داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

الف ها و پینه دوز

توضیح مختصر

یه پینه دوز پیر زمانی که بیش از هر زمان دیگه ای به کمک نیاز داره، کمک غیرمنتظره ای دریافت می کنه.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Elves and the Shoemaker

There was once a good shoemaker who, through a spell of bad luck, had become very poor. Finally, he had just enough leather to make one last pair of shoes. “Still, it is a fine piece of leather,” said his wife, “as soft as butter, yet as strong as your hands.” “Tonight, dear wife, I will cut the leather,” said the shoemaker, “and first thing in the morning I will sew the shoes.” The next morning, when the couple went into the workshop, they were flabbergasted by what they found. There on the worktable stood two shoes— perfectly finished, not a stitch out of place. “But… but who? How?” sputtered the shoemaker. His wife could only stare.

Just then a dandy gentleman came into the shop. “What magnificent shoes. Please, I must try them on,” he said. The shoes fit perfectly. It was as if they had been made just for him. He was so pleased that he paid double the price.

Now the shoemaker had enough money to buy leather for two more pairs of shoes. Again that evening, the shoemaker cut out the leather for the shoes and he went to bed. And once again, in the morning, there were the shoes—finished! Buyers were not lacking for these either, and as before, they were so pleased, they paid double the price.

Now the shoemaker had enough money to buy leather for four more pairs of shoes. The next morning, just as before, there were the shoes already made. On and on it went. Whatever the shoemaker cut out in the evening was finished by morning.

Soon the news of the splendid shoes spread throughout the town, and the shoemaker and his wife were no longer poor. One evening, not long before Christmas, as the shoemaker cut more leather for shoes, his wife spoke. “Dear husband, who has made us so rich? What if we were to stay up tonight and see who comes to our shop?” The shoemaker agreed.

So that night they lit a small lamp in the hall, hid behind their coats and waited. As the clock struck midnight, they heard the creak of a window and the scuttle of small feet. Peeking out from behind the coats, they saw two tiny children sneak into the workshop. They were poorly shod, and they wore only raggedy sacks for warmth. “Elves!” the shoemaker’s wife whispered. The tiny elves tiptoed across the room and climbed up onto the table. Then, humming and whistling, they began to stitch and sew and hammer so quickly with their little fingers that the shoemaker and his wife could not believe their eyes.

The elves did not stop until all the shoes were finished and stood lined up on the table: sturdy riding boots, delicate slippers, feather-light dancing shoes and heavy clogs for work. Then the elves tiptoed out of the workshop, up the stairs and out the window.

The next morning the wife said, “The little elves have made us rich, we must give them something in return. They run around with so little on they must be freezing. I will make a warm dress, coat and pants, and knit them each a pair of stockings.” “And I shall be happy to make them each a pair of fine shoes,” said the shoemaker.

They went right to work, and that evening they laid the presents on the worktable. Then, like before, they hid behind the coats and waited.

At midnight, the elves quietly slipped into the workshop ready for another night’s work. But instead of pieces of leather, they found beautiful presents. At first they were too astonished to move. Then they hugged their new warm clothes and quickly put them on. When they were dressed, they leaped and bounced around the room, singing, “Now we’re elves so fine to see, no longer cobblers we will be.” They jumped over chairs, raced around the shop and finally ran out the door. The click and clack of their new shoes echoed through the streets. From that time on, the little elves were not seen again. But the shoemaker and his wife lived a long and happy life.

ترجمه‌ی درس

الف ها و پینه دوز

روزی روزگاری پینه دوز نیکوکاری بود که به خاطر یه دوره ی بدشانسی، حسابی فقیر شده بود. بالأخره، روزی رسید که فقط به اندازه ی درست کردن یه جفت کفش که آخرین جفت بودن چرم داشت. همسرش گفت: با اینحال، تکه چرم خوبیه، مثل کره نرمه و مثل دست های تو قدرتمنده. پینه دوز گفت: همسر عزیزم، امشب چرم رو می برم، و فردا صبح اول وقت کفش ها رو می دوزم.

صبح روز بعد، وقتی پینه دوز و همسرش وارد کارگاه شدند، از چیزی که دیدن حیرت کردن. روی میز کار دو تا لنگه کفش قرار داشت که به خوبی کامل شده بود و حتی یه کوکش هم جابجا نبود. پینه دوز با لکنت گفت: اما… آخه کی؟ چطوری؟ همسرش فقط تونست خیره به کفش ها نگاه کنه.

درست همون موقع یه آقای باشخصیت و خوش لباس وارد مغازه شد و گفت: عجب کفش های فوق العاده ای. خواهش می کنم، باید امتحانشون کنم. کفش ها دقیقاً اندازه بودند. انگار درست برای همون آقا درست شده بودن. آقای باشخصیت اونقدر از کفش ها خوشش اومد که دو برابر قیمتشون پول داد.

