داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

دزد ذغال

توضیح مختصر

زمستون سردیه و یه تیکه ذغال هم تو خونه ی جورجی اینا نیست.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Coal Thief

One morning, Georgie went into the kitchen. He poked around the potbellied stove, hoping to find a stray lump of coal. “Don’t bother, Georgie,” Mamma said, “there’s been no coal for three days.” “But I’m cold.” He shivered in the icy kitchen. “Put your coat on.” Georgie took his coat down from the hook. “When’s papa coming home?” “he’s fixing a broken rail line. He should be home for supper.”

Just then the door burst open, and his friend Harley rushed in. “Grab your boots, Georgie, We’re going on an adventure.” Georgie hurried to put on his boots. “Where are we going?” “Train’s coming.” “Aw, Harley, trains come every day.” “Not this train. Come on, we don’t want to miss it.” Harley had a wheelbarrow out front.

They started walking down the road. Georgie had a lot of questions. “What’s the wheelbarrow for?” he asked. “It’s a surprise. The train’s carrying something special.” Georgie’s heart beat faster. “Where’s it coming from?” “Virginia.” Georgie frowned. “What’s in Virginia?” “Black gold. Hurry up. We don’t have much time.” Georgie trotted to keep up with Harley. They walked to the train depot at the edge of town. “Is this where the black gold is?” Georgie asked. “Quiet, we don’t want anyone to see us.” “Why not?” he whispered. “It’ll spoil the surprise.”

Harley crouch down behind a locomotive, so Georgie did the same. It was cold. Georgie’s toes stuck out of the holes in his boots. The blast of the whistle made him jump. “Here she comes!” Harley cried. A steam engine pulled into the station. Harley jumped up. “This way, Georgie.” They ran along the tracks to the end of the train. Harley lifted him up the side of a rail car. Georgie looked inside. It was filled with chunks of coal. An entire mountain of it. Black gold.

Georgie looked down at Harley. “What should I do?” “Climb inside and toss some over.” Georgie blinked. “Isn’t that stealing?” Harley scowled at him. “Ain’t you tired of being cold every morning?” “Yes, but …” “Don’t be a chicken, Georgie, or I’ll tell on you and say it was your idea.” Georgie slowly climbed over the top and landed on hard lumps. He picked one up and tossed it over. Harley caught it and put it on the ground. “Another,” he said. Georgie grabbed two lumps and dropped them down. Harley grinned up at him. “It’s gonna be a long winter, Georgie. Keep it coming.” Georgie began throwing the pieces faster and faster.

Suddenly the train gave a jerk. Georgie fell backward. “Georgie, get of there!” Harley called. but the mountain of coal had swallowed him up. The train began to pick up speed. “Help me, Harley!” Georgie shouted. He tried to push off the coal, but he just sank deeper into the pile. Then papa’s head appeared over the top of the railcar. “Time to go, Georgie” Papa reached out his hand and pulled Georgie free. They sat on the edge of the railcar. When Papa said jump, Georgie jumped. Papa helped Georgie to his feet. “If I hadn’t seen you boys head this way; you’d be half way to Texas by now.” Georgie craned his neck, looking for Harley, but his friend had turned tail and run.

“Sorry, Papa.” “You know stealing’s wrong?” Papa said sternly. Georgie nodded, feeling the shame curling his toes. They walked back to the little mountain of coal. Papa scratched his head. “Train’s gone now. We can’t give back the coal. But I’ve got an idea what to do with it. Help me load it.” They rolled the wheelbarrow down the street to a house with a sagging front porch. “This is widow Kolbach’s house,” Georgie said. Papa handed him two large chunks of coal. “Leave this by her door. Then knock twice and run on back here.” Georgie climbed the steps. The porch creaked under his weight. Dropping the coal, Georgie rapped his knuckles on the door and ran back to Papa. They hid behind some bushes. After a moment, Mrs. Kolbach opened the door. When she spied the coal, she lifted it up. holding it to her chest and cried, “God bless you!” Georgie’s heart felt so warm it sent tingles right down to his toes. “Who else, Papa?” “Come on, the Children’s Home is just down the road.”

