دربارهی این مجموعه:
این مجموعه شامل 38 درس زیر است:
دخترک کبریت فروش که تو سرما کبریت میفروشه و از سرما میمیره
یه روباه خیلی مکار و یه خرس که خیلی خوابش میاد راه میفتن تا یه خونه ی جدید برای خرس پیدا کنن.
یه روز خنک، ماوس و مینکا میرن بیرون تا بازی کنن.
وقتی دیوید توی دردسر میفته، هر بار یه بهونه ای برای رفتار خودش داره...
ببینیم بارش رگبار روی آدما و حیوونای ساکن توی یه خیابون شهری چه تأثیری میذاره.
امیلی خیلی دلش میخواست مثل بقیه دوستاش کسی رو داشته باشه که باهاش همه جا بره. پس یه آگهی داد و تقاضای چند تا خاله کرد. امیلی صاحب 18 تا خاله شد. ولی بعد یه مدت دید که خالهها متفاوتن و دردسر ساز. پس اونها رو ترک کرد، ولی بعد یه مدت که دید خالهها تنهان، دوباره برگشت پیششون.
چارلی دوست داره با هر وسیلهای که داره، همه چی بسازه.
لاری یه کتاب داره که تنها قانونش اینه که نباید دکمه رو فشار بدی. لاری دکمه رو فشار میده، و اتفاقاتی میفته ....
چند تا حیوون که با هم زندگی میکنن، آماده میشن تا برن بخوابن
هر وقت دیوید میخواد کار بدی انجام بده، مامان دیوید میگه نه، دیوید! نه!
چارلی یه پرنده ی بی بال از پنج تا پرنده ی تازه متولد شده است. هر کدوم از برادر و خواهرهاش شخصیت و روحیه ی مختلفی دارن. تو یه روز طوفانی و دلگیر خانواده ی چارلی پرواز کردن و رفتن. و چارلی تنها موند. بعد یه دسته پرنده ی نامهربون اومدن و اون رو به خاطر بال نداشته اش مسخره کردن. چارلی سعی کرد پرواز کنه ولی نتونست انجامش بده. چارلی ناراحت بود و شروع کرد به آواز خوندن. آوازش به قدری زیبا بود که قلب همه ی حیوون ها رو پر از عشق و خنده کرد. چارلی می تونست با بال های آوازش پرواز کنه. ما هم می تونیم وقتی کاری رو که دوست داریم انجام می دیم، پرواز کنیم.
این کتاب درباره ی مربعه. مربع هر روز از یه کپه سنگ زیر زمین یه بلوک سنگی برمیداره و اون رو میاره و روی یه کپه سنگ روی زمین قرار میده.
این داستان درباره ی یه تخمه ی بده. یه تخمه ی خیلی بد. چقدر بد؟ واقعاً میخواین بدونین؟
داستانی دلگرمی بخش درباره ی رابطه ی خاص بین یک پدر و دختر.
مامان سم و ویکتوریا براشون بیسکویت پخته بود. ولی وقتی می خواستن بیسکویت ها رو بخورن زنگ در زده شد و دوستاشون بودن. سم و ویکتوریا بیسکویت ها رو باهاشون تقسیم کردن. ولی قبل از اینکه بتونن بیسکویت ها رو بخورن، زنگ در دوباره زده شد. دوستای دیگشون بودن و بیسکویت ها رو با اونها هم تقسیم کردن. بعد از مدتی، دوستای دیگه ای هم اومدن تا بیسکویت ها رو سهیم بشن. ولی خوشبختانه مامان بزرگ با یه سینی بزرگ بیسکویت اومد تو ...
زمستونه و برف می باره. هر کدوم از حیوون ها برای زمستون یه برنامه ای داره. بعضی به خواب میرن، بعضی به جنوب مهاجرت می کنن و بعضی سفید میشن و ...
شرح دادن همه ی دنیا و همه ی چیزهایی که توشه.
رابی همیشه یکی دیگه می خواد ولی وقتی یه گلوله بستنی اضافی می خواد، همه ی بستنیش میریزه و دیگه چیزی براش نمی مونه. پس یاد می گیره از هر چیزی فقط یکی بخواد.
در جنگل دوستان زیادی وجود دارند. بعضی ها بزرگند و بقیه کوچکند. بعضی ها در ارتفاع زیاد پرواز می کنند و بعضی ها در ارتفاع کم. بعضی ها سریعند و بقیه به آرامی حرکت می کنند. دنیا پر از چیزهای متضاد است ولی این چیزهای متضاد می توانند به درستی در کنار هم قرار بگیرند.
با مثلث آشنا بشید. اون میخواد به دوستش مربع حقه بزنه، یا شاید هم اینطور فکر میکنه...
همه ی بچه ها از مادرهاشون یاد می گیرن چطور پرواز کن، با بال هاشون شنا کنن، بخزن، بلولن و ...
