داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

یه مهمون برای خرس

توضیح مختصر

خرس دوست نداشت کسی به دیدنش بیاد٫ همیشه همینطور بود٫ حتی روی در ورودی خونه اش هم نوشته بود - ورود مهمون ممنوع

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

A visitor for a Bear

No one ever came to Bear’s house. It had always been that way, and Bear was quite sure he didn’t like visitors. He even had a sign.

One morning, Bear heard a tap, tap, tapping on his front door.

When he opened his door, there was a mouse, small, gray and bright-eyed. “no visitors allowed,” Bear said, pointing to the sign. “go away.” He closed the door and went back to the business of making his breakfast.

He set out one cup and one spoon. But when he opened the cupboard to get one bowl … there was the mouse! small, gray and bright-eyed.

“I told you to leave!” cried Bear. “perhaps we could have just a spot of tea?” said the mouse. “out!” commanded Bear. “most sorry.” Said the mouse. “I’ll be going now.” Bear showed him to the door and shout it firmly.

Then he went back to the business of making his breakfast. But when he opened he bread drawer for one slice of bread …. there was the mouse! Small and gray and bright-eyed.

“unbelievable!” rumbled Bear. “away with you! Vamoose!” “I do like a bit of cheese,” said the mouse. Bear pointed a rigid claw toward the door. “yes, then. Here I go,” said the mouse. “farewell.” And the mouse whisked out the door.

This time Bear shout the door very firmly and locked it tight. He locked the window, too, for good measure. Then once again he went back to the business of making his breakfast. But when he opened the fridge to get one egg … there was the mouse! (small and gray and bright-eyed, of course.” “begone!” roared Beard.

“a crackling fire?” ventured the mouse. “this is impossible! Intolerable! Insufferable!” cried Bear, shaking with anger and disbelief. “terribly sorry,” murmured the mouse. “now you see me; now you don’t. I am gone.” And the mouse looked very sorry indeed while he waited for Bear to unbolt the door and let him out again.

This time, before he went back to the business of making his breakfast, Bear shut the door very, very, very firmly, locked it. Boarded the window shut, stopped up the chimney, and even plugged the drain in the bathtub.

Carefully, Bear set about the business of making his breakfast. He opened the cupboard. No mouse. Ahhhh. He opened the bread drawer. Nothing. Whew!

He opened the fridge. Mouse-free. Yes, indeed! He lifted the lid to the teakettle.

There was the mouse! Small and gray and, well, you know the rest. Bear fell to the floor and wept. “I give up,” he blubbered. “you win. I am undone.”

“so sorry,” said the mouse. “but perhaps if I could have just a bit of cheese and a cup of tea, and do you think we could unstopper the chimney and have a nice fire?” Bear blew his nose with a loud honk. “but then you must go,” he sniffled. “no visitors allowed.” “you have my word,” said the mouse.

Bear unshuttered and unboarded the windows, unlocked the door, unstoppered the chimney, and unplugged the drain.

He brought out two plates of cheese and two teacups, and he made a crackling fire in the fireplace for two sets of toes. the mouse warmed his feet and nibbled and sipped, and Bear did too. They sat for a long while. The clock in Bear’s house ticked loudly.

Bear cleared his throat. The mouse looked most attentive. No one had ever been most attentive to Bear. “the fire is nice, “Bear announced. “lovely,” said the mouse. No one had ever said Bear’s fires were lovely. “I can do a headstand,” said Bear. “very impressive!” exclaimed the mouse.

Bear told a joke. The mouse laughed heartily. No one had ever laughed at Bear’s jokes before. Bear began to think of another joke. The mouse set down his teacup. Bear quickly lifted the teapot. “there’s plenty more,” he said.

“so sorry,” said the mouse. “most kind, but I must be on my way.” “really, you needn’t go,” said Bear. “I am off,” said the mouse, springing up from his chair. “wait,” cried Bear. But the mouse stepped out the door. “toodle-oo,” said the mouse.

“Don’t go!” wailed Bear, throwing his body across the path. “but I gave you my word,” said the mouse, pointing at the “no visitors” sign.

“oh, that!” cried Bear, pulling down the sign and tearing it up. “that’s for salesmen. Not for friends.”

“not for friends?” asked the mouse, small and gray and bright-eyed. Bear nodded. The mouse’s bright eyes glow brighter. Bear smiled.

“do you like one lump or two?” said Bear, most politely. “I like two,” said the mouse. And Bear agreed.

ترجمه‌ی درس

یه مهمون برای خرس

هیچ کس تا حالا به خونه ­ی خرس نیومده. همیشه همین­طور بوده، و خرس هم از اینکه هیچ مهمونی نمی­خواد مطمئن بود. حتی یه تابلو هم داشت.

یه روز صبح، خرس یه صدای تق تق، تقی رو درِ خونه شنید.

وقتی در رو باز کرد، یه موش بود. کوچیک، خاکستری، با چشمای روشن. خرس همین طور که داشت تابلوی روی در رو نشون می­داد، گفت: “هیچ مهمونی پذیرفته نمی­شه. برو پِیِ کارت.” در رو بست و رفت سرِ کارِ صبحونه درست کردن برای خودش.

یه فنجون و یه قاشق در آورد. ولی وقتی کابینت رو باز کرد تا یه کاسه برداره… موش اونجا بود! کوچیک، خاکستری، با چشمای روشن.

خرس داد زد: “بهت گفتم بری!” موش گفت: “شاید بتونیم یه جرعه چای با هم بخوریم؟” خرس دستور داد که: “بیرون!” موش گفت: “خیلی معذرت می­خوام. همین الان میرم.” خرس، در رو نشونش داد و محکم بستش.