They trundled the cart to a large brick house. Kids ran about in the yard. One of the boys came over to the fence. Georgie piled chunks of coal in his arms. “Thank you,” the boy said. “we’ve been freezing all winter.” He shivered in the thin shirt that he wore. Georgie hesitated, then took off his coat. “Here, take this. It’s too small for me anyway.” The boy’s eyes grew wide. “You mean it?” Georgie nodded, piling the coat on top of the boy’s arms. Papa had many more stops to make.

By the time they got home, Georgie was covered coal dust from elbow to ears, and there was only one chunk of coal left. “Who are we giving this last piece to?” “That’s for your mother,” Papa winked. “Maybe she won’t notice you gave away your good coat.” They reached the porch. Georgie climbed the steps, but Papa turned to go. “Aren’t you coming in, Papa?” “I still have a days work to do, son. Run along now.” Georgie hesitated. Then he ran down the steps and threw his arms around Papa’s waist. “I love you Papa.” Papa patted Georgie on the head. “I love you too, little coal thief.”

ترجمه‌ی درس

دزد ذغال

یه روز صبح، جورجی رفت تو آشپزخونه. اون اطراف بخاری رو به امید پیدا کردن چند کلوخه ذغال گشت. مامان گفت: “خودت را اذیت نکن، جورجی. سه روزه که ذغال نداریم.” اون تو آشپزخونه ی یخ زده به خودش لرزید و گفت: “ولی من سردمه.” “کتت رو تنت کن.” جورجی کتش رو از روی آویز آورد پایین. “بابا کی میاد خونه؟” “اون داره راه آهن شکسته رو درست میکنه. باید برای شام برگرده خونه.”

درست همون موقع در باز شد و دوستش هارلی با عجله اومد تو. “چکمه هات رو بپوش، جورجی. میریم دنبال ماجراجویی.” جورجی با عجله چکمه هاش رو پاش کرد. “کجا میریم؟” “قطار داره میاد.” “آه هارلی! قطار هر روز میاد!” “ولی نه این قطار. عجله کن. نباید از دستش بدیم.” هارلی یه چرخ دستی جلوی در داشت.

آنها شروع به پایین رفتن از جاده کردن. جورجی یه عالمه سوال داشت. اون پرسید: “چرخ دستی برای چیه؟” “سورپرایزه. قطار یه چیز مخصوص حمل میکنه.” قلب جورجی سریع تر میزد. “از کجا داره میاد؟” “ویرجینیا.” جورجی اخم کرد. “چی تو ویرجینیاست؟” “طلای سیاه. زود باش. وقت زیادی نداریم.” جورجی برای رسیدن به هارلی تند تند می رفت. اونها به ایستگاه قطار تو حاشیه شهر رفتن. جورجی پرسید: “اینجا، جاییه که طلای سیاه هست؟” “ساکت باش. ما نمی خوایم کسی ما رو ببینه.” اون به آرومی گفت: “چرا نمیخوایم؟” “چون ممکنه سورپرایز رو خراب کنه.”

هارلی پشته لوکوموتیو دولا شد و جورجی هم همون کار رو کرد. سرد بود. انگشت های جورجی از سوراخ چکمه هاش بیرون زده بود. صدای سوت قطار باعث شد از جاش بپره. هارلی داد زد: “داره میاد.” دود موتور، ایستگاه رو پر کرد. هارلی پرید بالا. “از این طرف جورجی.” اونها همراه قطار، کنار شیارهای ریلِ راه آهن تا آخر دویدن. هارلی، اون رو روی واگن قطار هل داد. جورجی توش رو نگاه کرد. پر از تکه های ذغال بود. یه کوه از ذغال. طلای سیاه.

جورجی، پایین به هارلی نگاه کرد. “چیکار باید بکنم؟” “برو تو و چندتایی بنداز بیرون.” جورجی پلک زد. “این دزدی حساب نمیشه؟” هارلی بهش اخم کرد. “از اینکه هر روز صبح سردت بشه خسته نشدی؟” “آره، ولی …” “ ترسو نباش جورجی. وگرنه بهت میگم و میگم که فکر تو بود.” جورجی به آرومی تا بالا رفت و روی توده ی سخت نشست. یکی برداشت و انداخت پایین. هارلی گرفتش و گذاشتش روی زمین. گفت: “یکی دیگه.” جورجی دو تا کلوخه برداشت و انداخت شون پایین. هارلی بهش لبخند زد. “قراره زمستان طولانی ای باشه جورجی. ادامه بده.” جورجی سریع تر و سریع تر تیکه ها رو مینداخت پایین.

