داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

جورج و مارتا

توضیح مختصر

پنج داستان کوتاه درباره ی دو دوست صمیمی.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

George and Martha

Story Number One: Split Pea Soup

Martha was very fond of making split pea soup. Sometimes she made it all day long. Pots and pots of split pea soup. If there was one thing that George was not fond of, it was split pea soup. As a matter of fact, George hated split pea soup more than anything else in the world. But it was so hard to tell Martha.

One day after George had eaten ten bowls of Martha’s soup, he said to himself, “I just can’t stand another bowl. Not even another spoonful”. So, while Martha was out in the kitchen, George carefully poured the rest of his soup into his loafers under the table. “Now she will think I have eaten it”. But Martha was watching from the kitchen.

“How do you expect to walk home with your loafers full of split pea soup?” She asked George. “Oh dear,” said George. “You saw me.” “And why didn’t you tell me that you hate my split pea soup?” “I didn’t want to hurt your feelings,” said George. “That’s silly,” said Martha. “Friends should always tell each other the truth. As a matter of fact, I don’t like split pea soup every much myself. I only like to make it. From now on, you’ll never have to eat that awful soup again.” “What a relief!” George sighed. “Would you like some chocolate chip cookies instead?” asked Martha. “Oh, that would be lovely,” said George. “Then you shall have them,“ said his friend.

Story Number Two: The Flying Machine

“I’m going to be the first of my species to fly!” said George. “Then why aren’t you flying?” asked Martha. “It seems to me that you are still on the ground.” “You are right”, said George. “I don’t seem to be going anywhere at all”.

“Maybe the basket is too heavy”, said Martha. “Yes”, said George, “I think you are right again. Maybe if I climb out, the basket will be lighter.”

“Oh dear!” cried George. “Now what have I done? There goes my flying machine!” “That’s all right”, said Martha. “I would rather have you down here with me.” #### Story Number Three: The Tub

George was fond of peeking in windows. One day George peeked in on Martha. He never did that again. ‘We are friends,’ said Martha. ‘But there is such a thing as privacy!’

Story Number Four: The Mirror

“How I love to look at myself in the mirror,” said Martha. Every chance she got, Martha looked at herself in the mirror. Sometimes Martha even woke up during the night to look at herself. “This is fun.” She giggled.

But George was getting tired of watching Martha look at herself in the mirror. One day George pasted a silly picture he had drawn of Martha onto the mirror.

What a scare it gave Martha. “Oh dear!” she cried. “What has happened to me?” “That’s what happens when you look at yourself too much in the mirror”, said George. “Then I won’t do it ever again”, said Martha. And she didn’t.

The Last Story: The Tooth

One day when George was skating to Martha’s house, he tripped and fell. And he broke off his right front tooth. His favorite tooth too.

When he got to Martha’s, George cried his eyes out. “Oh dear me!” he cried. “I look so funny without my favorite tooth!” “There, there,” said Martha.

The next day George went to the dentist. The dentist replaced George’s missing tooth with a lovely gold one. When Martha saw George’s lovely new golden tooth, she was very happy. “George!” she exclaimed. “You look so handsome and distinguished with your new tooth!” And George was happy too.

“That’s what friends are for,” he said. “They always look on the bright side and they always know how to cheer you up”. “But they also tell you the truth”, said Martha with a smile.

ترجمه‌ی درس

جورج و مارتا

داستان اول: سوپ لپه

مارتا خیلی از درست کردن سوپ لپه خوشش میومد. بعضی اوقات صبح تا شب سوپ لپه درست می کرد. چندین و چند قابلمه سوپ لپه. اگه یه چیزی بود که جورج ازش خوشش نمیومد، همین سوپ لپه بود. راستش رو بخواین، جورج بیشتر از هر چیز دیگه ای توی دنیا از سوپ لپه متنفر بود. اما خیلی براش سخت بود که موضوع رو به مارتا بگه.

یه روز جورج بعد از اینکه ده تا کاسه از سوپ مارتا خورده بود با خودش گفت: نمیتونم یه کاسه دیگه از این سوپ بخورم. حتی یه قاشق دیگه هم نمیتونم. برای همین، وقتی مارتا توی آشپزخونه بود، جورج با احتیاط بقیه ی سوپش رو ریخت توی کفش های راحتیش که زیر میز بودن و با خودش فکر کرد: حالا فکر میکنه خوردمش. اما مارتا داشت از توی آشپزخونه تماشا می کرد.

