داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

گیلبرتِ موج ­سوار

توضیح مختصر

گیلبرت و خانواده­ اش دارن میرن به ساحل. گیلبرت فراموش کرده لباس شناش رو با خودش بیاره. تو ساحل یه مایو پیدا می­کنه که روش نوشته "موج ­سوار". مایو کمی بزرگه ولی گیلبرت دوستش داره. گیلبرت با کمک پدرش موج ­سواری می­کنه. وقتی موج­ سواری می­کنه، احساس می­کنه یه چیزی نیست. مایوشه که تو آب شناور شده و مردم رو می­ترسونه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Gilbert, the surfer dude

Chapter 1: did I forget something?

It was beach day! Father drove, mother read the map, Lola looked at a book, and Gilbert scratched his head. “I think I forgot something,” he said.

Gilbert tried to remember all the things he had picked. His boogie board was in the trunk. His flippers and goggles were on the floor. He had paddles and balls, a shovel and pail, a book and a hat. But something was missing. “I know I forgot something,” he said. “I’m really upset.”

“I’m upset too,” Lola cried. She held up her book and said, “there are sharks and jellyfish and all kinds of scary things in the water. I am not going swimming!”

Mother said, “but you have a brand- new bathing suit, Lola. I think you will want to go swimming.” Then Gilbert remembered what he forgot. “uh-oh,” he said. “my bathing suit!”

Chapter 2: The wave

At the beach, Gilbert found a suit that said “surfer dude” on it. “I think it is too big,” mother said. “this is the one I want,” Gilbert said. When he put it on, he wasn’t just a possum anymore. He was surfer dude!

Father laid a blanket on the sand. Mother put up the umbrella. Lola cried, “I’m still not going in the water.” “you can play in the sand,” Gilbert said. “I’m going surfing.” “wait!” Lola said. “first help me dig a hole.”

Gilbert helped Lola dig a deep hole. “okay,” Gilbert said. “I’m going in the water now.” “wait!” Lola said. “help me fill my pool.” Gilbert helped Lola fill the hole with water. Then he picked up his boogie board and ran to the waves. “here comes surfer dude,” he said.

But a big wave knocked surfer dude down. Water got in his eyes. Sand got in his suit. And his boogie board went surfing without him.

Gilbert was not a surfer dude. He was just a wet possum in a big blue bathing suit!

Chapter 3: The scary thing in the water

Father said, “it looks like surfer dude needs a hand.” He helped Gilbert out to the deep water.

When a big wave came, father pushed the board. Gilbert held on tight. He was riding the wave! He was surfer dude!

Then surfer dude felt like something was missing. “uh-oh,” Gilbert said. “my bathing suit!” suddenly a lady yelled, “there’s something in the water!” “I think it’s a jellyfish!” a boy cried. “maybe it’s a shark!” a girl screamed.

And then Gilbert saw the scary thing. It was swimming right next to him! Gilbert was about to jump out of the water with nothing on! But then he saw that the scary thing was bright blue and had the words “surfer dude” on it. Gilbert grabbed it before it could float away.

Everyone was looking at Gilbert. He put the suit on and waved. “false alarm,” the lifeguard said. “nothing to be afraid of.” Back on the beach, Lola asked. “were you afraid?” Gilbert said, “not surfer dude!” then he said, “come on, Lola. Let’s go in the water.”

And they did.

ترجمه‌ی درس

گیلبرتِ موج­ سوار

فصل اول: چیزی رو فراموش کردم؟

امروز، روز ساحل بود! پدر رانندگی می­کرد، مادر نقشه رو می­خوند، لولا کتاب رو نگاه می­کرد، و گیلبرت سرش رو می­خاروند. اون گفت: “فکر کنم، چیزی رو فراموش کردم.”

