داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

شکوفه های گیلاسِ ساکورا

توضیح مختصر

پدر ساکورا یه شغل جدید توی آمریکا پیدا میکنه، برای همین اون و پدر و مادرش از ژاپن نقل مکان میکنن.

  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Sakura’s Cherry Blossoms

Sakura loved spring, her favorite time of year. This made perfect sense. Her name means cherry blossom, trees that only bloom in spring.

More than anything she loved sitting underneath the tall cherry tree, side by side with Obaachan, whose voice was warm, like sunshine.

Together they sat in the shade of pink petals, watching them flutter. They ate bento box lunches. They told each other stories.

“I watched this tree grow all my life,” said Obaachan. “This is how I learned, seeing these blossoms in bloom is always finest with friends.”

Sakura’s father would soon begin a new job in America. They would fly across the sea where a new life awaited. High up, in the plane it seemed like a miracle racing through the clouds, so fluffy and pale, like rice scooped fresh from Obaachan’s pot.

Their new house loomed up on a street with soaring trees, peppering the ground with shadows and light, but none had any cherry blossoms.

Luke, a quiet boy, lived next door, gazing at night through a telescope. Sakura wanted to say hello, but she was too shy.

Sakura’s new school was a big, boisterous place where each word was new. They nipped and snapped on her tongue like the tang of pickled plums.

Neko became “cat.” Sora had become “the sky.” Kutsu was a “shoe.” Sakura tried very hard but she often made mistakes. She missed Obaachan. She missed the cherry blossoms, their soft and sweet scent. She missed stories and picnics and the whispers of petals.

One day, Luke saw her sad and still on the front steps. “When I’m down,” he said, “I find it helps to look up. If you want, I could show you.” Sakura saw stars, sprinkles of light, and the moon pearl-gray and shining. Its craters were like wide eyes watching the whole world at once.

“There’s a chance,” said Luke, “one of those stars has gone dark but we will see it, because its last rays of light have not yet reached us on Earth.” “Flowers are like stars,” said Sakura. “They blossom, they sparkle, and then they fade, so we treasure then because one day they vanish.” Luke stood very still. He had never thought of this. “I suppose,” he said, “when you look up all the time there are many things you miss.”

Sakura and Luke. Soon they were friends who played, laughed and went exploring. Sakura, for the first time had begun to feel at home. Between friends she found her words were limber and quick with no taste at all. They flipped and curled from her mouth as effortlessly as breath.

When the winter came Sakura’s mother told her “We have to go back. Not for long, but we must go. Obaachan is very ill.”

Sakura’s hometown seemed much smaller than before. In the cold, brighter sun, even the tall cherry tree was shivering and leafless.

Mother had been right. Obaachan was very sick, dozing in her bed. But hearing Sakura’s voice she awoke, her eyes dancing. “My little blossom!” she cried. “Seeing you again make me so happy. It is all that I wanted. Only this, nothing more.” This time, on the plane Sakura did not marvel at the cotton clouds. She slept, dreaming of a sky churning with every season.

Luke was excited seeing Sakura again but when he asked her to go exploring with him, she said no, she was too sad.

She was worried too. Might she forget Obaachan? Her face? Her laughter? With no cherry trees nearby what was there to remind her? “Don’t worry,” said Luke. “I have a surprise for you. Just wait until spring.” Sakura did. She waited. The days grew warmer, and then… The entire city burst to life, flowers blooming on every corner. By the river, both its shores blazed bright with cherry blossoms! Huge crowds of people had gathered to admire them. There were pink balloons, music, picnics, a parade and even a marching band!

Sakura and Luke found a quiet place to sit with their families. They ate lunch and told stories. They chattered, they played, they laughed. And Sakura knew what Obaachan said was true. On a warm spring day, watching cherry blossoms bloom is always finest with friends.

ترجمه‌ی درس

شکوفه های گیلاسِ ساکورا

ساکورا عاشق بهار بود. بهار فصل محبوبش بود. البته کاملاً منطقی بود. اسم ساکورا یعنی شکوفه ی گیلاس، درختی که تنها توی بهار شکوفه میده.

ساکورا بیشتر از هرچیزی دوست داشت کنار اُباچان (مادربزرگ) که صداش مثل پرتو آفتاب گرم بود، زیر درخت گیلاس بلند بشینه

اونها کنار هم زیر سایه ی گلبرگ های صورتی می نشستن و پرپر زدنشون رو تماشا می کردن. اونها نهار خوراک بنتو میخوردن و برای هم قصه میگفتن.

اباچان میگفت: من کل عمرم شاهد رشد این درخت بودم. اینطور بود که فهمیدم تماشای شکوفه زدن شکوفه ها در کنار دوستان همیشه بیشترین لذت رو داره.

پدر ساکورا قرار بود به زودی کار جدیدی رو در آمریکا شروع کنه. اونها به اون طرف دریا یعنی جایی که زندگی جدیدی منتظرشون بود پرواز کردن. وقتی توی آسمون سوار هواپیما بودن با سرعت رد شدن از لابلای ابرها مثل یه معجزه به نظر میومد، ابرهایی چنان پفکی و رنگ پریده، که شبیه برنجی بودن که تازه تازه با ملاقه از توی قابلمه ی اباچان کشیده شده باشه.