بعد برگشت سرِ صبحانه درست کردنش. ولی وقتی کِشویِ نون رو برای یه تیکه نون، باز کرد … موش اونجا بود! کوچیک، خاکستری، با چشمای روشن.

خرس فریاد کشید: “باورنکردنیه! برو بیرون! فِلِنگُ ببند!” موش گفت: “یه کم پنیر می­خوام.” خرس پنجه­ ی محکمش رو به سمتِ در گرفت. موش گفت: “باشه، خوب. همین الان میرم. خدانگهدار.” و از در پرید بیرون.

این­بار خرس درو محکم بست و قفل کرد. اون محض احتیاط، پنجره رو هم بست. بعد، یه بار دیگه برگشت سر صبحانه درست کردن. ولی وقتی یخچال رو برای برداشتن تخم ­مرغ باز کرد… موش اونجا بود! (کوچیک، خاکستری، با چشمای روشن، البته.) خرس نعره کشید: “برو بیرون!”

موش جرأت کرد و گفت: “یه آتیشِ گرم؟” خرس درحالیکه از عصبانیت و تعجب می­لرزید داد کشید: “غیر ممکنه! غیر قابل تحمله! طاقت ­فرساست!” موش زمزمه ­کنان گفت: “عمیقاً متاسفم. حالا منو می­بینی؛ بعد دیگه نمی­بینی. رفتم.” و وقتی منتظر بود خرس دوباره درو باز کنه و بذاره اون بره بیرون، از صمیم قلب متأسف به نظر می­رسید.

این­بار، قبل از اینکه برگرده سر صبحانه درست کردن، در رو خیلی، خیلی، خیلی محکم بست و قفلش کرد. پنجره­ها رو تخته کرد، سوراخِ دودکش رو گرفت، و حتی لوله­ی فاضلابِ وان رو هم بست.

خرس، خیلی با احتیاط، برگشت سر صبحانه درست کردنش. کابینت رو باز کرد. موش نبود. آآآه. کشویِ نون رو باز کرد. هیچی. آخیش!

یخچال رو باز کرد. عاری از موش. بله، حقیقتاً! اون درِ کتری رو برداشت.

موش اونجا بود! کوچیک، خاکستری و خوب، خودتون بقیه اش رو می­دونید. خرس افتاد زمین و گریه کرد. اون با هق هق گفت: “تسلیم شدم، تو بردی. شکست خوردم.”

موش گفت: “خیلی متأسفم. ولی ای کاش می­تونستم فقط یه کم پنیر و یه فنجون چای بخورم، و فکر می­کنی بتونیم راهِ دودکش رو باز کنیم و یه آتیشِ خوب درست کنیم؟” خرس دماغش رو با یه صدای خیلی بلند گرفت. دماغ­ کشون گفت: “ولی بعدش باید بری. هیچ مهمونی پذیرفته نمی­شه.” موش گفت: “بهت قول میدم.”

خرس تخته ­ی پنجره­ ها رو برداشت و بازشون کرد، قفل در رو باز کرد، سوراخ دودکش رو باز کرد، و لوله­ ی فاضلاب رو هم باز کرد.

اون دو بشقاب پنیر و دو فنجون چایی آورد، و یه آتیشِ گرم تو شومینه برای دو جفت پا، به پا کرد. موش پاهاش رو گرم کرد و پنیرش رو گاز زد و چایی ­اش رو جرعه جرعه نوشید، و خرس هم همین کارها رو کرد. اونها یه مدت طولانی نشستن. ساعت خونه­ ی خرس با صدای بلند تیک تاک کرد.

خرس گلوش رو صاف کرد. موش خیلی مراقب و حواس­ جمع به نظر می­رسید. قبلاً هیچ­کس انقدر حواسش به خرس نبوده. خرس گفت: “آتیشِ خوبیه.” موش گفت: “دوست داشتنیه.” قبلاً هیچ­کس نگفته بود آتیشِ خرس، دوست داشتنیه. خرس گفت: “من می­تونم رو سرم بایستم.” موش داد زد: “خیلی قشنگه!”

خرس یه جوک گفت. موش از ته دِل خندید. هیچ کس قبلاً به جوک­های خرس نخندیده بود. خرس فکر کرد تا یه جوک دیگه پیدا کنه. موش فنجونش رو گذاشت زمین. خرس سریع قوریِ چایی رو برداشت، و گفت: “بازم هست.”

موش گفت: “خیلی معذرت می­خوام. خیلی لطف داری، ولی دیگه باید برم.” خرس گفت: “واقعاً، نیاز نیست بری.” موش که داشت از صندلیش می­پرید پایین، گفت: “دارم میرم.” خرس داد کشید: “صبر کن.” ولی موش از در رفت بیرون. موش گفت: “به امید دیدار.”

خرس ناله ­کنان، در حالیکه داشت خودشو رو زمین می­نداخت گفت: “نرو!” موش، به تابلوی (هیچ مهمونی پذیرفته نمی­شه) اشاره کرد و گفت: “ولی من بهت قول دادم.”

خرس تابلو رو آورد پایین و پاره­ اش کرد، بعد داد زد: “آهان، اون! اون برای دوره­ گردهاست، نه دوست­ها.”

موش، کوچیک، خاکستری، با چشمای روشن پرسید: “ برای دوست­ ها نیست؟” خرس سرش رو تکون داد. چشم­های روشنِ موش، روشن­تر شد. خرس لبخند زد.

خرس خیلی مؤدبانه پرسید: “یه قاشق می­خوای یا دو تا؟” موش گفت: “دو تا لطفاً.” و خرس هم موافقت کرد.