گیلبرت سعی کرد تمام چیزایی رو که برداشته بود رو به خاطر بیاره. تخته ­ی موج ­سواریش تو صندوق عقب بود. کفش ­های غواصی و عینک شناش رو کف ماشین بود. اون راکت و توپ ، یه بیلچه و سطل، یه کتاب و کلاه داشت. ولی انگار یه چیزی کم بود. گفت: “می­دونم یه چیزی رو فراموش کردم. واقعاً ناراحتم.”

لولا داد زد: “من هم ناراحتم.” کتابش رو بالا گرفت و گفت: “کوسه­ ها و عروس­ دریایی و کلی چیزای ترسناک دیگه تو آب هست. من شنا نمی­کنم!”

مادر گفت: “ولی لولا، تو یه لباس شنای تازه داری. فکر کنم بخوای شنا کنی.” بعد گیلبرت یادش اومد چی رو فراموش کرده. گفت: “آخ- وای. مایویِ شنام!”

فصل دو: موج

تو ساحل گیلبرت یه مایو پیدا کرد که روش نوشته بود “موج ­سوار”. مادر گفت: “فکر کنم زیادی بزرگه.” گیلبرت گفت: “همونیه که می­خوام.” وقتی پوشیدش، دیگه یه صاریغ نبود. یه موج ­سوار بود!

پدر پتو رو انداخت رو ماسه ­ها. مادر چتر رو باز کرد. لولا داد زد: “هنوزم نمی­خوام برم تو آب.” گیلبرت گفت: “می­تونی رو ماسه­ ها بازی کنی. من می­رم موج­ سواری.” لولا گفت: “صبر کن! اول به من کمک کن یه چاله بِکَنَم.”

گیلبرت به لولا کمک کرد یه چاله­ ی خیلی بزرگ بِکَنه. گیلبرت گفت: “خیلی خوب. حالا دیگه میرم تو آب.” لولا گفت: “صبر کن! کمکم کن استخرم رو پر کنم.” گیلبرت به لولا کمک کرد چاله رو با آب پر کنه. بعد تخته­ ی موج ­سواریش رو برداشت و دوید طرفِ موج­ها. گفت: “موج ­سوار وارد می­شود.”

ولی یه موجِ بزرگ، موج ­سوار رو انداخت. چشاش پرِ آب شد. ماسه رفت تو مایوش، و تخته­ ی موج ­سواریش بدون اون رفت موج­ سواری.

گیلبرت موج­ سوار نبود. اون فقط یه صاریغِ خیس تو یه مایویِ آبیِ بزرگ بود!

فصل سه: موجودِ وحشتناکِ داخل آب

پدر گفت: “مثل اینکه موج­ سوار به کمک نیاز داره.” اون به گیلبرت کمک کرد تا بره سمتِ آب­های عمیق. وقتی یه موج بزرگ اومد، پدر تخته رو هُل داد. گیلبرت محکم چسبید بهش. اون داشت موج ­سواری می­کرد! اون موج ­سوار بود!

بعد موج­سوار احساس کرد یه چیزی گم شده. گیلبرت گفت: “آخ-وای. مایوی شنام!” یهویی یه خانم داد زد: “یه چیزی تو آبه!” یه پسر بچه داد زد: “فکر کنم عروس دریاییه!” یه دختر بچه جیغ کشید که: “شایدم یه کوسه است!”

و گیلبرت موجودِ وحشتناک رو دید. درست کنارش شنا می­کرد! کم مونده بود گیلبرت همون­طور لخت از آب بپره بیرون! بعد دید که اون موجود وحشتناک، آبی روشن بود و روش نوشته بود “موج­ سوار”. گیلبرت قبل از اینکه از پیشش دور بشه، گرفتش.

همه داشتن گیلبرت رو نگاه می­کردن. اون مایو رو پوشید و دست تکون داد. ناجی گفت: “هشدار اشتباه. هیچ چیز ترسناکی نیست.” تو ساحل، لولا پرسید: “ترسیده بودی؟” گیلبرت گفت: “موج ­سوار نترسیده بود!” بعد گفت: “بیا لولا، بیا بریم تو آب.”

و اونها رفتن تو آب.