داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

هی، اون هیولای منه

توضیح مختصر

یه پسر کوچولو یه هیولا داره و بدون هیولاش نمی تونه بخوابه. ولی خواهر کوچولوش هم به هیولا نیاز داره. پسره نمی خواد هیولاش رو به اون بده. پس به خواهر کوچولوش کمک می کنه تا برای خودش یه هیولا پیدا کنه. ولی دختر کوچولو از هیچ کدوم از هیولاها نمی ترسه. آخر سر، خواهرِ هیولایِ پسره با سکسکه از راه میرسه و دختر کوچولو از اون می ترسه و به خواب میره.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

hey, that’s my monster

Tonight, when I looked under the bed for my monster, I found this note instead. “So long, kid. Gotta go. Someone needs me more than you do. –Gabe” What?! Gabe was MY monster! Nobody needed him more than me! But someone sure DID need a monster - my little sister Emma. Now that Emma slept in a toddler bed, she like to… …climb out, roam the house, and play noisy games at night. I knew a monster would keep her in bed so she could fall asleep. But not MY monster! I had to get Gabe back. I tiptoed across the hall to Emma’s room. She wasn’t even there. But Gabe was! I gulped, zoomed across the carpet, and leaped onto Emma’s bed before Gabe could grab my toes. “Gabe,” I whispered. “Please go back to our room. I’ll get Emma to sleep.” “You?!” he snorted. “You’re gonna get her to sleep? Ha! That’s a good one! But you know what? I like you, kid, so I’ll give you three chances. If she’s not asleep, I’ll be back!” And Gabe was gone.

Just then Emma toddled into the room. She clearly needed a monster. Maybe she didn’t know how to get one. But I did. “Hey, Emma,” I said. “Let’s play. Can you knock on the floor?” Emma knocked- with a dinosaur. It worked. I heard some creaking under Emma’s bed. Then something sniffled. It squelched and dripped. So far so good, I thought. This monster sounds scary enough for Emma. But Emma kept on playing. A slime-covered monster slid out. It oozed toward Emma. “Icky!” she laughed, wiping one of the monster’s noses. “Icky! Wipe!” Emma wasn’t scared at all! “Excuse me,” I said to the mucus monster. “I didn’t catch your name.” “my name is Agatha,” she said through stuffed noses. “time for bed, Emma.” Emma giggled and wiped some more. I knew this wouldn’t work. “Thanks, Agatha. Nice try. But I think we need a monster with claws.” Agatha snuffled, and then she was gone.

“Emma,” I coaxed again, “knock knock.” She knocked on the floor - with a teapot this time - and I heard more creaking. Then a slippery tail slithered out from under the bed. The second monster rasped, “I’m Cynthia.” Much better, I thought when I saw the jagged claws. Cynthia might be the perfect monster for Emma. But Emma blinked and said, “Pretty!” Then she decorated Cynthia’s tail with bracelets. “Ugh,” Cynthia snarled. “I’m not here to play dress up! I’m here to scare you into bed!” Cynthia rattled louder, but Emma danced to the beat. “I’m sorry, Cynthia,” I said. “This isn’t going to work.” “Well, It never!” she sniffed, and then she was gone. “Cynthia, come back!” Emma demanded, stomping on the floor. Excellent, I thought. Maybe that would summon the perfect monster for Emma.

Tentacles swarmed from under the bed, and an icy voice called, “Whooooo……” I shrank back in horror, but Emma was enchanted. “Whooooo’s out of bed?” the monster continued. “Come to Vla-a-adimir….” Emma high-fived one of the tentacles, and the third monster emerged. I already had doubts about this one, but he was my last chance. “Vladimir,” I asked. “can you get Emma to sleep?” “Yes-s-s-s,” he hissed, reaching for Emma. “I can GET her!” Emma giggled and hopped over the tentacles like jump ropes. “Oh, no!” I blurted. “She’s not supposed to be having fun! This’ll never work!” Vlad’s tentacles drooped, he slunk under the bed, and he was gone. “Sorry, Vlad…” I called. Boy, was I sorry. I was about to lose Gabe- forever.

Now Emma was coloring. And singing. “Blabamir, bla, bla, Cynthia, ya ya, Agafa, fa, fa…” Gabe must have heard her, because he was back. “That’s it, kid,” he grunted. “You had your three tries. Now it’s MY turn. Gabe’s green ooze sizzled across the floor as he growled, “Put. The crayon. Down.” Emma peered at my hulking, sharp-clawed monster and said, “Fuzzy.” “Hey, Gabe!” I cheered. “Emma isn’t afraid of you!” “WHAT?!!” Gabe burst out from under the bed and loomed over Emma. Steam spurted from his ears. “Get. Into. Bed!” Gabe thundered. Emma hopped up. But she kept singing, “Fuzzy, fuzzy monster.” “Gabe,” I said, “Emma’s not scared enough to fall asleep. Please, let’s go back to our room.” “No can do, kid,” Gabe growled, “I may not be the perfect monster for Emma, but I’m the best so far. At least she’s in bed now. I gotta stay here. You’re on your own.”

