داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

میمون بدعنق

توضیح مختصر

جیم شامپانزه بی اونکه دلیل موجهی وجود داشته باشه بدعنق شده و خلقش تنگه.

  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

Grumpy Monkey

One wonderful day, Jim Panzee woke to discover that nothing was right. The sun was too bright, the sky was too blue, and the bananas were too sweet. Jim was confused. “What’s going on?” “Maybe you’re grumpy,” suggested Norman from next door. “I’m not grumpy,” Jim insisted.

On his walk, he met Marabou. “Jim’s grumpy,” Norman told Marabou. “Why are you grumpy, Jim?” asked Marabou. “It’s such a wonderful day.” “Grumpy? Me? I am not grumpy,” said Jim. “But look at how you’re standing,” Marabou said. “It’s true,” said Norman, “you’re all hunched.” So Jim loosened up.

Then he ran into Lemur. “Jim’s grumpy,” Norman told lemur. “Why are you grumpy, Jim?” asked lemur, “it’s such a wonderful day.” “Grumpy? Me? I’m not grumpy,” said Jim. “Your eyebrows look grumpy,” said Lemur. “It’s true,” said Norman, “they’re all bunched up.” So Jim raised his brow.

Then he tripped over snake. “Oh no,” said Norman, “that’s the last thing you need when you’re feeling so grumpy.” “Grumpy? Me? I am NOT grumpy,” said Jim. “Then why that frown?” said snake. “I think it’s because he tripped over you,” Norman whispered to snake. So Jim put on a smile.

Finally, Jim looked happy but he didn’t feel happy inside. Everyone wanted Jim to enjoy this wonderful day. “You should sing with us,” said the birds. Jim didn’t feel like singing. “You should swing with us,” said the monkeys. Jim didn’t feel like swinging. “You should roll with us,” said the zebras. Jim didn’t feel like rolling. “You should stroll with us,” said the peacocks. Jim didn’t feel like strolling.

“You should lie in the grass.” “You should stomp your feet.” “You should take a bath.” “And make a splash.” “You should hug someone.” “You should laugh.” “You should take a nap.” “You should eat old meat.” “Or some honey.” “You should jump up and down.” “You should sit in the sun.” “You should dance!” But Jim didn’t feel like doing any of that.

“Why are you grumpy, Jim?” asked the others. “It’s such a wonderful day.” “I’M NOT GRUMPY!” shouted Jim as he beat his chest. And he stormed off.

Jim felt sorry a little sorry for shouting at everyone but mostly sorry for himself. “I guess I am grumpy,” Jim sighed. And just as he was starting to feel really sad he came upon Norman. Norman was slumped, his eyebrows were bunched up and he was frowning.

“What’s the matter? Are you grumpy?“ asked Jim. “No, I danced with porcupine,” said Norman. “Are you okay?” asked Jim. “It hurts, but I’ll probably feel better soon,” said Norman. “Are you still grumpy?” “Yes,” said Jim, “but I’ll probably feel better soon enough too.” “For now I need to be grumpy.” “It’s a wonderful day to be grumpy,” said Norman. Jim agreed and he already felt a little bit better.

ترجمه‌ی درس

میمون بدعنق

یه روز خیلی قشنگ، جیم پانزی از خواب بیدار شد و دید هیچ چیزی سر جاش نیست. خورشید بیش از حد درخشان بود، آسمون بیش از حد آبی بود، و موزها بیش از حد شیرین بودن. جیم گیج شده بود. چه خبر شده؟ همسایه ی بغلیش نورمن گفت: شاید بدعنق شدی. جیم با اصرار گفت: من بدعنق نیستم.

موقع قدم زدن، جیم مارابو رو دید. نورمن به مارابو گفت: جیم بدعنقه. مارابو پرسید: چرا بدعنقی، جیم؟ روز خیلی قشنگیه. جیم گفت: بدعنق؟ من؟ من بدعنق نیستم. مارابو گفت: اما ببین چطور وایسادی. نورمن گفت: درسته، کاملاً قوز کردی. پس جیم صاف وایساد.

بعد به لمور بر خورد. نورمن به لیمار گفت: جیم بدعنقه. لمور پرسید: چرا بدعنقی، جیم؟ روز خیلی قشنگیه. جیم گفت: بدعنق؟ من؟ من بدعنق نیستم. لمور گفت: ابروهات که بدعنق به نظر می رسن. نورمن گفت: درسته، ابروهات در هم رفتن. پس جیم ابروهاش رو بالا انداخت.

بعد پای جیم به یه مار گیر کرد و افتاد: نورمن گفت: وای نه، وقتی اینقدر احساس بدعنقی می کنی این بدترین اتفاقیه که ممکنه برات بیفته. جیم گفت: بدعنق؟ من؟ من بدعنق نیستم. مار گفت: پس چرا اخم کردی؟ نورمن در گوش مار گفت: فکر می کنم به خاطر اینه که پاش به تو گیر کرد. پس جیم لبخند زد.

بالأخره جیم خوشحال به نظر می رسید اما توی دلش احساس خوشحالی نمی کرد. همه دلشون می خواست جیم از این روز زیبا لذت ببره. پرنده ها می گفتن: باید همراه ما آواز بخونی. اما جیم دل و دماغ آواز خوندن نداشت. میمون ها میگفتن: باید همراه ما تاب بخوری. اما جیم دل و دماغ تاب خوردن نداشت. گورخرها می گفتن: باید همراه ما غلت بزنی. اما جیم حوصله ی غلت زدن نداشت. طاووس ها می گفتن: باید همراه ما قدم بزنی. جیم حوصله ی قدم زدن هم نداشت.

باید روی علف ها دراز بکشی. باید پاهات رو بکوبی زمین. باید آبتنی کنی. و شلپ شلپ کنی. باید یه نفر رو بغل کنی. باید بخندی. باید چرت بزنی. باید گوشت مونده بخوری. یا یه خرده عسل. باید بالا و پایین بپری. باید توی آفتاب بشینی. باید برقصی! اما جیم دل و دماغ انجام هیچ کدوم از این کارها رو نداشت.

بقیه می پرسیدن: چرا بدعنقی، جیم؟ روز خیلی قشنگیه. جیم درحالیکه به سینه اش می کوبید فریاد زد: من بدعنق نیستم. بعد با عصبانیت ترکشون کرد.

جیم از اینکه سر همه داد زده بود یه خرده پشیمون بود اما بیشتر دلش برای خودش می سوخت و آه کشان گفت: گمونم واقعاً بدعنقم. درست وقتی داشت حسابی غمگین می شد به نورمن برخورد. نورمن قوز کرده بود و ابروهاش در هم رفته بودن و اخم کرده بود.

جیم پرسید: چی شده؟ بدعنق شدی؟ نورمن گفت: نه، با جوجه تیغی رقصیدم. جیم پرسید: حالت خوبه؟ نورمن گفت: درد دارم، اما احتمالاً یه خرده دیگه حالم بهتر میشه. تو هنوز بدعنقی؟ جیم گفت: آره، اما احتمالاً منم یه خرده دیگه حالم بهتر میشه. فعلاً باید بدعنق بمونم. نورمن گفت: برای بدعنق بودن روز خیلی قشنگیه. جیم موافقت کرد و به همون زودی حالش یه خرده بهتر شد.