خونه ی جدیدشون از دور پیدا بود، خونه ای که توی خیابونی واقع شده بود که درختان سربرافراشته داشت، درختانی که نور و سایه هاشون زمین رو می پوشوند، اما هیچ کدوم شکوفه ی گیلاس نداشتن.

لوک که پسر ساکتی بود تو خونه ی بغلی زندگی می کرد و با تلسکوپ به آسمون شب خیره می شد. ساکورا میخواست بهش سلام کنه، اما خیلی خجالتی بود.

مدرسه ی جدید ساکورا یه جای بزرگ و پر سر و صدا بود که توش هر کلمه ای جدید بود. کلمات مثل مزه ی ترش ترشی آلو روی زبونش گیر میکردن.

نیکو شده بود کت. سورا شده بود اسکای. کوتسو شده بود شو. ساکورا خیلی تلاش می کرد اما اغلب اشتباه می کرد. دلش برای اباچان تنگ شده بود. دلش برای شکوفه های گیلاس و عطر ملایم و مطبوعشون تنگ شده بود. دلش برای قصه ها و پیک نیک ها و صدای نجوای گلبرگ ها تنگ شده بود.

یه روز، لوک ساکورا رو دید که غمگین بود و هنوز روی پله های جلوی خونه ایستاده بود. لوک گفت: من متوجه شدم که وقتی ناراحتم، نگاه کردن به آسمون حالمو بهتر میکنه. اگه بخوای، میتونم نشونت بدم.

ساکورا ستاره ها، این دانه های نور، و ماه مروارید رنگ و درخشان رو دید. دهانه های ماه شبیه چشمان بازی بودن که همزمان کل دنیا رو تماشا میکردن.

لوک گفت: احتمالا داره که یکی از اون ستاره ها خاموش شده باشه، اما ما هنوز ببینیمش، چون آخرین پرتوهای نورش هنوز روی زمین به ما نرسیدن. ساکورا گفت: گل ها هم مثل ستاره هان. شکوفه میدن، می درخشن، و بعد محو میشن، پس ما قدرشون رو میدونیم چون یه روزی از بین میرن.

لوک هیچ تکونی نخورد. تا حالا به این فکر نکرده بود. بعد گفت: گمونم وقتی مدام بالا رو نگاه می کنی، متوجه خیلی چیزها نمیشی.

ساکورا و لوک. خیلی زود به دوستانی تبدیل شدن که با هم بازی میکردن و می خندیدن و میرفتن گردش. ساکورا، برای اولین بار احساس راحتی میکرد. وقتی خودش و دوستش بودن می دید که کلمات نرم و سریع از دهانش خارج میشن و هیچ مزه ای هم ندارن. کلمات به راحتی نفس روی زبونش میچرخیدن و از دهانش خارج میشدن.

زمستون که رسید مادر ساکورا بهش گفت: باید برگردیم. زیاد نمی مونیم، اما باید بریم. اباچان به شدت مریضه.

شهر زادگاه ساکورا خیلی کوچکتر از قبل به نظر می رسید. حتی درخت گیلاس بلند هم توی سرما و زیر نور درخشان آفتاب می لرزید و برگ هاش ریخته بودن.

حق با مادر بود. اباچان به شدت مریض بود و توی تخت افتاده بود و چرت می زد. اما با شنیدن صدای ساکورا، در حالیکه چشمهاش می رقصید بیدار شد و فریاد زد: شکوفه کوچولوی من. خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت. فقط همین رو میخواستم. فقط همین، نه هیچ چیز بیشتری.

این بار توی هواپیما ساکورا از دیدن ابرهای پنبه ای شگفتزده نشد. خوابید و خواب آسمونی رو دید که با رسیدن هر فصلی رنگ دیگه ای به خود می گرفت.

لوک از اینکه دوباره ساکورا رو می دید ذوق داشت اما وقتی از ساکورا خواست که برای گردش همراهش بره، ساکورا گفت نه، چون خیلی غمگین بود.

ساکورا نگران هم بود. یعنی امکان داشت اباچان رو فراموش کنه؟ چهره اش رو؟ لبخندش رو؟ وقتی هیچ درخت گیلاسی دور و برش نبود، چه چیزی میتونست اباچان رو به یادش بیاره؟ لوک گفت: نگران نباش. یه هدیه ی غافلگیرانه برات دارم. فقط تا بهار صبر کن. ساکورا این کار رو کرد. منتظر موند. روزها گرم تر شدند، و بعد…

کل شهر جون گرفت و هر گوشه اش گلی شکوفه زد. ساحل دو طرف رودخونه از وجود شکوفه های گیلاس می درخشید! جمعیت زیادی برای تحسین شکوفه ها جمع شده بودن. همه جا پر بود از بادکنک های صورتی، موسیقی، پیک نیک و رژه و حتی یه گروه موسیقی!

ساکورا و لوک یه جای ساکت پیدا کردن که کنار خونواده هاشون بشینن. نهار خوردن و قصه گفتن. گپ زدن، بازی کردن، و خندیدن. و ساکورا فهمید که حرف اباچان درست بود. توی یه روز گرم بهاری، تماشای شکوفه زدن شکوفه ها در کنار دوستان همیشه بیشترین لذت رو داره.