I knew Emma needed Gabe, but he was MY monster. How was I ever going to sleep without him? Just then, we heard a tiny noise. hic. hic. hic. Emma froze. Gabe and I peered under the bed. “Stella, what are you doing here?” Gabe asked. “Hi, Gabe,” Stella said, tugging on her tutu. “You forgot - hic - your snack. Mama thought - hic - you’d be hungry, so she - hic - sent this.” Who knew? Gabe had a little sister too! I thought Stella’s hiccups were cute, but Emma obviously didn’t. Stella sure noticed. She tiptoed closer, hiccupping with every step. hic. hic. hic. From under the covers, Emma squeaked, “SHOO!” “Shoo?” Stella repeated. “Oh! Shoe! That’s where toes go. I loooove toes.” Stella crept toward Emma’s feet. Emma squealed, scrunched in her feet, and giggled, “No toes, no toes!” Gabe laughed. “Stella, it looks like you’re the perfect monster for Emma. Now, if you don’t mind, you can get her to sleep while I get back to what I do best.” Stella nodded. “Hic!”

I sighed with relief and switched off Emma’s lamp. Then I ran to my room, leaped into bed, and scrunched in my feet so Gabe couldn’t get them. I shivered happily. Emma had Stella. I had Gabe. Everything was back to normal. I shivered again. We’d all be asleep in no time.

ترجمه‌ی درس

هی، اون هیولای منه

امشب وقتی زیر تختم رو برای پیدا کردن هیولام نگاه کردم، به جای هیولام این یادداشت رو پیدا کردم. “خداحافظ بچه جون. باید برم. یکی بیشتر از تو به من نیاز داره. گیب.” چی؟! گیب هیولای من بود! هیچکس بیشتر از من بهش احتیاج نداشت. ولی مطمئناً یه نفر به هیولا نیاز داشت- خواهر کوچیکم اِما! حالا که اِما تو گهواره میخوابه دوست داره … از گهواره بره بالا، تو اتاق پرسه بزنه، و بازی های شیطنت آمیز تو شب انجام بده. می دونستم یه هیولا اونو تو تخت خوابش نگه میداره تا به خواب بره. ولی نه هیولای من! باید گیب رو پس می گرفتم. رو نوک انگشتام از پذیرایی رد شدم و به اتاق اِما رفتم. اون اونجا نبود. ولی گیب اونجا بود! من آب دهنم رو قورت دادم و به سرعت به اون طرف فرش رفتم، و قبل از اینکه گیب بتونه انگشت های پای منو بگیره روی تخت اِما پریدم. به آرومی گفتم: “ گیب! لطفاً برگرد به اتاقمون. من اِما رو می خوابونم.” اون داد کشید: “تو؟! تو میخوای اونو بخوابونی؟! ها! خیلی جالبه! ولی میدونی چیه؟ ازت خوشم میاد بچه! پس بهت سه تا شانس میدم. اگه نخوابه دوباره برمیگردم!” و گیب رفت.

درست همون موقع، اِما تاتی تاتی اومد تو اتاق. اون مطمئناً به یه هیولا نیاز داشت. ولی شاید نمی دونست چطور یکی پیدا کنه. ولی من می دونستم. گفتم: “هی اِما! بیا بازی کنیم. می تونی بکوبی رو زمین؟” اِما کوبید- با یه دایناسور. من صدای هیولا را از زیر تخت شنیدم. بعد یه چیزی فِن فِن کرد. بعد له شد و چکه کرد. با خودم فکر کردم که تا الان خوب پیش رفته. این هیولا به اندازه کافی برای اِما ترسناک هست. ولی اِما به بازی کردن ادامه داد. هیولای لجن مال سُرید بیرون. به طرف اِما سُرید. اون خندید: “اَه اَه!” و دماغ هیولا را پاک کرد. “اَه اَه! پاک کن!” اِما اصلاً نترسیده بود! به هیولای اسفنجی گفتم: “ببخشید! اسمتون چیه؟” از تو دماغ پُر شدش گفت: “اسم من آگاتاست! اِما وقتِ خوابه.” اِما خندید و بیشتر پاک کرد. میدونستم نتیجه ای نداره. “ممنونم آگاتا. تلاشت رو کردی. ولی فکر کنم ما به یه هیولای چنگول دار نیاز داریم.” آگاتا تو دماغی نفس کشید و رفت.

دوباره با چرب زبونی گفتم: “ اِما، تق تق.” این بار با یه قوری کوبید رو زمین. صدای غژ غژ بیشتری شنیدم. بعد یه دُم لیز از زیر تخت لغزید بیرون. هیولای دوم با صدای تیزی گفت: “من سانتیام.” وقتی چنگول های دندونه دارش رو دیدم با خودم گفتم خیلی بهتر شد. ممکنه سانتیا هیولای خیلی خوبی برای اِما باشه. ولی اِما چشمک زد و گفت: “خوشگل!” بعد دُم سانتیا رو با النگو تزئین کرد. سانتیا دندون قروچه کرد که: “اه! من اینجا نیومدم خاله بازی کنم! من اومدم تا تو رو تو رخت خوابت بترسونم!” سانتیا با صدای بلند تر خِر خِر کرد. ولی اِما همراه با ریتم میرقصید. گفتم: “متاسفم سانتیا! این کار جواب نمیده. سانتیا با فن فن گفت: “معلومه، عمراً اگه جواب بده!” و بعد رفت. اِما پاش رو به زمین کوبید و گفت: “سانتیا برگرد.” با خودم فکر کردم، عالیه. ممکن این کار هیولای عالی، برای اِما رو احضار بکنه.

