داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

گلدان خالی

توضیح مختصر

امپراطور چین برای انتخاب جانشین خودش یه آزمون غیرعادی برگزار میکنه.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Empty Pot

A long time ago in China there was a boy named Ping who loved flowers. Anything he planted burst into bloom. Up came flowers, bushes, and even big fruit trees, as if by magic! Everyone in the kingdom loved flowers too. They planted them everywhere, and the air smelled like perfume.

The Emperor loved birds and animals, but flowers most of all, and he tended his own garden every day. But the Emperor was very old. He needed to choose a successor to the throne. Who would his successor be? And how would the Emperor choose? Because the Emperor loved flowers so much, he decided to let the flowers choose.

The next day a proclamation was issued: All the children in the land were to come to the palace. There they would be given special flower seeds by the Emperor. “Whoever can show me their best in a year’s time,” he said, “will succeed me to the throne.” The news created great excitement throughout the land! Children from all over the country swarmed to the palace to get their flower seeds. All the parents wanted their children to be chosen Emperor, and all the children hoped they would be chosen too!

When Ping received his seed from the Emperor, he was the happiest child of all. He was sure he could grow the most beautiful flower. Ping filled a flowerpot with rich soil. He planted the seed in it very carefully. He watered it every day. He couldn’t wait to see it sprout, grow, and blossom into a beautiful flower!

Day after day passed, but nothing grew in his spot. Ping was very worried. He put new soil into a bigger pot. Then he transferred the seed into the rich black soil. Another two months he waited. Still nothing happened.

By and by the whole year passed. Spring came, and all the children put on their best clothes to greet the Emperor. They rushed to the palace with their beautiful flowers, eagerly hoping to be chosen.

Ping was ashamed of his empty pot. He thought the other children would laugh at him because for once he couldn’t get a flower to grow.

His clever friend ran by, holding a great big plant. “Ping!” he said. “You are not really going to the Emperor with an empty pot, are you? Couldn’t you grow a great big flower like mine?” “I’ve grown lots of flowers better than yours,” Ping said. “It’s just this seed that won’t grow.” Ping’s father overheard this and said, “You did your best, and your best is good enough to present to the Emperor.” Holding the empty pot in his hands, Ping went straight away to the palace. The Emperor was looking at the flowers slowly, one by one. How beautiful all the flowers were! But the Emperor was frowning and did not say a word. Finally he came to Ping. Ping hung his head in shame, expecting to be punished. The Emperor asked him, “Why did you bring an empty pot?” Ping started to cry and replied, “I planted the seed you gave me and I watered it every day, but it didn’t sprout. I put it in a better pot with better soil, but still it didn’t sprout! I tended it all year long, but nothing grew. So today I had to bring an empty pot without a flower. It was the best I could do.” When the Emperor heard these words, a smile slowly spread over his face, and he put his arm around Ping. Then he exclaimed to one and all, “I have found him! I have found the one person worthy of being Emperor! Where you got your seeds from, I do not know. For the seeds I gave you had all been cooked. So it was impossible for any of them to grow. I admire Ping’s great courage to appear before me with the empty truth, and now I reward him with my entire kingdom and make him Emperor of all the land!”

ترجمه‌ی درس

گلدان خالی

در زمان های دور در چین پسربچه ای بود به نام پینگ که عاشق گل ها بود. هرچیزی که پینگ می کاشت جوانه می زد و می شکفت. گل ها و بوته ها و حتی درختان میوه ی بزرگ رشد می کردند و بالا می اومدند، انگار که قدرت جادویی در کار بود! سایر ساکنین امپراطوری هم عاشق گل ها بودن. اونها همه جا گل می کاشتند و هوا بوی عطر می داد.

امپراطور عاشق پرنده ها و حیوانات بود، اما بیش از هرچیزی به گل ها علاقه داشت و هر روز به باغ خودش رسیدگی می کرد. اما امپراطور خیلی پیر بود و باید برای تاج و تختش جانشینی انتخاب می کرد. یعنی چه کسی جانشین اون می شد؟ و امپراطور چطوری باید جانشینش رو انتخاب می کرد؟ از اونجایی که امپراطور خیلی به گل ها علاقه داشت، تصمیم گرفت که بگذاره گل ها جانشین رو انتخاب کنند.