مارتا از جورج پرسید: حالا با کفش های پر از سوپ لپه چطوری میخوای بری خونه؟ جورج گفت: ای وای. پس دیدی. مارتا گفت: در ضمن چرا بهم نگفتی از سوپ لپه ام متنفری؟ جورج گفت: نمیخواستم دلت رو بشکنم. مارتا گفت: چه حرف مسخره ای. باید همیشه حقیقت رو به دوستت بگی. راستش رو بخوای، من خودمم زیاد سوپ لپه دوست ندارم. فقط از پختنش خوشم میاد. از این به بعد، دیگه هیچوقت مجبور نیستی اون سوپ مزخرف رو بخوری. جورج آهی از سر آرامش کشید و گفت: خیالم راحت شد! مارتا پرسید: به جاش برات شیرینی چیپس شکلاتی بیارم؟ جورج گفت: وای، خیلی لطف می کنی. دوستش گفت: پس الآن برات میارم.

داستان دوم: ماشین پرنده

جورج گفت: من میخوام اولین نفر از گونه ی خودم باشم که پرواز می کنم. مارتا پرسید: خب پس چرا پرواز نمیکنی؟ به نظر من که هنوز روی زمینی. جورج گفت: حق با توئه. انگار اصلاً تکون نمیخورم. مارتا گفت: شاید سبد زیادی سنگینه. جورج گفت: آره، فکر میکنم بازم حق با تو باشه. شاید اگه خودم بیام بیرون، سبد سبک تر بشه.

جورج فریاد زد: وای خدا! دیدی چیکار کردم؟ اینم از ماشین پرنده ام. مارتا گفت: اشکالی نداره. ترجیح میدم همین پایین پیش خودم باشی.

داستان سوم: وان حمام

جورج خیلی دوست داشت توی پنجره ها رو دید بزنه. یه روز هم مارتا رو دید زد. ولی دیگه هیچوقت اون کار رو نکرد. مارتا گفت: ما با هم دوستیم، اما یه چیزی هم هست که بهش میگن حریم خصوصی!

داستان چهارم: آینه

مارتا میگفت: چقدر عاشق اینم که خودمو توی آینه نگاه کنم. مارتا هر فرصتی که گیر میاورد، خودشو توی آینه نگاه می کرد. بعضی اوقات حتی نصف شب از خواب بیدار میشد تا خودشو نگاه کنه و با خنده ی نخودی میگفت: چه باحال!

اما جورج از اینکه هی مارتا رو ببینه که خودشو توی آینه نگاه میکنه خسته شده بود. یه روز جورج یه نقاشی مسخره رو که از مارتا کشیده بود چسبوند به آینه.

مارتا بدجوری ترسید و فریاد زد: وای خدا! چه بلایی سرم اومده؟ جورج گفت: وقتی زیادی خودتو توی آینه نگاه میکنی همینطور میشه دیگه. مارتا گفت: دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم. و دیگه هم این کار رو نکرد.

داستان آخر: دندون

یه روز جورج داشت اسکیت کنان میرفت خونه ی مارتا که سر خورد و افتاد و دندون جلویی سمت راستش شکست و کنده شد. دندون مورد علاقه اش هم بود.

وقتی جورج رسید خونه ی مارتا، تا میتونست گریه کرد و گفت: وای خدا جون! بدون دندون مورد علاقه ام قیافه ام خیلی مسخره میشه. مارتا سعی کرد دلداریش بده.

روز بعد جورج رفت پیش دندونپزشک. دندونپزشک دندونی رو که افتاده بود با یه دندون طلای قشنگ جایگزین کرد. وقتی مارتا جورج رو با اون دندون طلایی جدید و قشنگ دید، خیلی خوشحال شد و با هیجان گفت: جورج! با دندون جدیدت خیلی خوش قیافه و متمایز شدی! جورج هم خوشحال بود.

جورج گفت: دوست برای همینه دیگه. دوست همیشه جنبه ی مثبت رو در نظر میگیره و همیشه میدونه چطوری حالت رو خوب کنه. مارتا با لبخند گفت: اما دوست حقیقت رو هم بهت میگه.