شاخک ها از زیر تخت هجوم آوردن و یه صدای سرد گفت: “هوووو ….” من از ترس لرزیدم و رفتم عقب، ولی دهنِ اِما باز مونده بود. هیولا ادامه داد: “کی بیرونِ تخته؟ بیا بغلِ ولادمیر …” اِما روی یکی از شاخک ها زد و هیولای سوم ظاهر شد. از قبل هم درباره این یکی شک داشتم ولی آخرین شانسم بود. پرسیدم: “ولادمیر … میتونی اِما را بخوابونی؟” اون با فس فس در حالی که به طرف اِما می رفت گفت: “بله! میتونم.” اِما خندید و از روی شاخک ها مثل طناب پرید. بی توجه گفتم: “آه نه! اون نباید این همه خوش بگذرونه! این کار جواب نمیده!” شاخک های ولد افتادن و اون آروم سرید زیر تخت و رفت. من صدا زدم: “متاسفم ولد.” من ناراحت بودم. داشتم گیب رو برای همیشه از دست می دادم.

حالا اِما داشت رنگ آمیزی می کرد. و آواز می خوند. “بلادمیر .. بلا … بلا … سانتیا … یا یا یا … آگافا …. فا فا فا.” گیب حتما صداش رو شنیده بود چون برگشت. اون خر خر کرد که: “خودشه، بچه جون. ۳ تا شانست رو امتحان کردی. حالا نوبت منه.” لجن سبز رنگ گیب در حالی که با غر غر میگفت: “مداد شمعی ها رو بذار زمین.” با جلز و ولز به اون طرف اتاق می رفت. اِما به هیولای درشت و با پنجه های تیز من با دقت نگاه کرد و گفت: “کُرکی!” من با خوشحالی گفتم: “هی، گیب! اِما ازت نمی ترسه!” “چی؟” گیب از زیر تخت زد بیرون و از بین مه به طرف اِما رفت. بخار از تو گوشاش می زد بیرون. گیب مثل رعد و برق داد زد: “برو تو تخت خوابت!” اِما پرید بالا ولی به آواز خواندن ادامه داد: “هیولای کرکی، کرکی!” گفتم: “گیب! اِما به حدی نترسیده که بخوابه. لطفاً بیا برگردیم به اتاق خودمون.” گیب غر غر کرد که: “نمی تونم بچه جون. شاید برای اِما هیولای عالی ای نباشم ولی تا به حال بهترینش بودم. حداقل الان تو تخت خوابشه. من اینجا میمونم. تو دیگه تنهایی.”

میدونستم اِما به گیب نیاز داره، ولی اون هیولای من بود. چطور می تونستم بدون اون به خواب برم؟ درست همون موقع یه صدای خیلی ریز شنیدیم. هع. هع. هع. اِما یخ زد. من و گیب با دقت زیر تخت رو نگاه کردیم. گیب پرسید: “استلا، تو اینجا چیکار می کنی؟” استلا در حالی که دامنش رو میکشید، گفت: “سلام گیب! اسنکت رو- هع فراموش کردی. ماِمان فکر کرد شاید گرسنت- هع شده باشه. بنابراین- هع این رو فرستاد.” کی می دونست؟ گیب هم یه خواهر کوچولو داشت! به نظر من سکسکه ی استلا بامزه بود، ولی به طور واضح نظر اِما اینطور نبود. حتما استلا متوجه شده بود. اون با نوک انگشتاش جلوتر رفت و در هر قدم سکسکه میکرد. هع. هع. هع. از زیر لحاف اما جیغ میکشید: “کیش کیش!” استلا تکرار کرد: “کیش کیش؟ آهان کیش! کیش جاییه که انگشتای پا میرن. من انگشتهای پا رو دوست دارم.” استلا به طرف پاهای اِما خزید. اِما جیغ کشید و پاهاش رو کشید تو، و بریده بریده گفت: “انگشتی نیست؛ انگشتی نیست.” گیب خندید. “استلا، به نظر میرسه تو هیولای خوب برای اِمایی. حالا اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه تو اون رو بخوابون تا من کاری رو که بهتر از همه انجام میدم رو بکنم.” استلا سرش رو تکون داد: “هع.”

من نفس راحتی کشیدم و چراغ اتاق اِما رو خاموش کردم. بعد دویدم به اتاقم، پریدم رو تختم، و پاهام رو کشیدم تو تا گیب نتونه بگیرتشون. با خوشحالی میلرزیدم. اِما و استلا. من و گیب. همه چی به حالت عادی برگشته بود. من دوباره میلرزیدم. همه ی ما خیلی زود به خواب رفتیم.