داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

آدم با یه شانس چیکار میکنه؟

توضیح مختصر

توی این داستان، یه پسربچه با اولین شانس زندگیش برخورد میکنه و چون نمیدونه باید چیکار کنه، میذاره از دستش بره.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

What Do You Do With a Chance?

One day, I got a chance. It just seemed to show up. It acted like it knew me, as if it wanted something. I didn’t know why it was here. “What do you do with a chance?” I wondered. It fluttered around me. It brushed up against me. It circled me as if it wanted me to grab it. I started to reach for it, but I was unsure and pulled back. And so it flew away. I thought about it a lot. I wished I had taken my chance. I realized I had wanted it, but I still didn’t know if I had the courage.

When another chance came around, I wasn’t so sure. But I decided to try. I went to reach for it, but I missed and fell. I was embarrassed. I felt foolish. It seemed like everyone was looking at me. I decided I never wanted to feel this way again.

So after that, whenever a chance came along, I ignored it. And the more I ignored them, the less they came around. Until one day I noticed that I hadn’t seen a chance in quite a while. It was as if they had all disappeared. I started to worry, “What if I don’t get another chance?” I know I acted like I didn’t care, but the truth was, I did. I still wanted to take a chance, but I was afraid. And I wasn’t sure if I would ever be brave enough. Then I thought, “Maybe I don’t have to be brave all the time. Maybe I just need to be brave for a little while at the right time.” I realized it was up to me. I promised myself that if I ever got another Chance, I wasn’t going to hold back. If I got another chance, I was going to be ready.

Then, one seemingly ordinary day, I saw something shining far off in the distance. “Is it possible?” I hoped. “Could this be my chance?” I had to find out. I ran as hard and as fast as I could toward it. I don’t know how to explain it, but the second I let go of my fears, I was full of excitement. It wasn’t that I was no longer afraid, but now my excitement was bigger than my fear. As I got closer, I could see that this was a really huge chance! But this time I was ready. As it came by, I reached out and grabbed it. I held on with all my might. It felt so good to soar, to fly, to be free!

I now see that when I hold back, I miss out. And I don’t want to miss out. There’s just so much I want to see and do and discover. So, what do you do with a chance? You take it…because it just might be the start of something incredible.

ترجمه‌ی درس

آدم با یه شانس چیکار میکنه؟

یه روز، یه شانس سراغم اومد. انگار یه مرتبه پیداش شد. یه جوری رفتار می کرد انگار من رو میشناسه، انگار یه چیزی می خواد. اما من نمیدونستم چرا اومده. از خودم پرسیدم: آدم با یه شانس چیکار میکنه؟ شانسم دور و برم بال بال زد. خودش رو بهم مالید. دورم می چرخید انگار می خواست بگیرمش. کم کم به سمتش به دست دراز کردم، اما مطمئن نبودم و خودم رو عقب کشیدم. و شانسم پرواز کرد و دور شد. خیلی درباره اش فکر کردم. ای کاش از شانسم استفاده کرده بودم. فهمیدم که می خواستمش، اما هنوز مطمئن نبودم که شهامتش رو داشته باشم.

وقتی یه شانس دیگه از راه رسید، خیلی مطمئن نبودم. اما تصمیم گرفتم تلاشم رو بکنم. دستم رو به سمتش دراز کردم، اما دستم بهش نرسید و افتادم. خجالتزده شده بودم. احساس حماقت می کردم. انگار همه داشتن نگاهم میکردن. به این نتیجه رسیدم که دیگه هرگز نمیخوام همچین حسی داشته باشم.

برای همین بعد از اون، هر وقت شانسی از راه می رسید، نادیده می گرفتمش. و هرچه بیشتر نادیده می گرفتمشون، کمتر سراغم میومدن. تا اینکه یه روز متوجه شدم که خیلی وقته شانسی ندیدم. انگار همه شون غیبشون زده بود. کم کم نگران شدم و از خودم پرسیدم: اگه شانس دیگه ای سراغم نیاد چی؟ میدونم طوری رفتار کردم که انگار برام مهم نیست، اما حقیقتش اینه که مهم بود. هنوزم دلم میخواست از یه شانس استفاده کنم، اما می ترسیدم. و مطمئن نبودم که هیچ زمانی به اندازه ی کافی برای این کار شجاع باشم. بعد با خودم فکر کردم: شاید لازم نیست همیشه شجاع باشم، شاید فقط باید توی زمان مناسب یه خرده شجاع باشم. فهمیدم که همه چی به من بستگی داره. به خودم قول دادم که اگه روزی روزگاری شانس دیگه ای سراغم اومد، تعلل نکنم. اگه شانس دیگه ای سراغم میومد، من آماده بودم.

بعد، یه روز به ظاهر عادی، از دور یه چیزی رو دیدم که می درخشید. با امیدواری گفتم: یعنی ممکنه؟ یعنی ممکنه این شانس من باشه؟ باید می فهمیدم. با نهایت شدت و سرعتی که میتونستم به سمتش دویدم. نمیدونم چطور توضیح بدم، اما همون لحظه ای که ترس هام رو کنار گذاشتم، سرشار از هیجان شدم. این نبود که دیگه نترسم، اما هیجانم از ترسم بزرگتر بود. نزدیکتر که شدم، دیدم که این یکی شانس خیلی بزرگیه! اما این دفعه من آماده بودم. نزدیک که شد، دستم رو دراز کردم و گرفتمش. با تمام توانم نگهش داشتم. اوج گرفتن، پرواز کردن و آزاد بودن حس خیلی خوبی داشت!

حالا می فهمم که هر وقت تعلل می کنم، جا میمونم. و نمیخوام جا بمونم. خیلی چیزها هست که میخوام ببینمشون و کشفشون کنم. خب، آدم با یه شانس چیکار میکنه؟ ازش استفاده می کنه… چون ممکنه سرآغاز یه چیز فوق العاده باشه.