داستان های مصور صوتی

24 مجموعه | 614 درس

بارون می بارید

توضیح مختصر

ببینیم بارش رگبار روی آدما و حیوونای ساکن توی یه خیابون شهری چه تأثیری میذاره.

  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زبانشناس» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زبانشناس»

راهنمای خواندن این درس

نکته اول:

ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید. اما برای یادگیری زبان انگلیسی بایستی تکنیک‌های سایه و استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی نمایید.

نکته دوم:

اگر سطح این داستان مناسب شما نبود، میتوانید به بخش داستان کوتاه انگلیسی وبسایت زبانشناس مراجعه کرده و داستان دیگری انتخاب نمایید.

فایل ویدیویی

متن انگلیسی درس

The Rain Came Down

On Saturday morning, the rain came down. It made the chickens squawk. The cat yowled at the chickens, and the dog barked at the cat. And still, the rain came down.

The man yelled at the dog and woke up the baby. “Stop all that yelling!” shouted the man’s wife. The dog barked louder. And still, the rain came down.

A policeman heard the noise and stopped to see what was wrong. His car was blocking traffic, and half a block away, a woman squirmed in the back of a taxi. “Hurry up, or I’ll miss my plane!” She told the taxi driver. So he started honking his horn. The truck driver in front of him got mad and started honking back. “I have tomatoes to deliver!” He shouted. The ice-cream man heard the honking and turned up the music on his van. “Jingle-a-jingle,” went his music. “Slappa-da-slap,” went his windshield wipers. And still, the rain came down.

The owner of the beauty parlor came out to see what all the fuss was about. She bumped into the barber coming out of his barbershop, and they began to argue. Up on his ladder, the painter grumbled, “I can’t paint in the rain.” He started to climb down and bonked the barber in the head with his can of paint. Now, all three of them were arguing.

Next, the baker stepped out of his bakery. “My roof is leaking, and my cakes are getting wet!” he moaned. He opened his umbrella and poked the pizza man in the nose. So they joined in the bickering, too. A boy ran by, chasing a small boat down the stream in the gutter. He splashed a little girl, she began to cry.And still, the rain came down.

The grocery man stomped out onto the sidewalk and yelled, “Where is that delivery truck? I need my tomatoes!” He ran into a lady coming out of the clothing store and knocked her boxes into his fruit stand. Oranges, apples, and lemons bounced down the sidewalk. And still, the rain came down.

The policeman walked back to his car. “What is all this ruckus about?” he asked. The whole block was honking, yelling, bickering, and barking. And then…. The rain stopped! And so did the noise.

The sun came out, and the air smelled fresh and sweet. Everything shimmered, and a rainbow stretched across the rooftops. “It’s much too nice a day to be arguing!”said the baker. “I have cakes to bake!” “And I have pizzas to make!” said the pizza man. “I could use a shave while my building dries,” said the painter to the barber. Then they went inside.

The policeman said, “Everything looks A-OK here to me.” And he drove off in his car. The woman in the taxi decided she had time to have her hair done before her trip, and she went into the beauty parlor. So the lady with the boxes got into the taxi and went home.

The truck driver told the grocer, “I have your tomatoes.” “Wonderful!” said the grocer. “But first, I have to pick up this fruit.” The little girl and boy helped him, so he bought them ice-cream cones. And the ice-cream man gave them each an extra scoop, because it was such a nice day. Then, the man, his wife, and their baby had a picnic together in the backyard, while the dog, the cat, and the chickens slept in the warm afternoon sun.

ترجمه‌ی درس

بارون می بارید

صبح یه روز شنبه، بارون گرفت. همین باعث شد که مرغ ها قدقد کنن. گربه به مرغ ها میو کرد، و سگ هم به گربه پارس کرد. و هنوز هم، بارون می بارید.

مرد سر سگ داد زد و بچه رو بیدار کرد. همسر مرد فریاد زد: اینقدر داد نزنین! سگ بلندتر پارس کرد. و هنوز هم، بارون می بارید.

