میشه اما درخت بخشنده تا آخرین لحظه محبت و سخاوتش رو از اون دریغ نمیکنه.
نوح یه پسر عجیبیه که سرش میفته. تنها کاری هم که اون انجام میده اینه که شکایت میکنه و غُر میزنه. اون همه جا و به همه شکایت میکنه. دکتر بهش میگه باید یاد بگیره با این وضع زندگی کنه. بعد از مدتی نوح یاد میگیره چطور با مشکلش کنار بیاد، و خوشحالترین شخص روی زمین میشه و هیچ چیز نمیتونه جلوش رو بگیره.
خرس دوست نداشت کسی به دیدنش بیاد٫ همیشه همینطور بود٫ حتی روی در ورودی خونه اش هم نوشته بود - ورود مهمون ممنوع
دایناسور میدونه، مدرسه جای خوبیه. دوستش دنی، خیلی اونجا رو دوست داره. پس دایناسور تصمیم میگیره، بره و ببینه مدرسه چه شکلیه. اون میره کلاس دنی، الفبا، ریاضیات و کلی چیزای دیگه یاد میگیره و همچنین یاد میده. آخرِ روز، همکلاسهای دنی یه هدیه میدن بهش و میره خونه.
مکس داره استراحت میکنه ولی دلش میخواد یه کاری انجام بده و بهش احتیاج داشته باشن. زنگ در میزنه و خاله های مکس میان. اونها از مکس کارهای زیادی میخوان و همش بهش احتیاج دارن. مکس از اینکه بهش نیاز دارن لذت میبره، ولی بعد از مدتی خسته میشه. بالاخره وقتی خال هها میرن، مکس میتونه استراحت کنه.
هری یه سگ سفید با خاله ای سیاهه. هری حموم کردن رو دوست نداره. یه روز از خونه فرار میکنه و میره بیرون بازی میکنه، و خیلی خیلی کثیف میشه. وقتی برمیگرده خونه، خانواد هاش نمی شناسنش. تا اینکه حمومش میکنن و متوجه میشن، هریه.
پنج داستان کوتاه درباره ی دو دوست صمیمی.
این داستان دو سگ رو که بهترین دوستان صاحبانشون هستند رو توصیف می کنه.
در این داستان زیبا در مورد گذر فصل ها، خوانندگان با یک خرس مادر و توله خرس هایش در طول یک سال همراه می شوند.
وقتی که پدینگتون خرس به ساحل می رود، هیچ چیز دقیقاً مطابق نقشه پیش نمی رود. مخصوصاً موقعی که مرغ های دریایی گرسنه یکی یکی همراهش می شوند. آیا خوراکی نهار پدینگتون در امان می ماند؟ در این داستان پرماجرای مربوط به شمردن اعداد با یک خرس دوست داشتنی و ده دوست پرنده اش همراه شوید!
گرت یه دختر کوچولوئه که دوست داره خاک بخوره. یه روز رفته بود بیرون تو خاک بازی کنه که بارون گرفت و خیسش کرد. بعد اون تو زمین ریشه کرد و جوونه زد. همه برای تماشاش اومدن. اون ناراحت شد و پژمرد. ولی مامان و باباش می دونستن چیکار کنن. اون ها سرشاخه هاش رو زدن و حاصلخیزش کردن.
میو با دوستاش تو آشپزخونه است. هر کدوم از اونها چیزی از وسایل آشپزخونه برداشتن. ولی با این وسایل می خوان چیکار کنن. یه گروه موسیقی درست کردن.
گله ی گوسفندا این بار میرن پیاده روی و دوباره با ماجراهای جالبی روبرو میشن.
یه بچه، دو تا سگ و سه تا دوچرخه راهی ساحل مین میشن.
وقتی یه فضاپیمای مرموز توی مرتع فرود میاد، گوسفندا آماده میشن تا هیجان انگیزترین سواری عمرشون رو تجربه کنن!
امپراطور چین برای انتخاب جانشین خودش یه آزمون غیرعادی برگزار میکنه.
یه بیماری زمستونی باعث میشه یه دختر کوچولو صدا و دوستانش رو از دست بده.
سانی مجبور بود هر روز قبل از مدرسه کار کنه. مامانش رو از کار اخراج کرده بودن و نمی تونستن اجاره خونه رو جور کنن. سانی از این موضوع ناراحت بود. یه روز تو خیابون ول می گشت که یه مرد رو دید که ترومپت میزنه. به مرده درباره ی مشکلاتش گفت و مرد بهش گفت چیکار کنه تا مشکلاتش حل بشه. اونها یه پارتی گرفتن و زدن و رقصیدن و خوندن و برای اجاره پول جمع کردن.