روز بعد اعلانیه ای صادر شد: تمام بچه های سرزمین باید به قصر می اومدند. امپراطور به اونها بذر گل های مخصوصی می داد. امپراطور گفت: هر کسی که تا یک سال دیگه نتیجه ی نهایت تلاشش رو نشون من بده، بعد از من به امپراطوری می رسه.

این خبر هیجان زیادی رو توی کل سرزمین به وجود آورد! بچه های سراسر کشور راهی قصر شدند تا بذر گل خودشون رو بگیرند. تمام پدر و مادرها می خواستند فرزند اونها به عنوان امپراطور انتخاب بشه، و تمام بچه ها هم امیدوار بودند خودشون انتخاب بشند!

وقتی پینگ بذرش رو از امپراطور دریافت کرد، از تمام بچه های دیگه خوشحال تر بود. اون مطمئن بود که میتونه زیباترین گل رو پرورش بده. پینگ گلدونی رو با خاک حاصلخیز پر کرد و با احتیاط بذر رو توی گلدون کاشت. اون هر روز به بذر آب می داد و مشتاقانه منتظر بود که ببینه بذر جوونه میده، رشد می کنه و به یه گل زیبا تبدیل میشه!

روزها پشت سر هم گذشتند، اما چیزی توی گلدون پینگ نروئید. پینگ خیلی نگران بود و توی یه گلدون بزرگتر خاک تازه ریخت. بعد بذر رو به خاک سیاه و حاصلخیز انتقال داد و دو ماه دیگه منتظر موند. باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.

کل سال به همین ترتیب گذشت. بهار از راه رسید و تمام بچه ها بهترین لباس هاشون رو پوشیدند تا به استقبال امپراطور برند. اونها در حالیکه مشتاقانه امیدوار بودند انتخاب بشند، با گل های زیباشون به قصر هجوم آوردند.

پینگ از گلدون خالیش شرمنده بود. اون فکر می کرد بچه های دیگه بهش می خندند چون این یکبار نتونسته بود گلی پرورش بده. دوست زرنگش در حالیکه یه گیاه بزرگ و قشنگ توی بغلش بود سری به پینگ زد و گفت: پینگ! تو که واقعاً قصد نداری با یه گلدون خالی پیش امپراطور بری، درسته؟ نمی تونستی یه گل بزرگ و قشنگ مثل گل من پرورش بدی؟ پینگ گفت: من گل های زیادی پرورش دادم که از گل تو بهتر بودند. مشکل این بذره که رشد نمی کنه. پدر پینگ این گفتگو رو شنید و گفت: تو نهایت تلاشت رو کردی، و همین که نهایت تلاشت رو به امپراطور تقدیم کنی کافیه.

پینگ در حالیکه گلدون خالی رو در دست گرفته بود، یک راست راهی قصر شد. امپراطور به آهستگی، یک به یک به گل ها نگاه می کرد. چقدر تمام این گل ها زیبا بودند! اما امپراطور اخم کرده بود و هیچ چیزی نمی گفت. بالأخره امپراطور نزد پینگ اومد. پینگ در حالیکه منتظر بود تنبیه بشه سرش رو از شدت شرم به زیر انداخته بود. امپراطور از پینگ پرسید: چرا یه گلدون خالی برای من آوردی؟ پینگ زد زیر گریه و پاسخ داد: من بذری که شما بهم دادید رو کاشتم و هر روز بهش آب دادم، اما جوونه نزد. گذاشتمش توی یه گلدون بهتر با خاک بهتر، اما باز هم جوونه نزد! کل سال بهش رسیدگی کردم، اما هیچ چیزی رشد نکرد. برای همین امروز مجبور شدم یه گلدون خالی بدون گل بیارم. این نتیجه ی نهایت تلاش منه.

وقتی امپراطور این کلمات رو شنید، چهره اش کم کم به لبخند باز شد و دستش رو دور پینگ انداخت. بعد رو به همه اعلام کرد: پیداش کردم! تنها کسی رو که شایسته ی امپراطور بودنه پیدا کردم! من نمیدونم شما ها بذرهاتون رو از کجا آوردید. چون تمام بذرهایی که من به شما داده بودم پخته شده بودند. پس غیرممکن بود که رشد کنن. من شهامت عظیم پینگ رو تحسین می کنم که با حقیقت تهی نزد من حاضر شد و حالا با تقدیم کل امپراطوریم بهش پاداش میدم و امپراطوری کل سرزمین رو به پینگ عطا می کنم!