یهو قطار تکون خورد. جورجی به پشت افتاد. هارلی داد زد: “جورجی، از اونجا بیا بیرون.” ولی کوه ذغال اون رو قورت داد. بعد قطار سرعت گرفت. جورجی داد زد: “کمکم کن هارلی!” سعی کرد از روی ذغال بلند بشه، ولی بیشتر تو توده فرو رفت. بعد سر بابا از کنار واگن قطار پیدا شد. “وقت رفتنه جورجی!” بابا دستش رو دراز کرد و جورجی رو خلاص کرد. اونها، رو لبه ی واگن نشستن. وقتی بابا گفت بپر، جورجی پرید. بابا به جورجی کمک کرد تا سر پا بایسته. “اگه نمیدیدم شما پسرا دارید به این سمت می آید، الان وسط راه تگزاس بودی.” جورجی گردنش رو دراز کرد تا دنبال دوستش بگرده، ولی هارلی دُمش رو گذاشته بود رو دوشش و فرار کرده بود.

“معذرت می خوام بابا.” بابا خیلی جدی گفت: “میدونی که دزدی کار اشتباهیه؟” جورجی سرش رو تکون داد و احساس شرم کرد و انگشتاش رو جمع کرد. اون ها برگشتن کنار کوه کوچیک ذغال. بابا سرش رو خاروند. “قطار رفته دیگه. نمیتونیم ذغال رو پس بدیم. ولی من یه فکری دارم که باهاش چیکار کنیم. کمکم کن پرش کنیم.” اونها چرخ دستی رو به طرف پایین خیابون به خونه ای که ایوانِ خم شده داشت، هل دادن. جورجی گفت: “این خونه ی کالباکس بیوه ست.” بابا دو تا کلوخه ی بزرگِ ذغال رو داد دستش. “اینها رو بذار جلوی درش. دوبار در رو بزن. و بدو برگرد همین جا.” جورجی از پله‌ها بالا رفت. ایوان زیر وزنش صدا میداد. ذغال ها را انداخت، با نوک انگشتاش در رو زد، و دوید پیش باباش. اونها پشت بوته ها قایم شده بودن. بعد از چند لحظه، خانم کالباکس در رو باز کرد. وقتی ذغال رو دید بلندش کرد. به سینه اش چسبوند و گریه کرد: خدا اجرتون بده!” قلب جورجی احساس گرما کرد و گرما را درست به نوک انگشتاش فرستاد. “دیگه کی بابا؟” “بیا، خونه ی بچه ها پایین همین جاده ست.”

اونها چرخ دستی رو به طرف یه خونه آجریِ بزرگ غلتوندن. بچه ها تو حیاط می دویدند. یکی از بچه ها اومد سمت حصار. جورجی کلوخه های ذغال رو گذاشت تو دست هاش. پسره گفت: “ممنونم. کل زمستون رو داشتیم یخ میزدیم.” اون، تو پیراهن نازکی که تنش بود لرزید. جورجی یه لحظه شک کرد ولی کتش رو از تنش درآورد. “بیا، بگیرش. برای من دیگه کوچک شده.” چشمای پسره باز شد. “واقعا؟” جورجی در حالی که کت رو روی دوش پسر می انداخت، سرش رو تکون داد. جا های زیاد دیگه ای بود که بابا باید توقف میکرد.

وقتی که به خونه رسیدن، جورجی از آرنج تا به گوشش پر از گرد و غبار ذغال بود، و فقط یک تکه از ذغال باقی مونده بود. “این آخرین تکه را به کی میدیم؟” بابا با چشم اشاره کرد: “ اون برای مامانته! شاید باعث بشه، متوجه نشه که کتت رو دادی به یکی دیگه.” اونها به ایوان رسیدن. جورجی از پله ها بالا رفت ولی پدر برگشت که بره. “تو نمیای داخل، بابا؟” “من هنوز کلی کار برای انجام دارم پسرم. تو بدو برو.” جورجی یه لحظه شک کرد، ولی از پله ها پایین دوید و دستاش رو دور کمر پدرش انداخت. “دوستت دارم بابا.” بابا سر پسرش رو نوازش کرد. “من هم تو رو دوست دارم. دزد ذغال کوچولو.”