پرنسس کوچولو وقتی چیزی رو می خواد نمیگه لطفاً. ولی یاد می گیره وقتی به چیزی نیاز داره و می خواد بگه لطفاً.
بچه هایی که از تخت خواب بیرون نمی روند، با خواندن این داستان شاد دست می زنند، پایکوبی می کنند، بدنشان را تکان می دهند و شادی می کنند .
توی این داستان، یه پسربچه با اولین شانس زندگیش برخورد میکنه و چون نمیدونه باید چیکار کنه، میذاره از دستش بره.
دوچرخه، ماشین، قایق، کشتی، قطار و حتی خرس، همشون خیلی باحالن که سوارشون بشی. ولی بهترینشون اتوبوسه.
یدک کش کوچولو به همه ی قایق های تو بندرگاه شامل بلندترین، بزرگ ترین و سریع ترن کمک می کنه. اونها هم وقتی اون خسته میشه، بغلش می کنن و می خوابوننش.
پدر ساکورا یه شغل جدید توی آمریکا پیدا میکنه، برای همین اون و پدر و مادرش از ژاپن نقل مکان میکنن.
امروز بهترین روز ساله. برای اینکه می تونی هر کاری بکنی و هر چی بخوای. جواب بله است.
آملیای غاز صبح از خواب بیدار می شه، میره به دریاچه، به زنبورها و پرنده ها صبح بخیر می گه، و با قورباغه بازی می کنه. آخر روز، باید بره خونه شون. پس به همه شب بخیر می گه و میره خونشون.
من وقتی می فهمم پاییز شده که... صدای خش خش برگ ها رو از پشت پنجره ام میشنوم... که دعوتم میکنن که برم و بازی کنم.
عشق من به تو بزرگ تر از هر چیزیه
دو تا هنرمند وجود داره. یکی خوک و یکی گاو. اونها خیلی مشهورن و تمامِ گله های گاو و خوک می خوان باهاشون ملاقات کنن و آشنا بشن. بنابراین، هر کدوم از اونها برای اینکه از جمعیت و حواس پرتی دور باشه و بتونه تو آرامش نقاشی بکشه، یه مزرعه خریدن. اونها با هم همسایه شدن. اول با هم دوست بودن. ولی بعد از اینکه اثر های همدیگه رو نقد کردن، تبدیل به دشمن شدن، و برای اینکه همدیگه رو اذیت کنن، رو دیوارهای خونه ی خودشون نقاشی کشیدن. ولی بعد از مدتی متوجه شدن که دلشون برای هم تنگ شده. پس، عذرخواهی کردن و دوباره دوست شدن.
یه ماهیِ خیلی زیبا تو اقیانوس بود که پولک های درخشان داشت. اون خیلی مغرور بود و با کسی حرف نمی زد. یه روز، یه ماهیِ کوچولو ازش خواست تا یکی از پولک هاش رو بده به اون. اون گفت، که این کار رو نمی کنه و ماهی کوچولو ناراحت شد و به همه گفت. بنابراین دیگه کسی باهاش حرف نزد و اون تبدیل به تنها ترین ماهیِ اقیانوس شد. اختاپوسِ دانا بهش توصیه کرد که به هر ماهی، یکی از پولک هاش رو بده. اون هم اینکار رو کرد. به زودی، اون خوشحال و میون دوستاش بود.
کلارک عاشق همه چیز زندگیش است، ولی شوق و ذوق خیلی زیاد او برای بقیه ماهی ها مشکلاتی ایجاد می کند. خانم اینکی دینک به او کمک می کند تا راهی برای بهتر کردن اوضاع پیدا کند. این داستان شیرین به ما یاد آور می شود که برای هر چیزی زمان و مکان مشخصی وجود دارد.
دو تا خانواده بودن. یکی از خانواده ها عاشق سگ ها بودن و یکی از خانواده ها عاشق گربه ها. اونها از هم متنفر بودن. یه روز، یه گربه به اسم رومیو، عاشق یه سگ به اسم درولیت شد. اونها با هم ازدواج کردن. ولی وقتی خانواده هاشون، اونها رو با هم دیدن، دعوا کردن و رومیو دستگیر شد. درولیت ونی رو که رومیو رو می برد، دنبال کرد. ولی وقتی می خواست از خیابون رد بشه. ماشین زیرش گرفت. رومیو، یکی از نه تا جونش رو به عنوان کادوی عروسی داد بهش و اون هم زنده موند. دو تا خانواده که با هم خصومت داشتن، همدیگه رو بغل کردن و دوست شدن.
دو تا برادر و خواهر بودن که برادر بزرگه همیشه سر به سر خواهر کوچولو میذاشت.
جیم شامپانزه بی اونکه دلیل موجهی وجود داشته باشه بدعنق شده و خلقش تنگه.
به الاغی که سه تا پا داره چی میگن؟ الاغ لنگ.