داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

وقتی که پیگاسو موتیس رو ملاقات کرد

توضیح مختصر

دو تا هنرمند وجود داره. یکی خوک و یکی گاو. اونها خیلی مشهورن و تمامِ گله های گاو و خوک می خوان باهاشون ملاقات کنن و آشنا بشن. بنابراین، هر کدوم از اونها برای اینکه از جمعیت و حواس پرتی دور باشه و بتونه تو آرامش نقاشی بکشه، یه مزرعه خریدن. اونها با هم همسایه شدن. اول با هم دوست بودن. ولی بعد از اینکه اثر های همدیگه رو نقد کردن، تبدیل به دشمن شدن، و برای اینکه همدیگه رو اذیت کنن، رو دیوارهای خونه ی خودشون نقاشی کشیدن. ولی بعد از مدتی متوجه شدن که دلشون برای هم تنگ شده. پس، عذرخواهی کردن و دوباره دوست شدن.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

when Pigasso met Mootisse

There once was a young pig named Pigasso. While the other piglets rolled in the mud and played games, Pigasso painted. He painted anything and everything, and in a most unusual way.

At the same time, there was a young bull named Mootisse. Mootisse was not like the other bulls. He wasn’t interested in bull fighting. Mootisse was happy only when he painted pictures. And he painted big, bold, bright pictures.

In time, word of Pigasso’s talent spread throughout the pig provinces. Soon, art loving pigs from all over lined up to buy his creations. At the same time, Mootisse was getting famous in the cattle community.

There weren’t many households that didn’t own a “Moosterpiece.” Pigasso and Mootisse were becoming art superstars. But this came with a price. Everybody wanted to see them: art buyers, art sellers, art students, art historians, art groupies. It was an art attack!

One day Pigasso got fed up and said, “I’m tired of this noisy pig pen.” At the same time Mootisse declared, “I’m sick of this crowded cow town.” Needing a change, they both decided to look for a peaceful place where they could paint without distractions.

So each of the two artists looked far and wide for the perfect spot. Pigasso found a lovely farm looking towards the east. Mootisse found a handsome farm facing the west.

After Pigasso moved in, he went to introduce himself to his new neighbor across the road. At the same time, Mootisse went to introduce himself to his new neighbor across the road. Bonjour … bonjour … That is how Pigasso met Mootisse. And coincidentally, that is how Mootisse met Pigasso.

At first, Pigasso and Mootisse were friendly and welcomed each other as neighbors. But soon, things began to change.

It started one day when Pigasso criticized one of Mootisse’s paintings. Then Mootisse made fun of one of Pigasso’s. Mootisse called Pigasso an “Art Hog.” Then Pigasso called Mootisse a “Mad Cow.” Mootisse quipped, “You paint like a two year old.” Pigasso retorted, “You paint like a wild beast.” Mootisse raged, “Your colors look like mud.” Pigasso spat, “Your paintings look like color-by-numbers!”

Then things really got out of hand. It was a modern art mess. Pigasso stormed off into his house. “That Mootisse doesn’t like my art,” he huffed. “Well, I’ll show him.” And Mootisse bullied his way into his house, “I’ll give that Pigasso something he can really criticize,” he snorted.

Then a full-scale feud erupted. But it was a most unusual battle. Armed with ladders and buckets of paint, Mootisse launched the first attack. He started at dawn. By the end of the evening he had succeeded in transforming the outside of his house into a monster-sized “Moosterpiece.”

Not to be outdone, Pigasso fired up his paint brushes and, in full view of the enemy, counter-attacked. He turned his farm into a huge and outrageous “Pork of Art.” The two artists then retreated into their houses and pulled down the shades. Pigasso certainly didn’t want to look out his window and stare at a “Mootisse.” And Mootisse had no desire to give his rooms a view of a “Pigasso.”

This presented a problem. And there seemed to be only one solution. Without a word to each other, Pigasso and Mootisse each began to build a huge wooden fence down the middle of their road. At first, Pigasso and Mootisse seemed satisfied. Both artists went back to painting by themselves. But after a while, Pigasso was surprised to find that he missed that bull-headed Mootisse. At the same time, Mootisse found his studio empty without the presence of pig-headed Pigasso.

Pigasso pondered, “That Mootisse isn’t such a bad artist. He has some interesting ideas.” Mootisse moaned, “That Pigasso may not paint like me, but he knows what he’s doing.”

