داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

اردک ­ها به ردیف

توضیح مختصر

مکس داره استراحت می­کنه ولی دلش می­خواد یه کاری انجام بده و بهش احتیاج داشته باشن. زنگ در می­زنه و خاله­ های مکس میان. اونها از مکس کارهای زیادی می­خوان و همش بهش احتیاج دارن. مکس از اینکه بهش نیاز دارن لذت می­بره، ولی بعد از مدتی خسته می­شه. بالاخره وقتی خال ه­ها میرن، مکس می­تونه استراحت کنه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Ducks in a row

Max sat down. He put up his feet. He leaned back in his chair. “oh, yes,” he said. “it is nice to relax.”

Max looked around. Brody was bringing in the newspaper. Dakota was warming Irene’s feet. Bebe was singing the kittens to sleep. Everyone had something to do. Everyone except him.

“Hmmm,” said Max. “what do I do around here?” sometimes he baked snacks. But he wondered if everyone liked them. “does anyone need me to for anything?” Max asked. No one answered.

Just then the doorbell rang. “I’ll get it!” Max yelled. On the step stood three plump ducks in a row. “aunt Pat! Aunt Dot! Aunt Flo!” said Max.

“Max, could you take my bag?” said aunt Pat. “and my bundle?” said aunt Dot. “and mu box?” said aunt Flo. “of course!” said Max. Max’s aunts told everyone they were on their way south. They had stopped to visit until the first snowfall.

The aunts sat down on the couch. “Max, could you make some tea?” said aunt Pat. “with toast?” said aunt Dot. “and jam?” said aunt Flo. Max set to work. It felt good to be needed.

Lucky for Max, the aunts needed him quite a bit. They needed him to bring their books and find their glasses. They needed him to turn on their lamps.

They needed him to run their baths, to fluff their pillows, and to close their curtains. By the end of the day, Max was a little tired. But it still felt good to be needed.

The next morning started early. “Max, could you open this jar?” said aunt Pat. “and untangle this yarn?” said aunt Dot. “and fix this toaster?” said aunt Flo. The rest of the week, all Max heard was “Max, could you …”

“turn on the TV?” “pop some popcorn?” “change the channel?” “shuffle the cards?” “roll the dice?” “keep the score?” “pick a pumpkin?” “pick an apple?” “pick some Flower?”

Max went out to the garden. He wasn’t sure how much more being needed he could take! Then he felt something. A snowflake. “the first snowfall!” he said.

The very next day Max said good-bye to aunt Pat, aunt Dot, and aunt Flo. He was so tired he could hardly wave.

Max sat down. He put up his feet. He leaned back in his chair. “oh, yes,” he said. “it is nice to relax.” Then he heard Irene’s voice. “Max, could you …” “oh, no!” thought Max.

“Max, could you use a blanket?” said Irene. Max nodded.

And he fell fast asleep.

ترجمه‌ی درس

اردک­ها به ردیف

مکس نشست. پاهاشو برد بالا. رو صندلیش لَم داد. گفت: “آآآه، خودشه. استراحت کردن چقدر خوبه.”

مکس اطرافش رو نگاه کرد. برودی، روزنامه­ ها رو میاورد تو. داکوتا، پاهای ایرنا رو گرم می­کرد. به ­به، داشت برای پیشی کوچولوها لالایی می­خوند تا بخوابن. هر کسی یه کاری برای انجام دادن داشت. همه به جز اون.

مکس گفت: “هممم، من چیکار کنم؟” بعضی وقت­ها اسنک درست می­کرد. ولی نمی­دونست، همه اسنک­هاش رو دوست دارن یا نه. مکس پرسید: “کسی از من کاری می­خواد تا براش انجام بدم؟” هیچ کس جواب نداد.

درست همین موقع، زنگ در زده شد. مکس داد زد: “من باز می­کنم!” سه تا اردک چاق و چله وایستاده بودن جلو در. مکس گفت: “خاله پَت! خاله دات! خاله فلو!”

خاله پت گفت: “مکس، می­تونی کیف منو برداری؟” خاله دات گفت: “و بقچه ­ی منو؟” خاله فلو گفت: “و جعبه­ ی منو؟” مکس گفت: “البته!” خاله ­های مکس، به همه گفتن که داشتن می­رفتن جنوب. تا زمانی که اولین برف بباره، اونجا می­مونن.

خاله­ ها نشستن رو کاناپه. خاله پت گفت: “مکس، می­تونی کمی چای دَم کنی؟” خاله دات گفت: “با ساندویچ؟” خاله فلو گفت: “و مربا؟” مکس آماده کار شد. احساس خوبی داره، بهت نیاز داشته باشن.

خوشبختانه، خاله­ ها به مکس خیلی زیاد نیاز داشتن. اونها برای آوردن کتاب­ هاشون، و پیدا کردن عینک­ هاشون بهش نیاز داشتن. برای روشن کردن چراغ­ هاشون بهش نیاز داشتن.

برای آماده کردن حموم، برای پُف دادن بالش­ هاشون، برای بستن پرده­ هاشون بهش نیاز داشتن. آخرِ روز مکس کمی خسته بود. ولی هنوزم اینکه بهت نیاز دارن، حس خوبی داشت.

روز بعد، زود شروع شد. خاله پت گفت: “مکس می­تونی این شیشه رو باز کنی؟” خاله دات گفت: “و این نخ­ها رو از هم باز کنی؟” خاله فلو گفت: “و این تُستر رو تعمیر کنی؟” بقیه­ ی هفته، تنها چیزی که مکس شنید، “مکس، می­تونی …” بود.

“تلوزیون رو روشن کن؟” “کمی پاپ­ کورن درست کن؟” “کانال رو عوض کن؟” “کارت­ها رو بُر بزن؟” “تاس بریز؟” “امتیازها رو حساب کن؟” “کدو حلوایی بچین؟” “سیب بچین؟” “کمی گُل بچین؟”

مکس رفت تو باغچه. مطمئن نبود چقدر دیگه می­تونه، بهش نیاز داشتن رو تحمل کنه! بعد یه چیزی رو حس کرد. یه دونه برف. گفت: “اولین برف!”

روز بعد، مکس از خاله­ پت، خاله دات و خاله فلو خداحافظی کرد. انقدر خسته بود که به زحمت می­تونست براشون دست تکون بده.

مکس نشست. پاهاشو برد بالا. رو صندلیش لَم داد. گفت: “آآآه، خودشه. استراحت کردن چقدر خوبه.”

بعد صدای ایرنا رو شنید: “مکس می­تونی …” مکس پیش خودش گفت: “وای، نه!”

ایرنا گفت: “مکس، پتو می­خوای؟” مکس سرش رو تکون داد.

و خیلی زود به خوابی عمیق رفت.