یه پلیس سر و صدا رو شنید و وایساد تا ببینه مشکل چیه. ماشینش راه رو بند آورده بود، و چند متر اونطرف تر، یه خانوم که روی صندلی عقبی یه تاکسی نشسته بود، از نگرانی به خودش می پیچید. خانومه به راننده تاکسی گفت: عجله کن، وگرنه از پروازم جا میمونم! پس راننده تاکسی هم شروع کرد به بوق زدن. راننده ی کامیونی که جلوش بود عصبانی شد و اون هم شروع کرد به بوق زدن. راننده کامیون داد زد: من باید این گوجه فرنگی ها رو برسونم! بستنی فروش صدای بوق رو شنید و صدای آهنگ ونش رو زیاد کرد. آهنگش اینجوری بود: نیش ناش ناش. صدای برف پاک کن هاش هم اینجوری بود: قیژ قیژ قیژ. و هنوز هم، بارون می بارید.

صاحب سالن زیبایی اومد بیرون که ببینه این همه سر و صدا برای چیه و خورد به آرایشگر که از آرایشگاه مردونه اش بیرون میومد، و شروع کردن به جر و بحث کردن. نقاش بالای نردبونش با غرولند گفت: توی بارون نمیتونم نقاشی کنم. نقاش شروع کرد به پایین اومدن از نردبونش و با سطل رنگش کوبید به سر آرایشگر. حالا، هر سه تاشون داشتن جر و بحث میکردن.

بعد، شیرینی پز از شیرینی پزیش اومد بیرون و با ناله گفت: سقف مغازه ام چکه میکنه و کیک هام دارن خیس میشن! شیرینی پز چترش رو باز کرد و نوک چترش خورد به بینی پیتزاپز. پس اونها هم شروع کردن به بگومگو کردن. یه پسر بچه رد شد که داشت یه قایق کاغذی کوچیک رو توی جوی آب دنبال می کرد. پسر بچه موقع دویدن تصادفی روی یه دختر کوچولو آب پاشید، اون هم شروع کرد به گریه کردن. و هنوز هم، بارون می بارید.

خوار و بار فروش با قدم های سنگین وارد پیاده رو شد و داد زد: پس اون کامیون حمل بار کجاست؟ من به گوجه فرنگی هام نیاز دارم! بعد خوار و بار فروش خورد به یه خانومی که از لباس فروشی میومد بیرون و زد و تمام جعبه هاش رو انداخت روی پیشخون میوه ها. پرتقال ها و سیب ها و لیموترش ها بالا و پایین می پریدن و توی پیاده رو قل می خوردن. و هنوز هم، بارون می بارید.

پلیسه برگشت سمت ماشینش و پرسید: این همه قیل و قال برای چیه؟ کل خیابون داشتن بوق می زدن و داد می زدن و جر و بحث میکردن و پارس میکردن. و اونوقت بود که… بارون قطع شد! و همینطور سر و صدا.

خورشید اومد بیرون و هوا بوی تازه و مطبوعی پیدا کرد. همه چیز برق می زد و یه رنگین کمان از این سر تا اون سر پشت بوم ها کشیده شده بود. شیرینی پز گفت: امروز قشنگ تر از اونیه که بخوایم جر و بحث کنیم. باید برم کیک هام رو بپزم. پیتزا پز هم گفت: منم باید برم پیتزاهام رو بپزم! نقاش به آرایشگر گفت: تا ساختمونم خشک بشه بد نیست یه اصلاحی هم بکنم. و با هم رفتن داخل آرایشگاه مردونه.

پلیسه گفت: به نظر من که اینجا همه چیز کاملاً مرتبه. و با ماشینش دور شد. خانومی که توی تاکسی بود به این نتیجه رسید که وقت داره قبل از سفرش موهاش رو درست کنه، پس اون هم رفت توی سالن زیبایی. پس خانومی که جعبه دستش بود سوار تاکسی شد و رفت خونه.

راننده کامیون به خوار و بار فروش گفت: گوجه فرنگی هات رو آوردم. خوارو بار فروش گفت: عالی شد! ولی اول باید این میوه ها رو جمع کنم. دختر کوچولو و پسر بچه بهش کمک کردن، اون هم براشون بستنی قیفی خرید. بستنی فروش هم به هر کدوم یه اسکوپ اضافی داد، چون روز خیلی قشنگی بود. بعد، مرد اول داستان با همسرش و بچه شون توی حیاط پشتی خونه شون پیک نیک برگزار کردن، درحالیکه سگ و گربه و مرغ ها هم توی آفتاب گرم بعدازظهر خوابیده بودن.