However, being naturally pig-headed and bull-headed, neither artist knew how to apologize to the other. So they did what they do best. They let their paint brushes do the talking.

Pigasso painted on one side of the fence, and Mootisse painted on the other. Each worked until they were exhausted. It was strangely quiet when they were done.

Then, curious to see what Mootisse had been doing, Pigasso sprinted around to the other side. At the same time, Mootisse galloped over to Pigasso’s side. The silence was broken as the two artists began laughing at their amazing work of heart.

From that day on, Pigasso and Mootisse became great friends. They happily took down the fence and shared their different views. A few months later, a big museum bought the fence. Pigasso called his side: “When Pigasso Met Mootisse.” Mootisse called his side: “When Mootisse Met Pigasso.”

The critics called it “Incredible.”

ترجمه‌ی درس

وقتی که پیگاسو موتیس رو ملاقات کرد

روزی روزگاری، یک خوکِ جوون به اسم پیگاسو بود. وقتی که بچه خوک های دیگه تو گِل، قِل می خوردن و بازی می کردن، پیگاسو نقاشی می کشید. اون نقاشیِ همه چیز رو به غیر معمول ترین شیوه می کشید.

همزمان، گاو جوونی هم به اسم موتیس بود. موتیس مثل گاو های دیگه نبود. اون علاقه ای به مبارزه ی گاوی نداشت. تنها وقتی که نقاشی می کشید خوشحال بود. و نقاشی های بزرگ، جسورانه، و روشنی می-کشید.

همون موقع، شهرتِ استعدادِ پیگاسو، در بینِ ایالاتِ خوک ها پخش شد. چندی نگذشت که هنردوستانِ خوک از همه جا برای خریدن اثر های اون صف کشیدن. همزمان، موتیس هم در جامعه ی گله ی گاوها داشت مشهور می شد.

کمتر خونه ای بود که اثری ارزشمند از موتیس رو نداشته باشه. پیگاسو و موتیس داشتن تبدیل به ستاره‌های دنیای هنر می شدن. ولی هر چیزی یه بهایی داره. همه می خواستن اونها رو ببین؛ خریداران هنر، فروشندگان هنر، دانش آموزان هنر، تاریخ دانان هنر، و گروه های هنر. این یه حمله ی هنری بود.

یه روز پیگاسو خسته و بیزار شد و گفت: “من از دست این قلمِ خوکیِ پرهیاهو خسته شدم.” همزمان موتیس اعلام کرد: “من از این شهر گاوی پر جمعیت خسته شدم.” و هر دو احساس نیاز به تغییر کردن، و تصمیم گرفتن که دنبال جایی با آرامش، که بتونن بدون حواس پرتی نقاشی بکشن، بگردن.

بنابراین هر کدوم از دو هنرمند با دقت و با گستره ی زیاد، دنبال یه مکانِ عالی گشتن. پیگاسو یه مزرعه ی دوست‌داشتنی به سمت شرق پیدا کرد. موتیس یه مزرعه ی دلپذیر رو به غرب پیدا کرد .

بعد از اینکه پیگاسو اسباب‌کشی کرد، رفت تا خودش رو به همسایه ی جدیدِ اون طرفِ جاده معرفی کنه. همزمان، موتیس رفت تا خودش رو به همسایه ی جدیدِ اون طرف جاده معرفی کنه. سلام … سلام … این طوری بود که پیگاسو موتیس رو ملاقات کرد. و اتفاقاً، همین طور هم بود که موتیس، پیگاسو رو ملاقات کرد.

اوایل، پیگاسو و موتیس با هم دوست بودن، و همدیگه رو به عنوان همسایه گرامی می داشتن. ولی دیری نگذشت که اوضاع تغییر کرد.

از روزی شروع شد که پیگاسو شروع به نقدِ یکی از نقاشی های موتیس کرد. بعد موتیس یکی از نقاشی های پیگاسو رو مسخره کرد. موتیس، پیگاسو رو “خوکِ هنر” صدا زد. بعد پیگاسو موتیس رو “گاو دیوونه” صدا زد. موتیس به طعنه گفت: “مثل یه بچه ی دو ساله نقاشی می کشی.” پیگاسو در جواب گفت: “تو مثلِ یه جونورِ وحشی نقاشی میکشی.” موتیس با عصبانیت گفت: “رنگ های تو مثل گِل میمونن.” پیگاسو در حالی که آب دهنش از عصبانیت بیرون می ریخت، گفت: “نقاشی های تو مثل نقاشی هایی که با شماره رنگ میشن، میمونن.”