حالا پینه دوز اونقدر پول داشت تا برای دو جفت کفش دیگه چرم بخره. اون شب هم، پینه دوز چرم کفش ها رو برش داد و به تختخواب رفت. و دوباره، صبح که شد، کفش ها حاضر و آماده اونجا بودند! این کفش ها هم بدون مشتری نمودند و باز هم مثل قبل، مشتری ها اونقدر از کفش ها خوششون اومد که دو برابر قیمتشون پول دادن.

حالا پینه دوز اونقدر پول داشت که برای چهار جفت کفش دیگه چرم بخره. صبح روز بعد، درست مثل قبل، کفش ها حاضر و آماده بوند. این وضعیت همینطور ادامه داشت. هر چیزی که پینه دوز شب برش می داد، صبح حاضر و آماده بود.

به زودی خبر کفش های فوق العاده توی شهر پیچید و پینه دوز و همسرش دیگه فقیر نبودند. یه شب، کمی قبل از کریسمس، همینطور که پینه دوز باز هم برای کفش ها چرم برش می داد، همسرش شروع به صحبت کرد و گفت: همسر عزیزم، چه کسی ما رو اینقدر ثروتمند کرد؟ چطوره امشب بیدار بمونیم و ببینیم چه کسی به مغازه مون میاد؟ پینه دوز موافقت کرد.

پس اون شب پینه دوز و همسرش چراغ کوچکی توی راهرو روشن کردند و پشت کت هاشون پنهان شدند و منتظر موندند. همین که ساعت دوازده شب نواخته شد، اونها صدای جیر جیر پنجره و گام های تند چند پای کوچک رو شنیدن. اونها که از پشت کت هاشون دزدکی نگاه می کردن، دیدن که دو تا بچه ی فسقلی یواشکی وارد کارگاه شدن. کفش مناسبی به پا نداشتن و برای گرم شدن گونی های ژنده به تن کرده بودند. همسر پینه دوز نجواکنان گفت: الف ها! الف های فسقلی نوک پا نوک پا عرض اتاق رو طی کردن و خودشون رو به بالای میز رسوندن. بعد، در حالیکه آوازی رو زیرلب زمزمه میکردن و سوت میزدن، اونقدر سریع با انگشت های کوچیکشون شروع کردن به کوک زدن و دوختن و چکش کاری که پینه دوز و همسرش چیزی رو که می دیدن باور نمی کردن.

الف ها تا وقتی تمام کفش ها آماده نشدن و روی میز چیده نشدن دست از کار نکشیدن: چکمه های سواری قرص و محکم، دمپایی های ظریف، کفش های رقص به سبکی پر و پاپوش های سنگین برای کار. بعد الف ها نوک پا نوک پا از کارگاه خارج شدن، از پله ها بالا رفتن و از پنجره بیرون رفتن.

صبح روز بعد همسر پینه دوز گفت: این الف های کوچولو ما رو ثروتمند کردن، ما باید در ازاش یه چیزی بهشون بدیم. لباس تن اونها اونقدر کمه که حتماً از سرما یخ می زنن. من یه پیراهن گرم و کت شلوار می دوزم و برای هر کدوم یه جفت جوراب می بافم. پینه دوز هم گفت: من هم با کمال میل برای هر کدوم یه جفت کفش اعلا درست می کنم.

اونها بلافاصله دست به کار شدن و اون شب هدایا رو روی میز کار چیدن. بعد، مثل شب قبل، پشت کت ها پنهان شدن و منتظر موندن.

نصفه شب، الف ها در حالیکه برای یک شب کار دیگه آماده بودن، بدون سر و صدا وارد کارگاه شدند. اما به جای تکه های چرم، با هدایای زیبا مواجه شدن. اولش حیرت زده تر از اون بودن که بتونن تکون بخورن. بعد لباس های گرم و نوشون رو در آغوش گرفتن و به سرعت اونها رو به تن کردن. وقتی لباس پوشیدن، دور اتاق بالا و پایین می پریدن و آواز می خوندن: حالا که اینقدر الف های خوش لباسی شدیم، دیگه پینه دوز باقی نمی مونیم. اونها از روی صندلی ها پریدن و با سرعت دور مغازه دویدن و بالأخره از در بیرون دویدن. صدای تلق و تولوق کفش های نوشون توی خیابون ها طنین انداز شده بود. از اون موقع به بعد، دیگه کسی الف های کوچولو رو ندید. اما پینه دوز و همسرش زندگی طولانی و شادی رو سپری کردن.