جین آدامز یک زن قوی و مهربون بود که همیشه می خواست دنیا رو درست کنه و به جای بهتری تبدیلش کنه و به افراد فقیر کمک کنه. و این کار رو هم کرد! خونه ای ساخت که درش به روی همه ی آدم ها باز بود و اونجا چیزهای مختلف به مردم آموزش میدادن. اون همچنین، زمین های بازی، حمام های عمومی، و جاهای دیگه برای کمک به مردم ساخت. او همچنین اقشار مختلف مردم رو برای کمک به نیازمندان گرد هم آورد.
یه پسر کوچولو یه هیولا داره و بدون هیولاش نمی تونه بخوابه. ولی خواهر کوچولوش هم به هیولا نیاز داره. پسره نمی خواد هیولاش رو به اون بده. پس به خواهر کوچولوش کمک می کنه تا برای خودش یه هیولا پیدا کنه. ولی دختر کوچولو از هیچ کدوم از هیولاها نمی ترسه. آخر سر، خواهرِ هیولایِ پسره با سکسکه از راه میرسه و دختر کوچولو از اون می ترسه و به خواب میره.
استرگا نونیا یه زن پیر بود که سردرد مردم رو با روغن و آب خوب میکرد.
زمستون سردیه و یه تیکه ذغال هم تو خونه ی جورجی اینا نیست.
کارلا دوست داره متفاوت باشه. پس همیشه ساندویچ های متفاوت و منحصر به فرد به مدرسه میاره.
یه پسر کوچیک که به خاطر جنگ از کشور خودشون فرار کرده بود، هیچ اسباب بازی یا کتابی نداشت. اونها حتی غذای کافی برای خوردن هم نداشتن. یه روز، پدرش برای خریدن نون رفت ولی با یه نقشه برگشت. پسر عصبانی و گرسنه بود. ولی روز بعد، که پدر نقشه رو آویزون کرد، پسر مجذوبش شد. همه ی جزئیاتش رو خوند و توسط اون نقشه، به همه جای دنیا سفر کرد.
یه پینه دوز پیر زمانی که بیش از هر زمان دیگه ای به کمک نیاز داره، کمک غیرمنتظره ای دریافت می کنه.
همه حیوانات باغ وحش دوست و خانواده ای دارند تا با آنها بازی کنند و دوستشان داشته باشند. همه آنها به جز فرانکشتاین. او تصمیم گرفت که یک تخم را به فرزندی قبول کند. در یک شب تاریک و طوفانی، تخم می شکند، ولی صبر کنید-این چه چیزی است؟ آن بچه یک اردک نیست! او چکار خواهد کرد؟ کجا می تواند پنهان شود؟ و آیا کواکنشتاین کسی یا چیزی را برای آغوش گرفتن خواهد یافت؟
یکشنبه، روز شعر تو پارکه. و دنیل می خواد بدونه که شعر چیه. از هر کدوم از حیوون ها می پرسه و تعریف هر کدوم از اونها از شعر متفاوته. و هر کدوم شعر رو به شکل های مختلفی تعریف می کنن. روز یکشنبه، دنیل یه شعر برای خوندن تو پارک داره.
فرقی نمیکنه که روزتون رو چطور شروع کنین، موقع بازی چی بپوشین، یا اهل یه جای دور باشین، اینجا از همه استقبال میشه.
پدینگتون و آقای گروبر به کاخ باکینگهام رفتن تا تعویض گارد رو تماشا کنن.
چارلی یه دندون لق داشت. اون همراه دوست هاش به دندون پزشک رفت. دکتر مهربون بود و اونها یاد گرفتن چطور باید دندون هاشون رو مسواک بزنن. اون شب، دندون لق چارلی افتاد.
وقتی سر و کله ی یه هیولا تو اتاق پیت پیدا میشه، پیت خیلی خوشحال میشه. چون حالا یه همبازی داره!
داستان سه تا جغده و اینکه چطور یک سالشون رو سپری می کنن. تخم میذارن، به جاهای دور پرواز می-کنن و آخر سر برمی گردن خونه.
هال و سگش بیرون بازی می کردن که یه دایناسورِ خیلی سریع نشست کنارشون. اون خواست باهاشون بازی کنه. اونها هم بازی کردن. ولی خیلی سریع، رو مادر هال آب پاشید و مامانش بهش گفت که بره. اونها عذرخواهی کردن و مامان هال، اون رو بخشید. بعد اونها بهترین بازی ای که یه دایناسور خیلی سریع می-تونه بازی کنه رو پیدا کردن. و اون پرواز کردن بود.
میدونین اگه یه موش رو ببرین مدرسه چی میشه