بعد، اوضاع واقعاً از کنترل خارج شد. یه آشفته بازارِ هنرِ مدرن بود. پیگاسو به خونه اش یورش برد. اون با اوقات تلخی گفت: “ این موتیس، هنر من رو دوست نداره. خوب، من هم نشونش میدم.” و موتیس راهش رو محکم به سمت خونه اش گرفت. اون با خِر و خِر گفت: “من به اون پیگاسو چیزی میدم که واقعا بتونه نقد کنه.”

بعد، یه جنگِ تمام عیار رخ داد. ولی، این نامتعارف ترین جنگ بود. به وسیله ی نردبون ها و سطل های رنگ مسلح شده بودن، که موتیس اولین حمله رو شروع کرد. اون از پایین شروع کرد. وقتی که عصر داشت به پایان می رسید، اون در تبدیلِ بیرون خونه اش به یه قطعه ی هنری ارزشمندِ موتیسی در سایز بزرگ موفق شده بود.

برای این که کم نیاره، پیگاسو قلموهای رنگش رو بیرون آورد و در افقِ دیدِ کاملِ دشمن، متقابلاً حمله کرد. اون مزرعه اش رو به یه “اثر خوکیِ” بزرگ و عصبانی کننده تبدیل کرد. بعد دو هنرمند، به طرفِ خونه هاشون عقب نشینی کردن و سایه بونِ پنجره هاشون رو پایین کشیدن. مطمئناً، پیگاسو نمی خواست از پنجره بیرون رو نگاه کنه و به موتیس زُل بزنه. و موتیس هم هیچ علاقه ای به اینکه منظره ی پیگاسو رو به اتاق هاش بده، نداشت.

این نشانگرِ یه مشکل بود. و به نظر می رسید که فقط یک راه حل وجود داره. بدون اینکه حتی یک کلمه هم با هم حرف بزنن، پیگاسو و موتیس هر کدوم شروع کردن به ساختنِ یک حصارِ چوبیِ بزرگ، پایینِ وسطِ جاده شون. اوایل، پیگاسو و موتیس راضی به نظر می رسیدن. هر دو هنرمند، برگشتن سر اینکه تنهایی برای خودشون نقاشی بکشن. ولی بعد از مدتی، پیگاسو از اینکه متوجه شد دلش برای موتیسِ کله گاوی تنگ شده، سورپرایز شد. همزمان، موتیس احساس کرد که استودیوش بدونِ حضورِ پیگاسوی کله خوکی خالیه.

پیگاسو فکر کرد: “این موتیس، هنرمند بدی هم نیست. ایده های جالبی داره.” موتیس زاری کرد: “اون پیگاسو، شاید مثل من نقاشی نکشه، ولی کارش رو بلده.”

با وجود اینکه، به طور ذاتی کله گاوی و کله خوکی بودن، هیچ کدوم از دو هنرمند نمی دونستن چطور از هم عذر خواهی بکنن. بنابراین، کاری رو که بهتر از همه انجام می‌دادن رو کردن. اونها، گذاشتن، قلموهای رنگشون، به جاشون حرف بزنه.

پیگاسو رویِ یه سمت حصار نقاشی کشید و موتیس رویِ سمت دیگه. هر کدوم از اونها تا وقتی که خسته و درمانده بشن کار کردن. وقتی که کارشون تموم شد، به شکل عجیبی ساکت بود.

بعد، کنجکاو از اینکه موتیس چی کار میکرد، پیگاسو با شتاب به اون سمتِ حصار رفت. همزمان، موتیس چهار نعل به سمتِ پیگاسو، تازید. وقتی که دو هنرمند شروع به خنده به کار قلبیِ جالب شون کردن، سکوت شکست.

از اون روز به بعد، پیگاسو و دوستای خوبی برای هم شدن. آنها با خوشحالی حصار رو پایین کشیدن و دیدگاه های مختلف شون رو با هم در میون گذاشتن. چند ماه بعد، یه موزه ی بزرگ، حصار رو خرید. پیگاسو اسم سمت خودش رو؛ “وقتی پیگاسو، موتیس رو ملاقات کرد” گذاشت. موتیس اسم سمت خودش را؛ “وقتی موتیس، پیگاسو رو ملاقات کرد” گذاشت.

بعد منتقدان اسمش رو “باور نکردنی” گذاشتن.